Part 6

357 92 5
                                    

نگران پسر شيطوني كه اين مدت باهاش آشنا شده بود بود..رنگ به صورت نداشت...دونه هاي عرق روي پيشوني اش نشسته بودن و دستي كه تلفن توش قرار داشت به شدت مي لرزيد...
مردد دستش رو سمت دست لرزون سهون دراز كرد و گرفتش...
چرا انقدر يخ زده بود؟؟
كم كم داشت مي ترسيد...شونه هاش رو گرفت و سهون رو سمت خودش برگردوند...چشماي اشكي و قرمزش به چشماي قهموه اي جونگين افتاد...تكوني به شونه هاي سهون داد:
-هي...سهون...سهون...به خودت بيا...
نفس لرزونش رو به بيرون هدايت كرد و سعي كرد خودش رو كنترل كنه....
دست لرزونش رو از بين دست كاي بيرون كشيد و روي فرمون گذاشت...
ماشين رو به حركت در آورد...
ديگه خيلي دير بود!!!خيلي زياد...
اون مادرش رو از دست داده بود...زني رو كه مدتي ميشد بيمار بود دقيقا امروز از دست داده بود...حالا بايد چيكار مي كرد؟؟
بغضش رو به سختي قورت داد و نفس عميقي كشيد...
اون نبايد گريه مي كرد...نبايد گريه مي كرد..درست همون طور كه به مادرش قول داده بود...
حس مي كرد قلبش خيلي درد مي كنه...دردي كه هيچ درماني نداشت... چون تنها مرهمش رو امروز از دست داده بود...
آروم نگاهي به فرمانده انداخت كه مشخص بود كلافه اس...
اول بايد اون رو مي برد خونه ي چان...نمي تونست جونگين رو درگير زندگي خودش كنه...
سكوت بدي فضاي ماشين رو در بر گرفته بود...جوري كه جونگين نمي تونست تحمل كنه...
بالاخره سكوت رو شكست:
-سهون خوبي؟
بدون اينكه نگاهي به كاي بي اندازه آروم زمزمه كرد:
-چه طور مي تونم خوب باشم؟!
فشار بيشتر پاش روي گاز همزمان شد با زنگ زدن چان...بغض باز راهش رو به گلوي سهون پيدا كرده بود...
آروم جواب داد...
چانيول:
-سهون كجايي؟؟
بعد از سكوتي نگران پرسيد:
-سهون؟؟؟حالت خوبه؟؟؟چرا جواب نمي دي؟
سهون:
-چان من فرمانده رو ميارم شركتت...
در ادامه با بغض كنترل شده اي گفت:
-بايد جايي برم...
چانيول نگران پرسيد:
-سهون چي شده؟؟؟يه چيزي شده...
بغضش رو به سختي قورت داد و با همون صداي گرفته گفت:
-الا نمي تونم حرف بزنم....لطفا منتظر باش تا فرمانده رو برسونم...
بدون اينكه صبر كنه تا چان حرف بزنه تلفن رو قطع كرد و جلوي فرمون انداخت...








ليسي به  ابنباتي كه چان براي عذرخواهي براش خريده بود زد و با گوش هاي تيزش به مكالمه ي كاري چانيول گوش ميداد...
با اينكه هيچي ازشون نمي فهميد باز از اينكه تو كاراي اون دراز فضولي نكنه دست نمي كشيد...
زبونش رو ليس زد و با چشماي براقش به چانيول كه بالاخره مكالمه ي نيم ساعته اش تموم شد خيره شد...
سمت مبل راحتي رو به روي ميز كارش كه بكهيون نشسته بود اومد و كنارش جا گرفت و اه خسته اي كشيد:
-خيلي خسته كننده اس...
ناخداگاه خنده اي به لحن چان كرد و بلافاصله جلوي دهنش رو گرفت...
پوزخندي به چهره ي شاهزاده زد و سمش خم شد...انقدر ادامه داد تا كاملا جسم كوچولوش رو زيرش حس مي كرد...سمت گردن سفيدش خم شد و اول نفس عميقي كشيد و بوي شاهزاده رو به كل وجودش برد و بعد درحالي كه لب هاش مماس با گردن سفيدش بود بوسه ي ريزي زد و زمزمه كرد:
-به كي مي خندي شاهزاده كوچولو؟!
ابنباتش رو به سختي از دهنش بيرون كشيد و اب دهنش رو قورت داد...
در حالي كه چشماش سعي در فرار از چشماي خيره ي چان بودن گفت:
-امم...هيچي اشتباه شنيدي...
و بعدش قهقهه ي مصنوعي زد تا اوضاع رو طبيعي نشون بده...
وقتي وزن بيشتري رو روي بدنش حس كرد كلافه لباش رو غنچه كرد و گفت:
-ميشه از روم بلند شي؟!
با انگشتش شست و اشاره اش لب غنچه شده ي شاهزاده رو محكم گرفت و فشار آرومي به اون نرمالو ها وارد كرد:
-نه خيرم...نميشه بلند شم...جاي گرم و نرم و ول كنم برم رو اون صندلي  خشك و سخت بشينم؟؟؟
سعي كرد لب هاش رو از حصار انگشتاي چان نجات بده و حرف بزنه ولي تنها صدايي كه ازش خارج شد خيلي نامفهوم و خنده دار بود...
خنده اي به چهره ي كيوت و قرمز شده ي شاهزاده كرد و به آرومي بوسه اي رو گونه ي پنبه ايش نشوند و بي توجه به چشماي متعجب و بدن يخ زده اش از روش بلند شد و سمت ميز كارش رفت تا به سهون زنگ بزنه و بهش بگه سر راه دنبال كيونگسو و جين يونگ بره...
بعد از چند ثانيه بالاخره جواب داد ولي دريغ از صدايي...
نگران پرسيد:
-سهون؟؟؟حالت خوبه؟؟؟چرا جواب نمي دي؟
صداي بي حالش تو گوش چان پخش شد:
-چان من فرمانده رو ميارم شركتت...بايد جايي برم...
چانيول نگران پرسيد:
-سهون چي شده؟؟؟يه چيزي شده...
نكنه خانم اوه حالش باز بد شده؟؟؟!چرا سهون اين طور شده؟!
سهون:
-الا نمي تونم حرف بزنم....لطفا منتظر باش تا فرمانده رو برسونم...
سهون تلفن رو قطع كرد و اجازه نداد تا چان حرف بزنه...
كلافه دستي به موهاش كشيد و سرش رو بين دستش روي ميز تكيه داد...
شاهزاد طبق معمول با كنجكاوي به مكالمه ي چان گوش داده بود گفت:
-سهون چي مي گفت؟!
چان متعجب خنديد گفت:
-چه زود با سهون پسر خاله شدي شاهزاده كوچولو!!
اخمي به ابرو آورد و رو به چان گفت:
-من كوچولو نيستم...چند ساعت پيش رو يادت باشه...نكنه مي خواي بزارم برم باز؟!
پوزخندي به حرف شاهزاده زد و تو دلش گفت:
"به خيال خودش از من نقطه ضعف پيدا كرده"
-اه نه...شاهزاده نرو خواهش مي كنم
شاهزاده نگاهي به ناخوناي دستش كرد و گفت:
-باشه حالا كه انقدر اصرار مي كني...







صداي انفجاري كه از تو انباري شنيد باعث شد تا همراه با جه بوم سمت اون اتاق كوچيك بدون....
در رو باز كرد و با كلي دود و خاكستر روبه رو شد...سرفه اي كرد و ميان اون دود سعي كرد پدر دردسر سازش رو پيدا كنه:
-پدر...اينجا چه خبره؟؟؟باز داري چي كار مي كني؟؟
پير مرد با موهايي كه به هم ريخته بود و ريشه سياهش همراه با صندوق و عصاي تو دستش سرفه كنان از اتاق بيرون اومد و رو به اون دو تا پسر گفت:
-بيان بيرون ببينم...مگه نگفتم كاري كه مي كنم پنهانيه نبايد كسي بفهمه؟!بدوييد بريد بيرون...
كاي با چهره اي معترض رو به پدرش گفت:
-اخه پير مرد چيكار مي كني اون تو؟!اتيش بپاكردي؟؟
مرد سرفه اي كرد و گفت:
-حرف نباشه...
در ادامه رو به جه بوم كرد و گفت:
-هي پسره برو برام يه اب بيار...كاي تو هم بيا اين صندوق رو بگير
بعد از اينكه صندوق رو دست كاي اخمو داد رو چهارپايه كنار قفسه كتاب نشست...
صندوق رو روي ميز گذاشت...برق عجيبي كه صندوق زد باعث شد تا سرجاش ميخكوب شه...به آرومي دستش رو سمت صندوق برد تا اون رو باز كنه و همون موقع بود كه صداي فرياد پدرش رو شنيد!!!

Lost secrets Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ