از اون روز كه پدرش به خاطراون صندوقچه ي كوچيك سرش فرياد زده بود يه روز و نصفي ميگذشت ؛ كاي خودش رو مشغول تكميل خط زمان كرده بود...
برگه هاي زيادي اطرافش پخش بودن ،كه هر كدوم مختص به رويداد هاي مهم تاريخي بود...الا وقتش بود تا زمان حكومت امپراطور مون جونگ سلسله ي گوريو رو كامل كنه...
كاي بيشترين اطلاعات رو در اين بازه زماني داشت چرا كه پدر پيرش از وقتي كه بچه تر بود عادت داشت در باره ي اين دوره حرف بزنه...از اونجايي كه كاي هم مثل پدر پيرش علاقه ي خاصي به تاريخ داشت همه ي حرف ها و آموزش هاي پدرش رو گوشه اي از ذهنش ثبت كرده بود...
بعد از اينكه اسم سلسه رو در جدولي كه كشيده بود نوشت ، نگاهي به برگه هاي پخش و پلا انداخت ؛ تا اونجايي كه ميدونست اون زمان وضعيت كشور از لحاظ اقتصادي بد و همه جا شايعه كشته شدن وليعهد پخش شده بود...
دو جبهه شكل گرفته بود....
افرادي كه خواستار بركناري امپراطور بودن و موافقان امپراطور...دودسته شدن كشور پيامد هاي بدي رو به جا گذاشته بود از جمله جنگ ميون وزرا و درباريان...و اين وسط گروه معروفي كه شامل قاتل هاي برجسته ، دزد هاي انبار اسلحه ، جاسوس هاي همه جانبه بودن ، اوضاع رو خراب تر كردند...
اون افراد نشان خاصي رو در مچ دستشون داشتن و لباس هاشون به ترتيب به رنگ هاي قرمز ، ابي و مشكي تقسيم بندي ميشد...
اين گروه براي تفرقه افكني و بد نشون دادن حكومت امپراطور مون جونگ هر كاري مي كرد..دسته اول قاتل ها ؛ از اسمشون مشخص بود ، اون ها با لباس قرمزي به نشان از خون ، وظيفه ي قتل هاي اشخاص مهم رو داشتن...
اما نكته ي كار اون ها اين بود...هيچ قتلي پنهاني صورت نمي گرفت!!!
دسته دوم دزد هاي انبار اسلحه بودن...اون ها با پيدا كردن انبار اسلحه و دزديدن سلاح جنگي نيرو هاي نگهبان ، نگهبانان امپراطوري رو از پايه ضعيف كرده بودن...
جوري كه اون ها ديگه توانايي مقابله با اغتشاشگران رو نداشتن...همه خوب ميدونيد شمشير يك جنگجو منبع قدرتشه...بدون اسلحه يه جنگجو قطعا شكست مي خوره!!!
دسته سوم جاسوس هاي همه جانبه ، قوي ترين بُعد اين گروه بودن...اون ها نه تنها جاسوس ، بلكه قاتل هاي زبردست و زيركي بودن كه بدون گذاشتن هيچ مدركي قتل هاشون رو در تاريكي و سكوت انجام ميدادن!!!
كاي مدت ها بود كه فكر مي كرد اين گروه يه گروه مستقل بوده و سعي داشته تا با از بين بردن حكومت امپراطور ، حكومت خودش رو تشكيل بده اما پدر پيرش تمام استدلال هاي كاي رو نقص كرد...حالا كاي ميدونست كه اين گروه نه تنها مستقل نبود ؛ بلكه توسط وزير عظم هدايت ميشد...وزير عظم از اعتماد امپراطور سوءاستفاده كرده و از پشت بهش خنجر زده بود!!!
حقيقتي كه خيلي دير اشكار شد...درست بعد از مرگ امپراطور...
نكته ي عجيب اينجاست كه چه طور شاهزاده اي كه همه فكر مي كردن مرده ، زنده بر گشت و به اون جنگ داخلي پايان داد!!
راز گمشدن وليعهد و به تخت نشستنش...همه اين ها زير سر شاهزاده كوچيك بود!!
وارد شدن پير مرد باعث شد تا حواسش رو به پدر پيرش بده...
YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...