از حرص خوردن شاهزاده ي روبه روش لذت مي برد...پوزخندي روي لب هاش شكل گرفت:
-خب چيكار كنم كه شاهزاده اي؟!
از روي زمين بلند شد و سمت چان شيرجه رفت...با حمله ي بكهيون ، روي تخت پشت سرش افتاد و بدن اون موجود ريزه ميزه تو آغوشش قرار گرفت...پاهاي سفيدش رو دو طرف كمر چان گذاشت و دستاش رو روي سينه ي پهنش...موهاي لختش رو صورتش ريخته بود...
تو چشماي متعجب چان خيره شد و گفت:
-چيكار كني؟!با من درست رفتار كن...
تمام هوش و حواس چان سمت لب هاي ابنباتي شاهزاده بود كه با بيرون اومدن هر حرف تكون مي خورد جوري كه ديگه نتونست تحمل كن و يه ان جاها عوض شد...
حالا كسي كه تسلط داشت چان بود و اين بكهيون بود كه ترسيده زيرش قرار داشت...
سمت لب هاي ابنباتيش خم شد و اون لب ها رو به دهن گرفت...مزه ي شيريني كه تو دهنش پخش شد هوش از سرش پروند...عميق تر مكي به اون لب ها زد...دلش مي خواست بيشتر مزه ي شيرين لباش رو حس كنه...
بكهيون حس مي كرد داره خفه ميشه...چانيول داشت چيكار مي كرد؟؟؟! با دستاش به شونه هاي پسر بزرگتر فشار وارد مي كرد تا ازش جدا شه..اما چان انگار تو يه دنيا ي ديگه به سر مي برد...
عميق اون لبا رو مي بوسيد...
براي نفس كشيدن از بكهيون جدا شد و تازه فهميد چيكار كرده...
شاهزاده كوچولو با چشماي متعجبش بهش خيره شده بود و نفس نفس ميزد...
سريع از روي بدن كوچيكش بلند شد و با تته پته گفت:
-امم چيزه...ميگم صبحانه حاضره...بيا منتظرتم
در ادامه ي حرفش سريع از اتاق خارج شد و دستش رو روي قلب تپنده اش گذاشت....
"لعنتي چيكار كرده بود؟؟! چرا اين لعنتي دوباره ريتم گرفته بود؟!"دور ميز صبحونه نشسته بودن و مشغول خوردن بودن...سكوت عجيبي همه جا رو فراگرفته بود جوري كه سهون براي اولين بار تو خونه ي رفيقش حس خوبي نداشت...سرفه ي مصنوعي كرد و رو به جمع گفت:
-چرا انقدر ساكتين؟؟
اما انگار كسي مشتاق نبود تا جوابش رو بده...درحالي كه حس مي كرد بهش بي محلي شده ، اخم كرد و رو به چان پرسيد:
-امروز ميري شركت؟!
با كمال تعجب چان لب باز كرد به طوري كه تمام تلاشش رو مي كرد تا نگاه خيره ي بكهيون رو ناديده بگيره:
-اره...بايد برم...
قبل از اينكه حرفش تموم بشه بكهيون گفت:
-منم با خودت ببر
همه با حرفي كه از دهن بكهيون شنيده بودن تعجب كردن...بكهيون نگاه بي تفاوتي به اونا انداخت:
-انتظار نداريد كه براي هميشه تو اين خونه بمونيم...من مي خواي بيرون رو ببينم...
سهون با فكري كه به سرش زد محكم دستاش رو به هم كوبيد و گفت:
-يس...به نظرم شاهزاده با چان بره و فرمانده هم با من بياد بريم بيمارستان..:)
همزمان صداي اعتراض جونگين و چان به گوش رسيد...
چان به خاطر كاري كه امروز انجام داده بود و جونگين به خاطر اينكه يه محافظ بود نمي تونست اجازه بده بكهيون تنهايي جايي بره...
سهون دستش رو به نشونه ي ساكت باشيد تكون داد و روبه جونگين گفت:
-نگران شاهزاده نباش همين پسر نردبوني كه كنارت نشسته دوبرابر قد تو باديگارد داره...
در ادامه روبه چان گفت:
-حرف نباشه...
از روي صندلي اي كه نشسته بود بلند شد و گفت:
-خيلي خب بهتره زودتر اماده بشيد...

YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...