سال ٢٠٢٠ ميلادي(كره ي جنوبي ، سئول)
همه جا در سكوت دل انگيز سحر فرو رفته بود...تنها صداي نسيم صبحگاهي هنگام برخورد با پرده ي پنجره مي تونست سكوت حكم فرما در اتاق رو بشكونه...
با حركات آروم پرده ي سفيد رنگ پرتوهاي نوراني خورشيد راه خودشون رو براي تابيدن در اتاق پيدا كرده بودن ...
اشعه هاي خورشيد بدن دو فرد خوابيده در تخت رو به آغوش كشيده و صحنه ي زيبايي رو به ارمقان گذاشته بودن...
موهاي لخت شاهزاده با بادي كه به داخل اتاق مي وزيد تكون مي خورد و با پيشوني سفيدش برخورد مي كرد...
تا اينكه باعث ايجاد اخم عميقي رو ابروهاي پسرك شد...
به آرومي چشم هاش رو باز كرد...
به خاطر تابش نور ، باز كردن يهويي پلك هاش ازار دهنده بود،به همين خاطر پشت سر هم پلك مي زد تا مردمك كوچيك شده ي چشماش به نور اون فضا عادت كنن...
بعد از اينكه تونست به اون نور عادت كنه تازه متوجه وضعيت داخل اون اتاق شد!
روي تخت نشست و به شخصي كه كنارش خوابيهد بود خيره شد...
درست مثل يه بچه به آرومي خوابيده بود...
لبخندي رو لب هاش شاهزاده نقش بست ، نگاهش رو روي صورت بي نقص چانيول گذروند و دستش رو سمت ابروهاي خوش حالتش دراز كرد...
به آرومي رد ابروهاش رو دنبال كرد و با انگشت اشاره اش مشغول نوازش اون ها شد...
دستش رو سمت گونه ي برجسته ي پسر بزرگتر سوق داد و با انگشت شستش گونه اش رو نوازش كرد...
اين حركت باعث شد تا پلك هاي پسر بزرگتر كمي بلرزن و بعد به آرومي باز شن!
وقتي نگاهش به شاهزاده ي زيباي بالا سرش افتاد نگران بلند...
صورت كوچيكش رو ميون دو دستش گرفت و نگران اجزاي صورتش رو بررسي كرد تا نشونه اي از درد و ... ببينه...
يكي از دستاش رو روي پيشوني خودش قرار داد و تب شاهزاده رو اندازه گرفت...بعد از اينكه مطمئن شد تبش كاملا خوابيده چشماش رو به آرومي بست و نفس عميقي كشيد...
باز كردن چشماش مصادف شد با نگاه خيره و عميق شاهزاده به چشماش ؛ لبخند مليحي رو لب هاي صورتيش شكل گرفته بود...
ناخداگاه دلش خواست تا اون موجود ظريف و كوچولو رو بغل كنه...
شونه هاي پسرك رو گرفت و محكم به آغوش بزرگ و گرمش دعوت كرد...
دستاي قوي اش رو دور بدن پسرك محكم تر كرد و سرش رو تو گودي گردن شيري رنگش فرو كرد...
نفس عميقي كشيد و عطر خوش بوي بدنش رو به ريه هاش هديه داد...
همونطور كه شاهزاده رو در آغوش داد سرش رو كمي عقب برد تا بتونه چشماي براقش رو ببينه؛خيره به همون چشما زمزمه كرد:
-خيلي ترسونديم شاهزاده ي بد
سكوت شاهزاده در حالي كه محو ديد زدن چانيول بود باعث شد تا چان به آرومي سمت لب هاي نرم و خوشمزه ي بكهيون خم شه...
درحالي كه نگاه خيره اش رو به لب هاي خوشمزه ي شاهزاده دوخته بود با لحت معترضي گفت:
-ترسوندن من بي جواب نمي مونه گفتم بدوني...
فاصله ي يه اينچي بين لب هاشون رو طي كرد و اماده بود تا مست طعم شيرينشون بشه كه در با صداي بدي باز شد...
ترسيده چانيول رو به عقب هول داد و خودش رو سمت گوشه ترين نقطه كشوند...
در حالي كه گونه هاش به خاطر خجالت گل انداخته بودن دستش رو رو لب هاش گذاشت و سعي كرد از ارتباط چشمي با سهوني كه به شكل مرموزي به اون دو نفر خيره شده بود اجتناب كنه...
جانيول كه به خاطر نرسيدن به هدفش بدجوري كفري شده بود رو به سهون غر زد:
-يا مرتيكه ي دراز بلد نيستي در بزني؟
پوزخندي زد و دست به سينه به چهارچوب در تكيه داد...
بالحني كه خوب ميشد منظور پشت حرفاش رو فهميد خطاب به رفيقش گفت:
-فقط اومده بودم از حال بكهيون باخبر شم،اتفاقي افتاده كه انقدر مضطربي رفيق؟!

ESTÁS LEYENDO
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...