سال ١٠٧٩ميلادي(زمان حكومت پادشاه مون جونگ سلسه ي گوريو)
-قربان يه پسر رو كنار رودخونه پيدا كرديم!!
آروم سرش رو بلند كرد و به تاعو كه با ترس بهش خيره بود نگاه كرد:
-چه خبره؟
تاعو دست پاچه گفت:
-اين پسره بايد تا الا ميمرد!
عصبي با تن صداي بالايي به تاعو گفت:
-اين پسره كيه؟؟
با من من رو به سياه پوش كرد:
-ش...شاهزاده!!!
سياه پوش كه از تعجب چشماش سايز عوض كرده بودن از روي زمين بلند شد و مقابل تاعو قرار گرفت:
-چي؟؟اما جلو چشماي خودمون تو رودخونه افتاد!!
بعد از مكثي كه كرد ، تاعو رو مخاطب قرار داد:
-فرمانده چي؟
تاعو تو چشماي سياهِ سياه پوش خيره شد:
-اون نيست!!
سياه پوش مثل هميشه ماسك سياهش رو زد و باز چشماي سياهش تو ديد قرار گرفت!!
نگاهي به وليعهد انداخت...هنوز تب داشت و بايد كسي ازش نگهداري مي كرد...
رو به تاعو كرد:
-يكي رو بفرست بالا سرش
تاعو بعد از اينكه سياه پوش از اسطبل خارج شد رو به پسري كه كنار در اسطبل ايستاده بود اشاره كرد و بهش گفت تا حواسش به وليعهد باشه...
سياه پوش روي اسب سياهش نشسته و منتظر بود تا تاعو بياد...
بعد از اينكه تاعو سوار اسب قهوه ايش شد سياه پوش با ضربه اي كه به شكم اسب زد ، با سرعت زيادي از اسطبل فاصله گرفت...امروز روزي بود كه اين زندگي تموم ميشد...شيشه ي عمرش امروز توسط جلاد مي شكست و براي هميشه اين دنيا ي ظالم رو ترك مي كرد...مي تونست باز بهترين دوستش و ملكه رو ببينه...
هرچند اونقدر هم كه فكر مي كرد خوشحال نبود...دوست داشت زنده بمونه و انتقامش رو از كسايي كه اين بلا رو سرش آوردن بگيره...مي خواست خودش رو به پدرش ثابت كنه، به امپراطوري كه بي مدرك متهمش كرد ثابت كنه كه اون بي گناه بود...
مي خواست انتقام مرگ برادرش رو بگيره...
حالا كه به اينا فكر مي كرد با خودش مي گفت چرا وقتي اين همه كار ناتموم داره بايد بميره؟!
اما خيلي دير بود...چيزي تا طلوع خورشيد نمونده بود...
يعني مي تونست فرار كنه؟؟يا اصلا كسي دنبالش ميومد؟!
نااميد سرش رو پايين انداخت...بهتر بود ساعات اخر عمرش رو به خاطرات خوبي كه با بكهيون و پدرش داشت فكر كنه تا اينكه بشينه غضه بخوره...
خاطره ي روزي كه همراه با بكهيون براي آموزش اسب سواري رفته بود مثل برق از چشماش گذشت و باعث خنده ي لوهان شد....
چه دوران خوبي رو با بكهيون گذرونده بود...
صداي عجيبي لوهان رو از خاطرات شيرينش بيرون كشيد و با واقعيت مواجه كرد...
هنوز خورشيد طلوع نكرده بود پس چرا انقدر زود اومده بودن دنبالش؟!
با ظاهر شدن جسم پدرش مقابل نرده ها كه به شدت ترسيده به نظر مي رسيد شوكه شد!!
نمي دونست چه خبره؟پير مردي كه ديروز ديده بود با اين پير مردي كه الا مقابلش بود صد ها فرسنگ فاصله داشت...
لب هاش تكون نمي خورد تا چيزي بگه...جوري قلبش شكسته بود كه ديدن دوباره ي پدرش رو غير ممكن مي دونست...
پير مرد در حالي كه حواسش به اطراف بود در زندان رو باز كرد و اروم گفت:
-بدو بيا بيرون...
اما وقتي هيچ حركتي از لوهان نديد خودش وارد زندان شد و بازوي لاغر پسرش رو در دست گرفت:
-لوهان با تو ام...بلند شو پسر ، داره دير ميشه بايد فرار كني...
متعجب سرش رو بالا گرفت و تو چشماي براق پدرش خيره شد:
-چي؟؟اما شما..
مرد اجازه ي صحبت بيشتري رو به لوهان نداد و درحالي كه دستش رو ميكشيد و سمت بيرون مي دوييد گفت:
-تو غذاي نگهبانا داروي بيهوشي ريختم...به زودي بلند ميشن...
با به ياد آوردن چيزي متوقف شد و شونه هاي پسرش رو گرفت:
-لوهان...رفتار ديروزم...حرف هايي كه زدم باورشون نكن...مجبور بودم...براي اينكه بتونم فراريت بدم لازم بود...منو مي بخشي؟؟
نفهميد چه طور حلقه هاي اشك تو چشماش فوران كردن و جاري شدن...فقط خودش رو تو آغوش پدرش انداخت و عطر تنش رو بوييد...اين دو روز سخت ترين روز هايي بود كه در عمرش تجربه كرده بود و نبودن پشتيباني مثل پدرش باعث شد تا بشكنه!!
با صداي لرزوني گفت:
-ممنونم كه حقيقت نداشت...خيلي ازت ممنونم
پير مرد دستي به صورت گريون لوهان كشيد با لحن شيطوني گفت:
-نكنه فكر كردي پدرت تنهات ميزاره پسره ي خنگ؟!
دست ظريف لوهان رو گرفت و از زندان خارج شدن...
در اصلي زندان ده قدم باهاشون فاصله داشت...لبخندي به پدرش كه همراهش ميدوييد زد اما اون لبخند خيلي دوام نيورد....
با فرور رفتن تيري داخل شكم پدرش نفس تو سينه اس حبس شد...
سرش رو سمت برج ديدباني برگردوند...تير از اونجا پرتاب شده بود صداي داد نگهبان تو گوشش زنگ مي زد...
پير مرد دو زانو روي زمين افتاد و شونه هاي لوهان رو كه همراهش روي زمين افتاده بود گرفت...
با اينكه درد وحشتناكي رو حس مي كرد و خون از دهنش جاري بود به سختي به لوهان گفت:
-لوهان...پس...پسرم...بايد فرار كني...بايد انتقام...هم...همه اين...بالا هايي رو كه سرت آوردن...بگيري...
سرفه ي خون آلودي كرد و ادامه داد:
-عجله كن...نگهبانا دارن ميان اسبم...ب..بيرونه...برو...حقيقت...رو...آشكار كن...
با اخرين تواني كه داشت بدن خشك شده ي لوهان رو به عقب هل داد و با درد فرياد زد:
-بروووو....ازت خواهش مي كنم
بغض بدي راه نفس كشيدنش رو گرفته بود و اشك هاش مثل ابشاري جاري بود...جسم پدرش توسط نگهبانا محاصره شده بود ديگه نمي تونست ببينتش...
هق هق ارومي كرد و سمت در خروجي دويد....اسب سفيدي بيرون منتظرش بود...اسبي كه براي پدرش بود....
به سختي روي اسب نشست و براي بار اخر به داخل زندان نگاه انداخت...
يكي از نگهبانا شمشيرش رو بيرون كشيد و روي گردن پير مرد كشيد...
خطاب به بقيه ي نگهبانا فرياد زد:
-اون خائن رو بگيريد....
ناتوان ضربه اي به پهلوي اسب وارد كرد و به دنبالش اسب سفيد با شتاب از زندان دور شد...
بي حال خودش رو تكيه داد به گردن اسب و گذاشت اون اسب هر كجا كه مي خواد بره...
صداي رعد و برق باعث شد تا اشك هاي بيشتري راه خودشون رو از چشماي لوهان به بيرون پيدا كنن...
اون فقط يه بي عرزه بود...اون فقط مايه ي ننگ بود...حتي نتونست از پدرش محافظ كنه...
كسي كه بهش مديون بود...اونو از دست داد تو يك چشم به هم زدن...
چه طور مي تونست انتقام بگيره؟!
باروني كه ميباريد با شتاب به زمين برخورد مي كرد و همزمان همه جا رو خيس...
لباس هاي سفيدش به تن لاغرش چسبيده بودن و باد سردي كه مي وزيد صورت لوهان رو قرمز مي كرد...لب هاش خشك شده بودن و هيچ انرژي اي تو ي بدنش نمونده بود...
اسب سفيد همچنان مي تاخت و با تكون هايي كه مي خورد بدن لوهان هم جلو عقب ميشد...
اسب تكون شديدي خورد و منجر به افتادن لوهان از روي زين شد...
درد شديدي رو در تمام بدنش حس كرد و اخي گفت...
اسب پدرش رفته بود و لوهان تو جنگل بزرگي بي حال روي زمين خوابيده بود و قطرات باران همه جاش رو خيس مي كردن...
لبخند تلخي روي لب هاش شكل گرفته به آسمون خيره بود...
فقط آرزو مي كرد همه ي اينا خواب باشه و بعد از اينكه از از خواب پريد باز پدرش و بكهيون كنارش باشن و لوهان رو به آغوش بگيرن...
چشماش رو به آرومي بست و خودش رو به تاريكي سپرد...

YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...