Part9

423 102 69
                                    

هوا سرد بود...
صداي زوزه ي گرگ ها رو به خوبي مي شنيد...
همه جا تاريك بود و فقط قرص ماه ديده ميشد....
صداي نفس هاش بين صداي زوزه ي گرك ها و دويدنش گم شده بود...

انگار تو جنگل بي انتهايي گم شده بود...ولي چه طور؟؟؟ اون الا بايد پيش چانيول و جونگين مي بود...درست تو همون اتاقي كه چان بهش داده بود تا استراحت كنه...اما الا انگار باز برگشته بود به گذشته...جايي كه بايد مي بود...

ولي چرا حس خوبي نداشت؟؟؟چرا داشت فرار مي كرد؟؟؟چرا كنترل بدنش رو نداشت؟؟؟
هين دويدن به عقب برگشت....اون سياه پوش بود...كسي كه باعث شد داخل رودخونه بيوفته....نگاهش به چشماي براق و سياهش افتاد....اين چشما رو كجا ديده بود؟؟چرا انقدر اشنا بودن؟؟؟

قدم هاش رو تندتر بر ميداشت تا از اون مرد قد بلند و ترسناك فاصله بگيره...

هين دويدن پاش به ريشه ي درختي  گير و محكم با زمين بر خورد كرد...
سري رو كه پايين نگه داشته بود بالا آورد و به سياه پوش خيره شد...
با هر قدمي كه مرد بلند قد بر ميداشت خودش رو روي زمين به عقب مي كشيد...
تا اينكه با درختي بر خورد كرد...سياه پوش دستش رو روي غلاف شمشيرش محكم تر كرد و سريع بيرون كشيد....

با قرار گرفتن شمشير روي گردنش و بعد درد شديدي به يكباره چشما هاش رو باز كرد و نفس عميقي كشيد....
چهره ي جونگين رو ميديد كه نگران بهش خيره شده بود...
فرمانده كمكش كرد روي تخت بشينه و بعد دستي به صورت خيس از عرق و رنگ پريده ي شاهزاده كشيد...

-بكهيون...حالت خوبه؟؟

شاهزاده نفس عميقي كشيد تا ضربانه نامنظم قلبش رو آروم كنه :
-اره...اما خيلي واقعي بود!!!باز همون بود...سياه پوش...
جونگين اخمي به ابرو آورد و بعد دادن ليوان اب دست شاهزاده گفت:

-همش يه كابوسه نگران نباش...

حالا كه كمي نفس هاش بهتر شده بود دستي به موهاي تازه كوتاه شده اش كشيد و عرق رو پيشوني اش رو پاك كرد:

-حس مي كردم واقعا اونجام!!

سكوت جونگين باعث شد تا بهش خيره شه...انگار تو فكر بود...
بعد از اينكه چند بار صداش كرد و جوابي نگرفت ، دستش رو جلوي چشماي خيره شده اش به زمين حركت داد:

-هي جونگين!!!

بالاخره سرش رو بالا آورد با نگاهي سوالي به بكهيون خيره شد...
بكهيون:
-چيشده كه فرمانده انقدر تو فكره؟؟؟

نگاه غمگينش رو از بكهيون گرفت و آروم جوري كه شك داشت بكهيون بشنوه زمزمه كرد:

-حس مي كنم سنگ بزرگي رو سينه امه....يه حس عجيب...



بكهيون كه به خوبي زمزمه ي فرمانده رو شنيده بود چهره ب كيوتي به خودش گرفت و خودش رو مثل گربه رو پاي دراز شده ي فرمانده روي تخت انداخت...از پايين با چشماي پاپي مانندش به فرمانده ي جذاب خيره شد و لب هاش رو طبق معمول غنچه كرد:

Lost secrets Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin