فرمانده هون خنده ي بلندي كرد و بعد از اينكه خون جمع شده تو دهنش رو بيرون تف كرد از روي زمين بلند شد و گفت:
-اون شاهزاده بايد مي مرد...فقط كار تو رو راحت كردم
سياه پوش عصبي يقه ي هون رو گرفت و محكم به تنه ي درخت كوبيد...مشت منقبض شده اش رو بالا آورد:
-نبايد عوض من تصميم ميگرفتي!
درحالي كه يقه ي لباسش توسط چانيول عصبي فشرده ميشد پوزخندي زد و بي تفاوت زمزمه كرد:
-نمي خوام با تصميم احمقانه ي تو جون صد ها نفر از افرادمون به خطر بيوفته...تو اين شرايط من بايد تصميم بگيرم نه تو
سياه پوش ناباورانه يقه ي فرمانده هون رو ول كرد و با خنده ي عصبي اي گفت:
-باورم نميشه انقدر به ريختن خون مردم بي گناه علاقه داري
اين حرف درست مثل تيري بود كه تا عمق قلب هون رو سوراخ كرد...
چه طور وقتي از گذشته خبر داشت مي تونست اينطور حرف بزنه؟!
چان داشت اشتباه مي كرد...
هون هركاري مي كرد فقط يه دليل داشت...اون هم قولي بود كه سال ها پيش به هم دادن...
تكيه اش رو از ديوار گرفت و درحالي كه لحن دلخورش براي سياه پوش كاملا واضح بود گفت:
-چه طور همه چيز رو فراموش كردي؟!چه طور زدي زير قولت...خوب ميدوني دليل بودنم اينحا و تو اين شرايط به خاطر كيه!
سكوت سياه پوش فقط تاييدي بر حرف هاش بود...
خندي آرومي كرد در حالي كه حال چشم هاي فرمانده پارادوكس عحيبي با چهره ي خندونش داشت...
قبل از اينكه سمت اسب قهوه اي رنگش بره از كنار سياه پوش رد شد و سمت درخت بزرگ رفت...
به آرومي خم شد و گياه روييده زير تنه ي درخت رو كند...
نگاه دقيقي بهش انداخت و سپس سمت سياه پوش برگشت...
گياه رو به سينه ي چان كوبيد و با لحن سردي زمزمه كرد:
-اين بايد همون گياهي كه طبيب خواست باشه...
سمت اسبش رفت و سوارش شد؛ قبل از اينكه از اونجا بره خطاب به سياه پوش گفت:
-تا نيمه شب چيزي نمونده...براي اينكه بتوني شاهزاده ات رو نجات بدي بايد عجله كني!
ضربه ي قوي اي به پهلوي اسب زد و با سرعت زيادي از كنار سياه پوشت گذشت...
هنوز باورش نميشد كه چه حرفي زده!
نبايد زياده روي مي كرد...درحالي كه به هون مديون بود...
در حالي كه گذشته ي پسرك رو بدهكار بود!
نگاهي به گياه عجيب تو دستش انداخت...
هون به خوبي از عواقب زنده موندن شاهزاده باخبر بود اما با اين حال كه سياه پوش با بي رحمي حرف هايي رو زده بود كه نبايد مي زد...درمان شاهزاده رو در اختيارش گذاشت...
حداقل نبايد اخرين درخواستش رو ناديده مي گرفت و بيشتر از اين نا اميدش مي كرد...
با سرعت زيادي سوار بر اسب سياهش شد و با شتاب سمت فرماندهي حركت مي كرد...
هر دقيقه كه مي گذشت به نيمه شب نزديكتر و جون شاهزاده بيشتر به خطر مي افتاد...
هر ثانيه حياتي بود...
نبايد به خاطر غفلتش جون يه نفر ديگه در خطر مي افتاد!
ضربه ي محكمي زد و با سرعت بيشتري سمت فرماندهي به راه افتاد...
چيزي تا نيمه شب نمونده بود كه به فرماندهي رسيد...
سريع از روي اسب پايين پريد و سمت استبل دوويد...
تا يه حال كسي سياه پوش رو انقدر سرگردون و كلافه نديده بود؛شايد چون هيچ كس در مورد شاهزاده خبر نداشت!!
در استبل با صداي بدي باز شد و بعد قامت بلند سياه پوش ظاهر شد...
تب شاهزاده پايين نمي اومد و لوهان كم كم نا اميد شده بود ؛ درست تا قبل از اينكه سياه پوش رو با گياه مد نظرش ببينه...
شايد براي اولين بار بعد از مرگ پدرش لبخند رو لب هاش نقش بست و حس كرد اميد ديگه اي براي نجات دادن بهترين رفيقش وجود داره!
سياه پوش گياه تو دستش رو نشون داد:
-اين همونه؟
خوشحال سرش رو تكون داد و گياه رو از دست سياه پوش گرفت:
-خودشه...خودشه...
سرش رو بلند كرد و خيره تو چشم هاي سياه پوش درخواست كرد:
-ميشه برام يه ظرف و چاقو بياري؟وقت كمي مونده بايد سريع مايع داخلش رو بيرون بكشم!
YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...