Part 19

290 74 27
                                    

سال ٢٠٢٠ ميلادي(كره ي جنوبي ، سئول)


بعد از اينكه وارد عطيقه فروشي شده بودن ذهنش بدجوري درگير بود!
درگير شاهزاده ي زيبايي كه تو همين مدت كم بدجوري خودش رو تو دل چان جاي داده بود!!
تصور اينكه به اين زودي بخواد بره براش مثل يه فوبيا بود!
از الا ترس عجيبي به جونش افتاده بود...
چان گيج شده بود!اين حس عجيبي كه نسبت به شاهزاده داشت چي بود؟!
يه هوس زود گذر يا...
عشق؟!
به حدي درگير افكار درهم و قلب نا آرومش شده بود كه متوجه صحبت هاي كيونگسو و پير مرد نشده بود!!
كيونگسو بعد از اينكه كل ماجرا رو براي پير مرد توضيح داد ، بي توجه به قيافه ي شوك زده ي كاي كه ترسيده به همزادش و شاهزاده نگاه مي كرد نيشخندي زد و شكلاتي از روي ميز رو به روش برداشت و داخل دهنش انداخت...
گازي از لبش گرفت و با خودش گفت:
-لعنتي عجب هاته!
نگاه خمارش مدام رو اجزاي صورت پسرك خجالتي در گردش بود...
بدجوري دلش مي خواست اون لب هاي گوشتي و خوشمزه رو به دندون بگيره...
نفس لذت بخشي از تصوراتش كشيد و نگاه بي شرمش رو به سمت پايين سوق داد ؛ درست روي عضو برامده اش كه از روي شلوار به خوبي  معلوم بود...
با خودش گفت:
-لعنت بهت...فلفت هم مثل خودت زيادي فاكيه...دلم مي خواد همين الا بكشم پايين تا تصاحبم كني كثافت جذاب!
درحالي كه كيونگسو تو تصورات مثبت هيجده اش غرق شده بود و هر آن ممكن بود از شدت جذابيت كاي شق كنه. نگاه عحيب پير مرد مدام بين شاهزاده و جونگين رد و بدل ميشد...
سال ها بود منتظر همچين روزي بود....روزي كه خود واقعيش رو نشون بوده و از كالبد يه پيرمرد بد اخلاق و احمق بيرون بياد...
اما مي تونست به اون ها اعتماد كنه؟!
نگاه پر از احساسش رو به فرمانده داد...
اون پسر...
پسر خودش بود!
پسري كه نتونست بزرگ شدنش رو به چشم ببينه...
به خاطر اهداف شيطاني اون شخص مجبور شد خودش رو براي امپراطور فدا كنه...
پلك هاش رو به آرومي بست و نفس عميقي كشيد...
الا وقت آشكار شدن بود...
آشكار شدن همه چيز...
جين يونگ كه مدتي ميشد منتظر جواب پيرمرد نشسته بود وقتي ديد مكثش زيادي طول كشيده گفت:
-استاد نمي خوايد چيزي بگيد؟!
شايد اين اولين بار بود كه پير مرد واقعا جدي بود و همه اينو به خوبي متوجه شدن...
كاي حتي باور نمي كرد اون مرد پدرش باشه!
صداي جدي پير مرد و جمله اش باعث شد تا همه جدي و دقيق سر جاشون بشينن:
-خيلي وقته منتظر اين روز بودم!
شاهزاده متعجب پرسيد:
-منظورتون چيه؟!مگه شما از اومدن ما با خبر بودين؟! 
پير مرد لبخندي زد و دستي به ريشش كشيد:
-بذاريد از اول همه چيز رو توضيح بدم...فكر كنم اينطوري بهتر متوجه بشيد شاهزاده بكهيون!
اخمي به روي ابرو هاي فرمانده نشست و ناخداگاه دستش رو روي زانوش مشت كرد كه اين از چشم دكتر جوون دور نموند...
چي تو ذهن پسر شكلاتيش ميگذشت كه انقدر ناآروم به نظر مي رسيد؟!
بدون هيچ فكري و فقط به خواسته ي قلبش مشت جمع شده ي پسرك رو با دستش گرفت و سريع سرش رو سمت پير مرد برگردوند تا از چشم تو چشم شدن با فرمانده اجتناب كنه!
لمس دست هاي شكلاتيش لبخند رو به لب هاش هديه داد...
و اينكه فرمانده آروم گرفته بود و مخالفتي از لمس دستش نكرده باعث شده بود تا قلبش به پارتي گرفتن ادامه بده!
صداي پيرمرد باعث شد تا همه ي توجه ها سمتش جلب شه:
-نميدونم از كجا شروع كنم...بهتره اول خودم رو معرفي كنم...ممكن چند نفرتون منو بشناسيد....من كيم مين سوك هستم!
با پايان يافتن جمله ي اخر پير مرد نگاه اشكي فرمانده رو پيرمرد قفل شد...
دنيا دور سرش ميچرخيد و زبونش بند اومده بود....
چه طور ممكن بود؟؟
اون پير مرد پدرش بود؟!
اما...
پدرش سال ها پيش مرده...غير ممكنه بود!!
اسم آشنايي كه گفته شد براي شاهزاده زيادي آشنا بود...
سريع سرش رو سمت فرمانده برگردوند كه به پير مرد خيره شده بود...
كيم مين سوك....پدر جونگين و معلمش؟!
اون زنده بود اما به ٩٠٠ سال بعد سفر كرده بود؟!
كيم مين سوك دستي به ريشش كشيد و ادامه داد:
-چيزي درباره ي اسرار گمشده ميدونيد؟!
شاهزاده سري به نشونه ي منفي تكون داد و پير مرد كه انتظارش رو داشت ادامه داد:
-طبق گفته ي افسانه ها اسرار گمشده بخشي از گنج بزرگ اولين پادشاه گوريو در جنگ بزرگي با اديانه...
به گفته ي افسانه ها اسرار گمشده بزرگترين قدرتيه كه يه فرد مي تونه داشته باشه....
بعد از مكثي كه صرفا براي ديدن حالات صورت افراد رو به روش بود ادامه داد:
-اين گنج نسل به نسل به شاهان سلطنتي ارث مي رسه و...
قبل از اينكه بتونه ادامه ي جمله اش رو كامل كنه كاي با جديت شروع كرد به حرف زدن:
-اونطور كه من درباره اش تحقيق كردم متوجه شدم هركس كه داراي اين گنج بزرگ باشه مي تونه كل دنيا رو براي خودش به تصاحب در بياره...اما نميدونم دقيقا چي ممكنه باشه...شك دارم  ولي فكر مي كنم يه ربطي به شورش هاي متعددي كه ٩٠٠ سال پيش زمان حكومت پادشاه مون جونگ سلسه رو ضعيف كرده بود داشته باشه!
پير مرد متعجب رو كرد به كاي:
-تو از كجا درباره ي اسرار گمشده باخبري؟؟
حالا كه بحث تاريخ وسط بود كاي از هميشه جدي تر و باهوش تر به نظر مي رسيد و همين مين سوك رو متعجب كرده بود!
فكر نمي كرد پسرش اين همه درباره ي اسرار گمشده اطلاعات داشته باشه!
كاي در جواب به پدرش گفت:
-چند وقت پيش كه داشتم اتاقتون رو مرتب مي كردم اتفاقي ياداشت هاتون رو ديدم و كنجكاو شدم...تصميم گرفتم درباره اش تحقيق كنم...
خجالت زده دستي به پشت موهاش كشيد و گفت:
-البته پنهاني...
پير مرد سري تكون داد و گفت:
-بعدا درباره اش حرف ميزنيم فعلا بايد همه چيز رو واضح توضيح بدم....
نگاهش رو دقيق به شاهزاده داد:
-همون طور كه كاي گفت دليل تمام شورش ها و خون و خونريزي هايي كه ايجاد شده بود به خاطر طمع وزير اعظم براي به دست آوردن ثروت سلطنتي يعني اسرار گمشده بود...
چان متعجب اخمي كرد و پرسيد:
-يعني همه چيز زير سر وزير اعظمه؟!
كيونگسو تكيه اش رو از مبل گرفت و صاف نشست:
-ولي اين خيلي عجيبه! من تاريخ خوندم اما هيچي درباره ي اين چيزايي كه ميگيد نوشته نشده!حتي به گفته ي كتاب هايي كه خوندم وزير اعظم كسي بود كه از سقوط سلسله ي گوريو جلوگيري كرد و ازش تو كتاب هاي بزرگ و معروف به عنوان شخص مهم و الگو ياد شده!
مين سوك خنده ي تمسخر آميزي كرد و سري به نشونه ي تاسف تكون داد:
-واقعا فكر كرديد چيزي كه به ضررشون باشه رو چاپ مي كنن؟؟شما بچه ها زيادي ساده ايد...سرتون رو با چرت و پرت هاي خودشون پر كردن...تاريخ رو به راحتي دستگاري كردن و شما بچه هاي تازه به دوران رسيده حتي تصورش رو نمي كنيد...!
كيونگسو كه به شدت عصبي به نظر مي رسيد از جاش بلند شد:
-منظورت چيه ؟ داري ميگي ماها زيادي احمق بوديم كه سرمون كلاه گذاشتن؟!
پيرمرد پوزخندي زد و سرش رو تكون داد:
-دقيقا...
جين يونگ نگران از جاش بلند شد و بازوي كيونگسو رو گرفت:
-يااا هيونگ آروم باش!
اما كيونگسو به حدي حرصي به نظر مي رسيد كه كم مونده بود سمت پيرمرد حمله كنه و ريشاش رو بكشه:
-اون وقت چرا بايد حرفاي تورو باور كنيم؟!
پيرمرد متقابلا فرياد زد:
-چون از گذشته اومدمممم!
با اين حرف سكوت عحيبي بر فضا حاكم شد...
فقط شاهزاده و جونگين بودن كه مي تونستن منظور پير مرد رو بفهمن...
كاي با چشم هايي درشت از تعجب و صورت رنگ پريده سمت پدرش رفت و شونه هاش رو گرفت و با لكنت گفت:
-چ...چي؟!
بعد از مكثي با تن صداي آروم گفت:
-يعني...تو از گذشته اومدي ؟براي همين من يه همزاد دارم؟
پير مرد دستي به شونه ي كاي كشيد و آروم شروع كرد به توضيح دادن:
-نه ؛ اون نه تنها همزادته و روحتون يكيه ، بلكه برادرت هم هست!
جونگين پسريه كه مجبور شدم تو گذشته تركش كنم...
با اين حرف اشك هاي جمع شده در چشم هاي فرمانده شروع به چكيدن كردن و دور از چشم سهون نموند...
نگران فشاري به دست شكلاتش وارد كرد و وقتي نگاه اشكي جونگين رو روي خودش احساس كرد با دست ديگه اش گونه ي فرمانده رو در دست گرفت و قطره اشك سمج رو گونه اش رو پاك كرد...
چرا چشم هاي اشكي پسرك قلبش رو به درد مي آورد؟!




سلام عشقاي من چه طوريد؟؟
اميدوارم اين پارت رو دوست داشته باشيد:)
كم كم داره حقايق اشكار ميشه...اماده ي ادامه اش باشيد...
بچه ها شرمنده اين پارت كم شد:(من مريض شدم و همين قدر رو تونستم بنويسيم انشالله پارت بعدي رو جبران مي كنم...بازم ببخشيد نشد اين پارت رو زياد بنويسم☹️🥺
مي خواستم يه چالش كوچولو برگزار كنم كه توش درمورد داستان سوال بپرسم...
دلم مي خواد شما هم شركت كنيد چيز خاصي نيستش خيلي آسونه...
خب الا چالش اين پارت رو شروع مي كنم...
١-به نظرتون بكهيون به گذشته بر ميگرده؟!(استدلالتون رو دوست دارم بدونم)
٢-اگر به گذشته برگرده از اونجايي كه ميدونه چه اتفاقاتي قراره بيوفته ، چيكار مي كنه؟!

همين:)خيلي دوستون دارم ممنونم كه مي خونيدش😍❤️

Lost secrets Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora