Part 14

339 95 13
                                    



شب بود هوا به شدت تاريك ...  چان بدجوري نگران بود...
اتفاقي كه براي شاهزاده افتاده بود به شدت براي كسي مثل چان ترسناك بود...
و فكر از دست دادن شاهزاده مثل خوره مغزش رو مي خورد...
پسرك ظريف رو بيشتر در آغوشش فشار داد و سرش رو روي سينه اش گذاشت...
موهاي نرم و مشكيش با چونه ي چان بر خورد مي كردن و بوي خوش بدنش تو مشام چان بود...
خداروشكر كه اون موقع سهون بود و از اتفاقات بدتر جلوگيري كرد...
به سختي تونسته بود جونگين رو راضي كنه تا شب مواظب بكهيون باشه...
دماي بدنش به نظر بالا رفته بود؛ چان بايد مي رفت سطل اب و حوله بياره...
مي ترسيد تبش بالا تر بره...
آروم شاهزاده رو از بغلش جدا كرد و سرش رو روي بالشت گذاشت...






كجا بود؟!
سرش دائما گيج مي رفت و زمزمه هاي اطرافش سردردش رو بيشتر مي كرد...
هوا خيلي نم داشت...
انگار نسشته و به كسي تكيه داده بود...
صداي عصبي و آشنايي بلند فرياد زد:
-اين طبيب لعنتي كجاست؟؟؟لرزش بدنش قطع شده...نكنه مرده باشه؟؟؟
چي؟؟؟
مرده بود؟!اما چه طور؟اون روي تخت پيش چان بود...چه طور مرده؟!
جونگين كجا بود؟؟؟
چرا پيشش نبود؟
حس بدي داشت...حس مي كرد وجودش از هم جدا شده...
صداي فردي ديگر تو گوش هاش پخش شد:
-قربان طبيب به قتل رسيده...
داد بلندي تو فضا اكو شد:
-لعنت به همتون...يه نفر رو پيدا كنيد ، نبايد  بميره!
هوا  گرم شده بود...حس مي كرد نفس كشيدن براش سخت ترين كار تو دنيا شده...
سعي كرد دستش رو تكون بده اما انگار وزنه هاي ١٠٠ كيلويي روي بدنش قرار داشتن و از حركت دادن بدنش جلوگيري مي كردن!
حركات قفسه ي سينه اش كم كم دردناك ميشد و اكسيژن كمتر...!
ناخداگاه ناله اي از گلوش بيرون اومد...
دست هاي سردي شونه هاش رو گرفتن...
صداهاي اطرافش كم كم گنگ ميشد و صداي اشنايي واضح تر...
-بكهيون...شاهزاده ام...الا تبت رو ميارم پايين ...يكم فقط تحمل كن...
لطفا!...
درد قوي و بكهيون ضعيفتر ميشد...
تحملش ديگه به ته خط رسيده بود و دلش يه آرامش مي خواست...
مي خواست بخوابه...
چشماش كم كم روي هم قرا مي گرفتن اما صدايي مانع شد...
صدايي كه اون شب بكهيون رو از خواب ابدي نجات داد...
دو فردي كه نگران اشخاصي تو بغلشون بودن....
-بكهيونننن
-شاهزادههه
نفس عميقي كشيد و لاي پلك هاش رو به سختي باز كرد...
شخصي بالا سرش بود ولي انگار دو نفر بودن...
دو چهره ي تار و روهم ميديد...
كمي پلك زد و ديدش كمي واضح شد...
اون يه نفر بود...
چانيول بود...
-بكهيونم...نخواب...به من نگاه كن....








سال ١٠٧٩ميلادي(زمان حكومت پادشاه مون جونگ سلسه ي گوريو)

پسرك مريض رو به آرومي داخل آورد و روي رخت خواب به هم ريخته ي اتاقش گذاشت...
سريع از اتاق خارج شد و سمت چاه اب رفت و كمي اب داخل ظرف كوچيكي ريخت...
برگشت داخل اتاق و با تكه پارچه هاي لباسي كه ديگه كهنه شده بود مشغول خنك كردن بدن طبيب مريض شد..
بدن لاغر و ظريفي داشت و تاعو با ديدنش به خودش قول داد تا اين پسر رو به خوبي تعليم بده تا ديگه انقدر ضعيف نباشه...
حدودا بعد از يه ساعت كه مشغول خنك كردن بدن داغش بود دماي بدنش به حد نرمال رسيد...
به نظر ديگه بهتر بود...
پارچه هاي خيس رو به همراه ظرف اب به گوشه ي اتاق هل داد و ملحفه رو روي بدن پسرك انداخت...
بايد براش كمي غذا مي آورد...
پس با عجله سمت اشپزخونه ي فرماندهي رفت و از سر آشپز كمي سوپ گرفت...
وقتي به اتاق مي رفت ؛ فرماندهي نا آروم به نظر مي رسيد...
انگار اتفاقي افتاده بود...
بايد بعد از دادن اين سوپ به پسرك مي رفت پيش سياه پوش و بقيه ي فرمانده ها...
وارد اتاق شد و جسم نشسته ي پسرك لبخند رو بهش هديه داد...
شتاب زده سمتش رفت و دستش رو روي پيشونيش گذاشت...
ديگه رنگ پريده به نظر نمي رسيد و دماي بدنش هم عادي شده بود...
خوشحال ، با لبخند عريضي كه رو لب هاش شكل گرفته بود ظرف غذا رو مقابلش قرار داد:
-بالاخره بهوش اومدي....بايد يكم غذا بخوري اينو بخور...
لوهان نگاهي به پسر قد بلند انداخت ، به نظر ادم بدي نمي اومد ؛ولي باز هم اينكه جزو قاتل ها بود چيزي رو عوض نمي كرد...فكر نمي كرد بخواد با غذا مسمومش كنه پس ترديد رو كنار گذاشت و قاشق چوبي رو در دست گرفت...
كمي از اون سوپ خورد...
مزه ي بدي نداشت ولي خوب هم نبود...حداقل قابل تحمل بود...
تقريبا تمام مدتي كه داشت اون سوپ رو مي خورد تو سكوت گذشت...
قاشق رو داخل ظرف خالي انداخت و رو به پسر قد بلند كرد:
-ممنونم كه مواظبم بودي؛ ولي من بايد برم...
لبخندي كه رو لب هاي تاعو شكل گرفته بود با ادامه ي جمله ي طبيب جوان رنگ باخت...
با تن صدايي كه كاملا مشخص بود از حرف لوهان نارضيه طبيب جوان رو مخاطب قرار داد:
-متاسفم اما نمي توني جايي بري...تو ديگه عضوي از مايي...
براي اعتراض اماده شد اما در اتاق با صداي بدي باز شد و پسري سياه پوش وارد اتاق شد:
-تاعو...سياه پوش خيلي عصبانيه...طبيب به قتل رسيده...شاهزاده وضعيتش خوب نيست...
با شنيدن اسم شاهزاده گوش هاش تيز شد...
شاهزاده زنده بود؟؟
قبل از اينكه تاعو بتونه حرفي بزنه لوهان گفت:
-من طبيبم منو ببر پيشش...
پسر كه ترديد داشت نگاهي به تاعو انداخت و بعد از اينكه مطمئن شد مشكلي نيست:
-زود بياين استبل...
به سختي از روي زمين بلند شد و همراه با اون پسر و تاعو سمت استبل رفتن...
باز شدن در مصادف شد با جمع شدن ابرو هاي لوهان تو هم...
فضا به شدت نم داشت و اشعه ي خورشيد گرد و خاك رو به خوبي تو هوا نشون ميداد...
سكوت بعدي در فضا حاكم بود...
با ديدن همون قاتل و دو سه نفر ديگه توجه اش سمت جسم بيهوشي در آغوش سياه پوش جلب شد...
هرچي نزديگ تر ميشد ديدش واضحتر و بهتر مي تونست شخص تو بغل سياه پوش رو ببينه....
با ديدن صورتِ شخص نفس تو سينه اش حبس شد....
بكيهون زنده بود!!
با شتاب سمتش خيز برداشت اما سياه پوش اجازه نداد نزديك بشه و مچ دست لوهان رو محكم گرفت...
با خشم فرياد زد:
-تو كي هستي؟
تاعو خودش رو سريع رسوند و چانيول رو مخاطب قرار داد:
-همون پسره اس كه اجازه دادي با خودمون بيارم ؛ طبيبه...
با شنيدن جمله ي اخر تاعو نگران نگاهي به شاهزاده انداخت و به آرومي پسر بي هوش رو روي زمين گذاشت...
چند دقيقه پيش براي لحظه اي چشماش رو باز كرده بود اما باز بيهوش شد...
نميدونست چرا ولي براي لحظه اي نفس تو سينه اش حبس شده بود...
چانيول سياه پوش بود...كسي كه چند سال پيش هم يه بار شاهزاده رو دزديده بود...
تمام طول عمرش صرف تعقيب اون پسرك گذشته بود و ناخواسته براي چان مهم شده بود...
زماني كه موظف به كشته شدن شاهزاده شده ، دودل بود و تصميم گرفت تا نكشتش...
اما همه چيز خيلي يهويي اتفاق افتاد و هدف تير محافظ شاهزاده بود اما اون دو نفر با هم داخل رودخونه افتاده بودن...
وقتي زنده پيداش كرد دروغ بود اگه نمي گفت قلبش آروم نشده...
پسركِ طبيب داشت شاهزاده رو معاينه مي كرد كه فرمانده هون چان رو مخاطب قرار داد:
-چرا نمي كشيش؟
با اين جمله لوهان نگاه تنفر اميزش رو برا لحظه اي به فرمانده ي بي پروا داد...
منتظر بود تا جواب اون سياه پوش رو بشنوه...
به نظرش شاهزاده براي فرمانده ي سياه پوش با ارزش مي اومد...
سياه پوش نگاه تو خاليش رو به رفيق و دوست بچگيش داد:
-قبلش هم بهت گفتم فعلا بهش نياز دارم....
هون عصبي يقه ي چانيول رو گرفت:
-نكنه سرت به تنت سنگيني كرده پسر؟مي خواي وزير اعظم جنازتو تحويلم بده؟يا مي خواي حكم كشتنت رو برات بيارم؟
دستاي فرمانده هون رو از يقه اش جداكرد:
-به حدي بهم اعتماد داره كه اين كار رو نكنه...
رو كرد به دو فرمانده و با جديدت گفت:
-شما ها هم در اين باره حرفي نمي زنيد...
سمت لوهان برگشت و با صداي بمي پرسيد:
-حالش چه طوره؟
در حالي كه به خاطر ديدن بهترين دوستش تو اين وضع بغض كرده بود ، گفت:
-خيلي خوب نيست بايد دماي بدنش بياد پايين به يه گياه كوهي نياز دارم اگه اون رو بخوره بهتر ميشه...
سياه پوش سريع رو به تاعو كرد:
-يه كاغذ بيار شكل گياه رو بكشه بين افرادمون پخشش كن...
سمت لوهان برگشت:
-تا كي وقت هست؟
لوهان پارچه ي خيس رو رو پيشوني بكهيون گذاشت:
-تا اخر شب...!

سلام عشقاي من اينم از پارت ١٤ اميدوارم دوسش داشته باشيد:)
منتظر نظراتتون هستم:)

Lost secrets Donde viven las historias. Descúbrelo ahora