Part18

299 69 22
                                    

كنار چاه اب روي زمين نشسته بود و از شدت خستگي اي كه اين دو روز به خاطر مداوي شاهزاده متحمل شده بود ، چشم هاش رو بسته و به سنگ هاي ديواره ي چاه تكيه داده بود...
نسيم خنك پاييزي با ملايمت به صورت و موهاي طبيب جوان بر خورد مي كرد و موهاي لخت و بلندش رو به حركت در مي آورد...
نفس عميقي  كشيد و هواي تميز و خنك رو به ريه هاش هديه داد...
زنده بودن شاهزاده براي لوهان مي تونست يه اميد باشه؟!
اميد به ادامه ي زندگي و جنگيدن با سرنوشت سختي كه در پيش داشت؟!
قطعا همين طور بود!
شاهزاده تنها دارايي باقي مونده تو اين دنيا بود...
قبل از اينكه از زنده بودنش با خبر بشه ، لوهان فقط به سختي نفس مي كشيد...اما حالا كه با دستاي خودش جسم مريض شاهزاده رو درمان كرده بود مي تونست بعد از مدت ها فقط چشم هاش رو ببنده و به اينده ي نا معلومي كه داشت فكر كنه...
خلوت آرام بخشش به لطف صداي قدم هاي آرومي كه به طرفش مي اومد شكسته شد...
چشم هاش رو كه باز كرد با قامت بلند قد فرمانده هون رو به رو شد...
درست مثل اولين ديدارشون لباسي به رنگ خون در تن داشت...
ناخداگاه پوزخندي روي لب هاش شكل گرفت...
از يه قاتل چيز ديگه اي هم انتظار نمي رفت!
بي توجه به شخصي كه حالا  كنارش ايستاده بود از روي زمين بلند شد و آماده بود تا بره كه آرنجش توسط دست فرمانده محاصره شد...
غضبناك سمت فرمانده برگشت و  سعي كرد تا دستش رو از حصار دست مرد بزرگتر ازاد كنه...
اما فرمانده هون زيادي قوي به نظر مي رسيد...
نگاه تو خالي فرمانده به چشم هاي غضبناك لوهان كه به خوبي ميشد تنفر رو ازش تشخيص داد افتاد!
كمي فاصله اشون رو كوتاه تر كرد و خيره به چشم هاي آهويي طبيب جدي زمزمه كرد:
-حس تو چشمات معذبم مي كنه!دليل اين حس چيه طبيب؟!
دوست نداشت با اون قاتل هم كلام بشه اما چاره ي ديگه اي نداشت!
اگر از حدش مي گذشت فردا صبح كله ي قطع شده اش رو تو ميدون آويزون مي كردن!
ميون اون همه قاتل مقابله باهاشون كاري نبود كه با عقل جور در بياد...
بي اشتياق در جواب به فرمانده هون گفت:
-شايد قاتل بودنتون
نيشخندي رو لب هاي فرمانده نقش بست...
نگاهش رو به زمين داد و زير لب زمزمه كرد:
-درسته...هيچ كس نمي تونه از يه قاتل خوشش بياد!
همين هين سياه پوش با عجله خودش رو به طبيب رسوند...
جدي گفت:
-شاهزاده به هوش اومده ، بايد بهش سر بزني
اين حرف باعث ايجاد لبخند قشنگي رو لب هاي لوهان شد...
بالاخره مي تونست بهترين دوستش رو بعد از مدت ها ببينه...
به دور از هر گونه مريضي...
با عجله دو فرمانده رو تنها گذاشت و حالا اين سياه پوش بود كه به فرمانده هون خيره بود...
رفيقي كه اگر تو دوران سخت زندگيش نداشت هيچ وقت نمي تونست زنده بمونه!
چان كاملا مديون اون پسر بود...هم عشقش هم زندگيش رو مديون بود...
ميدونست اون پسر هنوز هم ازش دلخوره...مردد نزديك تر رفت و شونه ي پهنش رو لمس كرد...
اين حركت باعث شد تا سر فرماند بالا بياد و به سياه پوش خيره شه...
به آرومي گفت:
-به خاطر رفتار ديشب ازت معذرت مي خوام...هيچ كدوم از اينا تقصير تو نيست...متاسفم كه باعث شدم ازم نااميد شي!
دست فرمانده بالا اومد و متقابلا شونه ي سياه پوش رو لمس كرد:
-گذشت...گذشته ها هميشه ميگذرن...نيازي به عذر خواهي نيست پسر...من خودم سرنوشتمو انتخاب كردم...تو به من مديون نيستي...مي تونستم يه ترسو باشم يا اينكه نجاتت بدم...من خودم انتخاب كردم
نفس عميقي كشيد و در جواب فرمانده هون با لحن بي حسي گفت:
-درسته همونطور كه گفتي...گذشته ها مي گذرن...اما اين ردشونه كه تا ابد برات باقي مي مونه...من رد گذشته ي تلخم رو مي بينم...اونم تويي كه درست جلوم با اون لباس وايستادي...
تو به خاطر من ديگه خانواده اي نداري...به خاطر من اين لباس تنته!

Lost secrets Où les histoires vivent. Découvrez maintenant