Part 20

632 106 67
                                    


سال ها بدون پدر زندگی کرده بود اما حالا تو چند ثانیه فهمید پدرش زنده است...
نه تنها زنده بود بلکه پسر دیگه ای هم داشت درست شبیه خودش!
نمی تونست بیشتر از این فضای اونجا رو تحمل کنه...
باید فرار می کرد...
از واقعیت؟!
تنها چیزی که کمی بهش آرامش میداد لمس دست سهون روی صورتش بود...
از کی تا به حال انقد ضعیف شده بود که با لمس دست یه نفر دیگه آروم بشه؟!
این مهم نبود...فقط میدونست از این لمس شدن خوشش میاد...
به سختی از جاش بلند شد به همین خاطر صورتش از بین نوازش های سهون بیرو اومد...
می خواست از عطیقه فروشی خارج بشه اما مچ دستش گرفته شد...
با چشم های اشکی سمت شخصی برگشت که متوقفش کرده بود...
کای...
برادر هم روحش؟!
ناخداگاه قطره اشکی پایین چکید و به همین ترتیب کشیده شد تو آغوش کای...
نگاه سهون که به دنبال فرمانده از جاش بلند شده بود خشک شد رو اون دو نفر...
حس عجیبی احاطه اش کرده بود!
حسی مثل بی ارزش بودن...
چرا نتونست آرومش کنه؟!
اصلا متوجه نشد چه طور دستاش تو هم مشت شدن ...
فقط نگاهش رو از اون دو نفر گرفت...
این حس های عجیب غریب درست نبود!
نباید اجازه ی تکثیرشو میداد...
اما...
مگه میشد؟!
مگه میشد دوست داشتن فرمانده رو کناری بذاره ؟!
مردد نگاهش رو از اون دو نفر گرفت و باز نشست...
پیرمرد که نگاه اشکی جونگین رو دیده و حالا در اغوش کای بود بغضش رو به سختی سرکوب کرد...
با لحن آرومی رو به کای گفت:
-جونگین رو ببر تو آشپزخونه...
کای به تبعیت از پیر مرد دست جونگین رو گرفت و بعد از چند ثانیه از دید راس بقیه خارج شدن...
بعد از رفتن اون دو نفر سکوت عجیبی در فضا حاکم بود...تا اینکه چان شروع کرد به سوال پرسیدن:
-شاهزاده و فرمانده چه طور سر از اسرا گمشده در اوردن که تونستن در زمان سفر کنن؟
با این سوال شاهزاده کنجکاو از روی مبل بلند شد:
-درسته این خیلی عجیبه...مطمئنم همینطوری به اینجا نیومدیم...قطعا چیزی باعث شده...ما فقظ افتادیم داخل رودخونه!
پیر مرد بعد از اتمام رسیدن حرف شاهزاد به آرومی شروع کرد به صحبت کردن:
-اسرار گمشده تنها چیز مشترک غیر قابل درک بین دو دنیاست...به نظرتون اون چیه؟!
بعد از مکثی خودش ادامه داد:
-دری که به دنیای دیگه ای باز میشه!!در سحر آمیز!
شاهزاده سریع پرسید:
- اون در چه طور باز میشه؟!
پیرمرد متقابل لبخندی به خاطر کنجکاوی شاهزاده که یه زمانی شاگردش بود و اخلاقیات خاصش رو میشناخت ، زد و گفت:
-فقط دو راه برای بازکردن اون در وجود داره...اگر اتفاق مشترکی بین دو دنیا بیوفته و یا یکی از اسرار گنج بزرگ اولین پادشاه توسط کسی که خون غیر سلطنتی داره شناخته بشه!
دستی به ریشش کشید و ادامه داد:
-فکر می کنم دلیل عبور شما از اون در به خاطر شناخته شدن صندوقچه باشه...مدتی میشه که پیداش کردم وسعی دارم بازش کنم...
بکهیون متعجب پرسید:
-اما مگه شما تو گذشته ندیده بودیشون که حالا در باز شده؟!
پیر مرد سری تکون داد و گفت:
-هیچ وقت به صورت واضح ندیدم...اما به خاطر اصرار امپراطور در بارشون میدونستم...فکر می کنید چرا همه فکر می کنن مردم؟؟






Anda telah sampai ke penghujung bahagian yang diterbitkan.

⏰ Kemaskini terakhir: Oct 02, 2020 ⏰

Tambah cerita ini di Pustaka anda bagi pemberitahuan tentang bahagian baharu!

Lost secrets Tempat di mana cerita hidup. Terokai sekarang