<<فلش بك>>
-چانيوللل...چرا اونجات اين طوري شده؟؟!!
با شنيدن اسمش اون طور از بكهيون فوري سرش رو از ديوار جدا كرد و سوالي نگاهي به شاهزاده انداخت ؛ رد نگاهش رو به ناحيه اي كه بكهيون اشاره كرده بود گرفت....فريادي از سر بيچارگي زد و با دستاش سعي كرد ديك راست شدش رو بخوابونه!!!
شاهزاده متعجب:
-داري با خودت چيكار مي كني؟!
چهره اش تو هم رفته بود و حركات ناشيانه ي چان براش خيلي عجيب بود...
دستش رو سمت دست هاي چان كه سعي در مخفي نگه داشت عضوش داشتن دراز كرد و گرفت:-نكنننن!!!دردت ميادا!!
تو چهره ي عجيب غريب شاهزاده خيره شد...جوري رفتار مي كرد انگار تاحالا همچين چيزي نديده بود!!
حركت بعدي شاهزاده باعث شد تا از شدت خشم صورتش رنگ عوض كنهههه
فريادي زد:
-دست نزننن بهششششش!!فرياد ناگهاني چان باعث شد تا سرجاي خودش فريز شه و متعجب به پيچيده شدن حوله دور خودش نگاه كنه...با شتاب از حموم بيرون هول داده شدو بعد تو بغل جونگين افتاد!!!
هنوز مغزش لود نكرده بود كه چه اتفاقي افتاده كه بالافاصله صداي فرياد چان تو گوشش پيچيد:
-اين شاهزاده ي سيريش رو از من دورررر كنيدددددد!!<<پايان فلش بك>>
اخمو مقابل جونگين عصبي كه بهش خيره شده بود نشسته و منتظر بود تا سهون موهاي شاهزاده رو خشك كنه!
رو به فرمانده كرد:
-نمي خواي اون نگاه خيره ات رو از روم بر داري؟!
فرمانده:
-چرا با يه شاهزاده اين طور رفتار مي كني؟!خنده مسخره اي به فرمانده كرد:
-الا ديگه هر چيزي هست به جز يه شاهزاده...
جونگين از طرز حرف زدن چان ابرويي بالا انداخت و كمي نيم خيز شد:
-مواظب رفتارت باش...حواسم بهت هست
كلافه دستي به موهاش كشيد...قدرت اينو كه بخواد با اون فرمانده ي رو اعصاب بحث كنه نداشت...
به اندازه ي كافي امروز روز عجيبي براش بود...همين كه فهميد يه حس هايي به شاهزاده داره و پشت سرش دو بار راست كردن انرژي زيادي مي خواست!!
بيشتر خودش رو رو كاناپه فرو كرد...
اميدوار بود بدون هيچ جر و بحثي امشب رو راحت بخوابه...
درست بعد از ورود باشكوه اين شاهزاده و فرمانده ي اخموش به زندگي چان يه خواب درست حسابي نداشت!!!
اون از شب اول كه تو خواب هلوي سهون رو گاز گرفته بود !!!
اون هم از زنگ زدن هاي يهويي پدرش!!انگار همه چيز دست به يكي كرده بود تا چان نتونه يه خواب درست حسابي داشته باشه!
با ورود شاهزاده و سهون حس كرد لپ هاش دارن سرخ ميشن!!
خودش رو خوب ميشناخت...وقتي از يكي خوشش مي اومد عكس العمل هاي خودش و بدنش دست خودش نبود...
بكهيون كنار جونگين نشست و خودش رو بهش تكيه داد ، متقابلا فرمانده دستش رو دور شونه هاي لاغر شاهزاده حلقه كرد:-حالا كه موهات خشك شدن مي توني بگي تو اون حموم كوفتي چه اتفاقي افتاده تا پدر اين دراز رو در بيارم!!
بكهيون با من من گفت:
-خب...چيزه...چان
حتي نزاشت بكهيون حرفش رو بزنه از روي مبل بلند شد و دست شاهزاده رو گرفت و سمت اتاقش راه افتاد...اينكه شاهزاده اش رو تو بغل يكي ديگه ببينه به اندازه ي كافي كفريش كرده بود ؛ ديگه نبايد ميزاشت كنار كسي ديگه اي به غير از خودش بنشينه!!
كسي كه قلب چان رو به تپش در آورده بود ديگه براي چان بود نه هيچ كس ديگه...
بدون توجه به صدا شدنش توسط جونگين و سهون در اتاق رو باز كرد و اول بكهيون و بعد خودش وارد شد...شاهزاده باز با چشماي متعجب بهش خيره شده بود جوري كه چان مي خواست محكم بغلش كنه...
آروم ستمش قدم برداشت و وقتي كه بهش رسيد روي تخت هول داد...
دستاش رو كنار سر شاهزاده ستون كرد و تو چشماي براقش خيره شد:
-ديگه حق نداري بغل كس ديگه اي به جز من بنشيني!
كمي سرش رو نزديك صورتش كرد جوري كه نفس هاي تند بكهيون تو صورتش پخش ميشد...رد چشماش رو سمت لب هاي صورتيش گرفت و اب دهنش رو قورت داد...باز هوس لب هاش رو كرد بود...
نرمي لب هاش ، مزه ي شيرينشون...
قلبش ديسكو پارتي گذاشته بود...خنده اي به افكارش كرد و لب هاش رو به لب هاي نرم شاهزاده اش رسوند...جوري عميق اون ها رو مي بوسيد كه مطمئن بود كمبود ميشن...
بعد از چند دقيقه ازش فاصله گرفت و با چشماي خمار بكهيون مواجه شد...چه طور مي تونست بفهمه كه خوشش اومده يا نه؟!
يعني اون هم حسي به چان داشت؟!قبل از اينكه جونگين عصبي سمت اتاق بره جلوش رو گرفت...
-هي...آروم باش بزار خودشون همه چيز رو حل كنن
جونگين ميون حرفش پريد:
-نه...من محافظ شاهزاده ام...بايد مواظبش باشم
سهون لبخند قشنگي زد:
-مي خواي از چان دور نگهش داري؟! چان ازارش به مورچه هم نمي رسه خيالت تخت...سعي كرد تا مخالفت كنه اما توسط دست سهون هدايت شد تا روي مبل بنشينه...
سهون:
-همين جا بشين برم قهوه درست كنم بعد با هم حرف بزنيم...روي مبل خونه لم داده بود و داشت چيپس مي خورد....پدر پيرش روي زمين نشسته بود مشغول باز كردن قفل اون صندوقچه ي عجيب بود!!
هنوز هم تو نگفتن در باره اش مصر بود...
خميازه اي كشيد و چشماش رو بست ؛ بعد از اون گند كاري اي كه سر جدول اورده بود حسابي خسته شده بود حالا هم روي مبل لم داده بود و تلوزيون نگاه مي كرد...اينكه پدرش هم هر از گاهي وسط تلوزيون نگاه كردن كاي مي پريد اصلا مهم نبود!!!
صداي زنگ در هم اصلا براش مهم نبود و همچنان با چشماي بسته كيف دنيا رو مي كرد كه باز ضربه اي به سرش خورد باعث شد تا صاف رو مبل بشينه...
تو اين مدت انقدر پدرش با اون عصاي عطيقه اش تو كله ي كاي كوبيده بود كه مطمئن بود ديگه كبود شده....غر غري كرد و به تبعيت از حرف پدرش كه بره در خونه رو باز كنه ببينه كيه ، از جاش بلند شد...
دستي به موهاي لونه كبوتريش كشيد و با همون پيژامه ي در به داغوني كه پوشيده بود در خونه رو باز كرد...
كمي سرش رو جابه جا كرد تا شخص پشت قوطي بزرگ رو ببينه!!!
در حال حاضر فقط پاهاي كوتاهش ديده ميشد...
ضربه ي آرومي به قوطي زد :
-ببخشيد...نمي بينمتون!!بعد از چند ثانيه تونست دو تا چشم گنده رو كه از پشت قوطي بزرگ بيرون اومد ببينه...
پشت بندش صداي بمي تو گوشش پيچيد:
-ما همسايه ي جديدتون هستيم اگه مشكلي نيست ميشه اين جعبه رو نگهداريد تا فردا بيام ازتون بگيرم؟سلام عشقولي هاي من چه طوريد؟
اميدوارم از اين پارت لذت ببريد
منتظر نظراتتون هستم دوستون دارم😘
![](https://img.wattpad.com/cover/219593713-288-k734829.jpg)
YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...