Part13

414 96 40
                                    

بسته ي سنگين رو به سختي تو خونه گذاشت و تا برگشت پسر قد كوتاه رو ببينه با جاي خالي اش مواجه شد...
نوچي زير لب گفت و موهاي لونه كبوتريش رو بيشتر به هم ريخت با دقت نگاه ديگه اي به بيرون انداخت و وقتي مطمئن شد اون پسر تو يك چشم به هم زدن رفته شلوار راحتيش رو بالاتر كشيد و در خونه رو بست ...كنجكاو خواست تا داخل اون بسته ي بزرگ رو چك كنه ولي ضربه ي عصاي پدرش به دستش باعث شد تا اخي بگه و دستش رو عقب بكشه...پيره مرد با چشماي مرموزش سمت در رفت و بازش كرد و مثل چشماي يك عقاب ، خوب همه جا رو رصد كرد و بعد با عصا تلو تلو سمت كاي اومد كه همچنان دستش به خاطر ضربه درد ميكرد...
سرش رو سمت صورت در هم پسرش خم كرد:
-يه پسر كوتوله با پسر احمق من چيكار مي تونه داشته باشه؟!
بعد از مكثي با چشماي درشت از ترس بيشتر تو صورت كاي خم شد:
-نكنه مواد ميكشي احمق؟اونم يه بسته؟؟
پوكر نگاهي به پدر ديوونه اش انداخت و ضربه اي به پيشوني اش زد:
-پيرمرد حالت خوش نيستا...موادم كجا بود...همسايه ي جديده!!
پيرمرد اخمي به ابرو آورد و دست به چونه:
-همسايه جديد...اوممم...
دستي به لباسش كشيد و تا خواست بره برنامه ي محبوبش رو ببينه پيرمرد از فكر در اومد:
-مطمئنم يه خبريه!!!
بعد از مكثي ادامه داد:
-نبايد با اين پسر در ارتباط باشي...اون يه شيطان درون داره
كلافه غر زد:
-يا پدر تو چرا هر ادم جديد ميبيني ميگي نزديكش نشو؟! همه اونا ادماي درست حسابي بودن...
پير مرد لب هاش رو جمع كرد و سمت كاي رفت:
-يعني منو باور نداري؟!من مطمئنم اين يكي با بقيه فرق مي كنه اون پسر زيادي پر روعه!!
خنده اي به قيافه ي عحيب پدرش كرد:
-يااا پيرمرد اينطوري نكن قيافتو...عجيب ميشي!!
تا خواست عصاي عطيقه اش رو بالا بياره و بكوبه تو سر اون پسرك بي چشم و رو كاي دوتا پا داشت دو تا ديگه هم قرض گرفت. الفرار!








سال ١٠٧٩ميلادي(زمان حكومت پادشاه مون جونگ سلسه ي گوريو)


بدنش خيلي درد مي كرد...هوا به شدت سرد بود و حس مي كرد از درون داره يخ مي بنده...
چشم هاش رو به سختي نيمه باز كرد...
پرتو هاي درخشان خورشيد باعث ميشد تا نتونه چشم هاش رو براي مدت طولاني باز نگه داره و هرچند ثانيه يك بار پلك هاش روي هم مي افتاد...
نميدونست دقيقا كجاست ؛ حتي به ياد نداشت چه اتفاقي افتاده تا اينكه چشم هاش رو كاملا باز كرد...
صحنه ي تير خوردن پدرش...دريده شدن پوست تنش توسط شمشير ...فرارش با اسب و سقوط بر روي زمين....نگاه خيره اش به اسمون قبل از بيهوش شدنش مثل برق از جلوي چشماش گذشت...
بغض بدي گريبان گيرش شد و ناخداگاه جمع شدن قطرات اشك تو چشماش رو حس كرد...
چه طور نجات پيدا كرده بود؟!
كاشكي ميزاشتن همون جا روي زمين گلي و بارون شديد بميره...
بميره و بره پيش عزيزانش...دوست مهربونش ، پدر وفادارش، ملكه ي مادرش...
كاشكي تو اين دنيا ي پست و ظالم تنها نمي موند...
حالا بايد چيكار مي كرد؟
به سختي خودش رو تكون داد و از رخت خوابي كه توش دراز بود بيرون اومد...
بدنش مثل بيد مي لرزيد و به خوبي حركات قطرات عرق رو روي بدنش حس مي كرد...تب داشت...
نبايد وقت تلف مي كرد ...هرچه زودتر بايد مسبب تمام اين اتفاقات رو پيدا مي كرد!
به سختي خودش رو به بيرون اتاق كشوند؛ حالا نور خورشيد شدت بيشتري گرفته بود و كاملا باعث بسته شدن چشم هاش شده بود...
دستش رو به ديوار چوبي در اتاق تكيه داد و بعد از مكثي كه صرفا فقط براي عادت كردن چشماش به نور خورشيد بود بالاخره تونست اطراف رو ببينه...
همه جا پر بود از مرداني با سه رنگ!!!
مشكي،قرمز،ابي...
اين سه رنگ نشونه ي خوبي نبود!لوهان كسي بود كه تو قصر بزرگ شده...به خوبي درس خونده بود و اطلاعات خيلي زيادي داشت!
اين افراد كساني بودن كه سال هاست كشور رو درگير خودشون كرده بودن و اينكه لوهان وسط اين همه قاتل ايستاده بود اصلا خوب نبود!
بايد هرچه زودتر از اونجا فرار مي كرد حتي اگر كسي كه نجاتش داده بود يكي از اون افراد باشه...
همون طور كه دستش تكيه به ديوار بود راه افتاد...
نبايد جلب توجه مي كرد اما حال بد بيمارگونه اش همه چيز رو سخت كرده بودن...
به سختي راه مي رفت و اگر كسي ميديدش قطعا بهش شك مي كرد!!
بالاخره تونست سمت درخت هاي زيادي بره كه انتهاش به جاده ختم مي شد...
چند قدم بيشتر باقي نمونده بود كه دست شخصي رو شونه اش قرار گرفت...
نفس تو سينه اش حبس شد...
سردرگم به اطراف نگاه مي كرد تا راه فراري پيدا كنه...
صداي بمي تو گوش هاش اكو شد:
-وايستا ببينم ؛ برگرد بايد چهره ات رو ببينم!
اب دهنش رو به سختي قورت داد و همچنان بي توجه به مرد پشت سرش دنبال راه فرار بود كه اين دفعه توسط نيروي زيادِ مرد برگردونده شد...
سرش رو پايين نگه داشته بود و فقط مي تونست كفش هاي مشكي اي رو كه مرد پوشيده بود ببينه...
آروم سرش رو بالا آورد و با رداي قرمزش مواجه شد...
پس دست يه قاتل گير افتاده بود...
كم كم بالا تر رو نگاه كرد و چشمش به فك تيزش افتاد...
از لب هاي برجسته و بيني نه چندان بزرگ و خوش فرمش گذشت و نگاهش روي چشماي قاتل خيره موند...
بي رحمي بود اگه نمي گفت اين پسر بدجوري جذابه!
مرد همون طور كه تو چشم هاي بيمارگونه ي لوهان خيره بود با تشر گفت:
-ديد زدنت تموم شد؟!
سپس بدون اينكه اجازه اي براي حرف زدن لوهان بده با تن صداي تقريبا بلندي گفت:
-داشتي كجا مي رفتي؟!مگه نميدوني قانون هاي اينجا رو!
سكوت پسرك  مرد رو كفري كرده ؛ جوري كه مشت جمع شده اش رو اماده كرده بود تا تو صورت بي رنگ و صاف پسرك بكوبه اماصداي تاعو متوقفش كرد:
-فرمانده هون!
مشتش رو پايين آورد و متعجب به تاعو خيره شد كه با عجله سمتشون مي اومد...
تاعو نگران سمت لوهان رفت و دستش رو روي پيشوني اش گذاشت...
از شدت داغ بودن پسرك ترسيد:
-هي پسر داري تو تب ميسوزي براي چي از جات بلند شدي؟!
اما قبل از اينكه لوهان بتونه حرفي بزنه خستگي بر اون چيره شد و تو بغل فرمانده هون افتاد!
تاعو نگران ضربه ي آرومي به صورت لوهان بيهوش در آغوش فرمانده هون زد:
-هي پسر...هي بهوش بيا!
بدن داغ طبيب جوان رو به خودش تكيه داد و رو به فرمانده ي جدي و متعجب گفت:
-شرمنده فرمانده...اون با گروه ماست...بهتره ببرمش تو اتاق
و بعد از احترامي كه به هون گذاشت در حالي لوهان رو به خودش تكيه داده بود ازش دور شد...
اخم هاي فرمانده همچنان تو هم بود...
اون ها متحد بودن و از اينكه سياه پوش در مورد  تازه وارد حرفي نزده ، عصبي بود!
صداي سياه پوش باعث شد تا توجه اش به سمت ميدون جلب شه...
سياه پوش و فرمانده سوهو اونجا ايستاده بودن درست رو به روي افرادشون...
به آرومي قدم هاش رو سمت ميدون برداشت وبا رسيدن به ميدون احترامي گذاشت...
سياه پوش مثل هميشه جدي و با ابهت ايستاده بود...
رو به دو فرمانده كرد:
-بهتره بريم سر اصل مطلب...با من بياين!
دو فرمانده سري تكون دادن و به دنبال سياه پوش كه به سمت استبل مي رفت راه افتادن!!
پسرك سياه پوش ، كه جزو افراد قاتل هاي دو جانبه بود بعد از احترامي ، در استبل و باز كرد...
سپس سه فرمانده وارد اون استبل خاك خورده و نمور شدن...
هرچي به انتهاي استبل نزديك مي شدن جسمي مچاله بيشتر ديده ميشد...
سياه پوش سمت پسرك خم شد و صافش كرد...اين حركت مصادف شد با تعجب هر دو فرمانده...
فرمانده سوهو متعجب رو به سياه پوش پرسيد:
-چه طور ممكنه؟اون بايد الا مرده باشه...
صداي سياه پوش تو استبل پخش شد:
-زنده اس...
فرمانده هون شمشيرش رو از غلاف بيرون كشيد و در حالي كه به شاهزاده ي لرزون خيره بود:
-پس مي كشيمش...
سياه پوش سريع جلوي هون ايستاد و مچ دست فرمانده كه شمشير رو نگه داشته بود گرفت:
-همچين اتفاقي نمي افته...فعلا بهش نياز داريم
هون عصبي با تن صداي كنترل شده اي سياه پوش رو مخاطب قرار داد:
-چي داري ميگي سياه پوش؟رئيس دستور قتلش رو داد ، پس الا بايد مرده باشه نه اينكه اينجا زنده مقابلم بشينه...
عصبي تو چشماي لرزون شاهزاده خيره شد:
-بهتر بود كه همون موقع مي مردي!
براي آزاد شدن مچ دستش دست سياه پوش رو كه همچنان بدون حرفي ساكت بهش خيره بود گرفت:
-فكر نكن ميزارم اين حماقت رو بكني چانيول!
با اين حرف چشم هاي شاهزاده به درشت ترين حالت ممكن در اومد...
صداييي تو گوش هاش تكرار ميشد و بدنش رو به لرز در آورده بود...
"چانيول....چانيول....چانيول..."
نفس هاش كوتاه تر از حالت عادي شده بودن و مردمك چشماش گشاد...
لرزون دو دستش رو رو گوشاش گذاشت و محكم فشار ميداد...

Lost secrets Where stories live. Discover now