خودش رو گوشه اي جمع كرده بود از ترس به خودش مي لرزيد...
اتفاقاتي كه براش افتاده بود غير قابل باور بود!!!
اينكه شب بخوابه و صبح خودش رو جايي پيدا كنه كه اصلا شبيه جايي كه بوده نيست!!!
ادماي اطرافش زيادي ترسناك بودن!!!
شايد اگه قبل از اين اتفاق به بكهيون مي گفتن قراره تو زمان سفر كنه از شدت خنده دل درد مي گرفت!
اما حالا به ٩٠٠ سال قبل سفر كرده بود...قسمت عجيب ماجرا شباهت چشمگيرش به شاهزاده ي مرده بود كه باعث تمام اين بدبختي هاي اخيرش شده بود!!
اينكه دست ادمايي بيوفتي كه يه زمان قصد جون همزادت رو داشته باشن وحشتناكه...
وحشتناك تر از همه غير قابل باور بودن حرفاش بود!!
خب معلومه كسي باور نمي كرد ؛ چرا كه خودش تو قبول كردن اين اتفاقات سختي ميكشيد!
هوا ديگه كم كم تاريك شده بود و فضاي تاريك استبل خفقان تر...مدتي ميشد كه مرد سياه پوش رفته بود و بكهيون دعا ميكرد هرگز برنگرده...
خواب هاي عجيبي كه اين مدت از همزادش ديده باعث گيجي بكهيون شده بود...
اينكه نكنه با سفر به گذشته ؛ شاهزاده بكهيون به اينده سفر كرده؟!به عبارتي جابه جا شده باشن؟؟
ولي چرا بايد همچين اتفاقي مي افتاد؟!
با وارد شدن شخصي باز ترسي رو در تك تك وجودش حس كرد...پسر روبه روش مثل سياه پوش لباس سياهي به تن داشت تنها تفاوتشون پارچه ي سياه رو صورت سياه پوش بود...
بكهيون صورت پسر قد بلند رو واضح ميديد...
نميدونست چرا ولي ترسي رو كه در مقابل سياه پوش داشت در مقابل اين پسر حس نمي كرد!!!
پسر قدبلند نزديكتر اومد و حالا بكهيون تازه متوجه ظرف غذاي تو دستش شد...قرار گرفتن ظرف مقابلش همزمان شد با به صدا در اومدن پسر قد بلند:
-بهتره اين رو بخوري...
ميلي به غذا نداشت...
تنها چيزي كه الا مي خواست برگشت به سالي كه زندگي مي كرد و خوابيدن زير پتوي گرم و نرمش بود نه خوردن غذاي عجيب روبه روش!
پسر قد بلند دو زانو مقابلش نشست و دستي به چونه اش كشيد:
-ميدوني كه اگه سياه پوش بياد از اين خبرا نيست!!بعد از مكثي خنده اي كرد و در حالي كه با خنده تو چشماي شاهزاده خيره بود گفت:
-نترس توش زهر نيست...مي خواي امتحان كنم؟!
دست پسر سمت قاشق دراز شد كه نشونه ي خاصي روي مچ دستش توجه بكهيون رو جلب كرد....
متعجب لب باز كرد:
-اون چيه؟دست خشك شده ي پسر قد بلند سمت جايي كه بود برگشت و ابرويي بالا انداخت:
-نگو كه نمي دوني شاهزاده!!
بكهيون نگاه عميقي تو چشماي پسر انداخت:
-چرا بايد بدونم؟!
صداي خنده ي پسر تو گوش هاي بكهيون اكو شد و باعث شد تا موهاي تنش سيخ شن:-واووو....كسايي كه يه زمان دزديده بودنت رو يادت رفته!!
ضربان تند قلبش باعث شد تا به لكنت بيوفته:
-من...منظورت...چي...چيه؟؟
قبل از اينكه پسر قد بلند بتونه جواب بده در استبل با صداي بدي باز شد و شخصي كه بكهيون با ديدنش از فاصله ي دور تن و بدنش به لرزش مي افتاد وارد شد...

YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...