Part8

413 91 23
                                    

بعد از اينكه دو باره به عكس مادر سهون اداي احترام كرد سمت سهون و برادر بزرگش رفت...هردو كت و شلوار مشكي پوشيده بودن و دور بازوشون نوار زرد رنگي پيچيده شده بود...
سكوت سهون رو دوست نداشت چون خوب ميدونست دوستش خيلي پر حرفه...
يون سوك تعظيم كوتاهي به چان كرد و به آرومي در آغوش گرفتش...
رو به چان گفت:
-ممنون چانيول  كه اومدي
چان سريع گفت:
-اين چه حرفيه...خانم اوه مثل مادر خودم مي بودن...الا ديگه تو آرامشن
نگاه كوتاهي به سهون انداخت كه همچنان سرش پايين بود و سكوت كرده بود...
دستش رو سمت شونه ي پهن دوستش دراز كرد و فشار كمي داد:
-سهونا
پسر قد بلند سرش رو بلند كرد و چشم هاي قرمزش رو به رخ كشيد...
رو به چانيول گفت:
-ممنونم كه اومدي
چانيول سري تكون داد و كنار سهون قرار گرفت...
چان و سهون از بچگي با هم دوست بودن...چانيول خوب درباره ي وضعيت خانواده ي سهون ميدونست...با اينكه خودش تو يه خانواده ي ثروتمند متولد شده بود سهون بچه ي يه خانواده معمولي اي بود كه  جد در جدش پزشك بودن و خب طبيعتا سهون هم راه اونا رو ادامه داده بود...
سهون وقتي ٨ سالش بود پدرش رو از دست داد و بعد از اون به همراه مادر و برادر بزرگش به زندگي ادامه داد...
هرچند سال هاي سختي رو پشت سر گذاشته بودن به هر حال خوشخال بودن درست تا ٥ سال پيش كه خانم اوه متوجه ي بيماري اي كه دچارش شده بود شد...
چان به خوبي ياد داشت كه بعد از اون روز خانواده ي كوچيك و سه نفري اون ها بدترين دوران زندگيشون رو مي گذروندن...
اون موقع سهون هنوز تخصصش رو نگرفته بود ، بعد از فهميدن بيماري مادرش خيلي به هم ريخت...
ولي به خودش قول داده بود تا خودش به مادرش كمك كنه...
اما متاسفانه تنها كاري كه تونسته بودن انجام بدن كاهش روند افرايش بيماري بود!!
و بالاخره امروز روز رسيده بود...روزي كه خانم اوه به آرامش رسيد...
حدودا بعد از دو ساعت به سختي سهون رو راضي كرد تا همراه با خودش به خونه بياره...
نمي خواست تو اين اوضاع تنها باشه...
بعد از اينكه سهون كنارش رو صندلي همراه نشست و كمر بندش رو بست راه افتاد...
همزمان كه به جاده خيره بود خواسش به سهون هم بود...خوب ميدونست اين پسر اصلا نخوابيده...كم خوابيش به خاطر بيمارستان كم بود الا هم باز نخوابيده بود...عصبي گفت:
-چرا باز نخوابيدي؟؟
صداي خشك سهون تو گوشش پخش شد:
-فكر مي كني راحته؟اينكه مادرت رو از دست بدي؟
لعنتي به خودش فرستاد و سعي كرد سهون رو توجيح كنه:
-نه...منظورم اين نيست...ببين...اه...فقط اينو بدون كه دركت مي كنم...
صداي فرياد بلند سهون باعث شد تا وسط جاده رو ترمز بزنه:
-نه...تو درك نمي كني...هيچ كي نمي تونه الا منو درك كنه!!كسي كه مادرش مرده منم نه تو!!
صداي متعدد بوق ماشين ها باعث شد تا از تو بهت بيرون بياد و باز پاش رو روي گاز فشار بده...
نگاهي به سهون كه از شدت ناراحتي و عصبانيت نفس نفس مي زد و گفت:
-خيلي خب پسر...آروم باش...بهتره فعلا حرف نزنيم...
سهون بغضي رو كه همچنان تن گلوش نگه داشته بود مهار كرد و گفت:
-چه طور آروم باشم وقتي كه پسر خوبي براش نبودم؟؟!
صداش كم كم آروم شد :
-من هيچ كاري نتونستم بكنم...بهش...قول داده بودم...
چان الا فقط مي تونست سكوت كنه...پس بي توجه به صداي غمگين سهون به جاده خيره شد...





Lost secrets Onde histórias criam vida. Descubra agora