-دست به موهام نزننننن!!!
كلافه دستي لاي موهاي شلختش كشيد و قيچي تودستش رو روي ميز گذاشت:
-شاهزاده چرا انقدر مقاومت مي كني؟؟
شاهزاده طبق عادت لب هاش رو غنچه كرد و با اون اخم روي ابرو هاش سرش رو سمت سهون جلو برد:
-ميدوني هر تار از اين موها چه قدر با ارزشه؟!
عصبي رو به شاهزاده گفت:
-نكنه مي خواي اين طور تو خيابونا بگردي؟
چيني به دماغش انداخت:
-دقيقا...درست حدس زدي:/
سهون دستي به موهاي بلند و لخت بكهيون كشيد:
-متاسفم ولي بايد بزنمشون...
بي توجه به تقلا هاي بيهوده ي بكهيون دسته اي از موهاي بلندش رو گرفت تا با قيچي كوتاه كنه...
ترسيده از كاري كه سهون مي خواست انجام بده رو به فرمانده كه بي خيال روي كاناپه مشغول تماشا ي كل كل اون دو نفر بود فرياد زد:
-جونگيناااااا...نزار موهامو بزنه...
اخمو نگاهي به شاهزاده ي كوچولو انداخت و گفت:
-تو كه به كمك من نياز نداشتي!!! بچسب به همينا كه قرار بود كمكت كنن...
سهون متعجب از غير رسمي صحبت كردن فرمانده با شاهزاده ابرويي بالا انداخت و بدون دخالت در بحث اون دونفر مشغول خيس كردن دسته موي شاهزاده شد....
يكي از شغل هايي كه قبل از پزشك شدنش علاقه داشت آرايشگري بود..اما آرايشگري كامل نه...فقط كار با قيچي رو دوست داشت...
پس كوتاه كردن مو هم يكي از بهترين تفريحاتي بود كه در مواقع استراحت انجام ميداد...
الا كه موهاي بلند و خوبي جلوش قرار داشت كم مونده بود قند تو دلش اب بشه...دلش صداي بريده شدن موهاي بكهيون رو مي خواست...
-هي تو چرا خشك شدي پس؟!
سريع سرش رو براي از بين بردن افكارش تكون داد و به شخصي كه مخاطب قرار داده بودش خيره شد:
-چي گفتي؟؟
شاهزاده بكيهون در حالي دست به سينه نشسته ، اخم كرده و لب هاش رو سمت پايين خم كرده بود گفت:
-ميگم چرا خشكت زده...بزن اينا رو ديگه...هيچ كي منو دوست نداره...اصن از ته بزن...مي خوام كچل شم..
شوكه شده از تغيير يهويي نظر شاهزاده و ناراحت بودنش نگران پرسيد:
-مطمئني؟!
فرياد كسي درست كنار گوشش باعث شد تا از جا بپره و به شخص پشتش خيره شه:
-دِ اه...حالا كه راضيه بزني تو نمي خواي موهاشو بزني؟!
سهون نفس عميقي كشيد:
-اوههه...فرمانده چرا مثل جنا اين وَر و اون وَر ميري...ترسونديم...
نوچي زير لب گفت و برگشت سمت پاپي اخمو...وقتي قيافش رو شبيه پاپي ها كرده بود دلش نمي اومد تا اون مو ها رو بزنه ولي وقتي چان گفته بود يعني بايد حتما موهاش رو مي زد...
قبل از اينكه موهاي شاهزاده رو بزنه رو به فرمانده گفت:
-بعدش نوبت توعه
و بي توجه به صورت در هم فرمانده اولين برش رو به موهاي بلند شاهزاده زد...هيچ فكرش رو نمي كرد وقتي خسته و كوفته برسه خونه با همچين صحنه اي رو به روشه...
قلب بي جنبه اش از بس خودش رو به قفسه ي سينه اش كوبيده بود كه مي ترسيد صداش به گوش همه برسه...
كي فكرش رو ميكرد اون شاهزاده با زدن موهاش تبديل به يه فرشته شه...
پوست سفيد و موهاي كوتاه مشكيش با قلب چان بازي ميكردن...
انگار فقط وقتي چهره ي زيباي اون فرشته رو ميديد قلبش پارتي مي گرفت...
جذاب ترين قسمت ماجرا لباس هايي بود كه به تن داشت...
هودي گشاد به رنگ ليمويي به همراه شلوار جين ، خيلي خوردنيش كرده بود...
به سختي اب دهنش رو قورت داد و نزديك جمع روبه روش شد...
مشت آرومي به بازوي سهون زد:
-باز كه تركوندي تو...كار با قيچيت حرف نداره پسر...
سهون چشمكي به چانيول زد كه از چشماي تيز بين فرمانده دور نموند...
جونگين چرخشي به چشماش داد و از نگاه كردن به اون دو نفر اجتناب كرد...
سهون چانيول رو مخاطب قرار داد:
-چان من ديگه بايد برم امشب شيفت دارم
دستي به شونه ي پهن دوستش كشيد و گفت:
-برو...قبلش حتما يكم استراحت كن..راستي فردا منتظرتم كيونگسو قراره بياد...
با سر حرف چان رو تاييد كرد و سمت كتش كه روي مبل بود رفت...
بعد از پوشيدن كتش رو به شاهزاده ي اخمو كرد:
-شاهزاده با اجازت ميرم مواظب موهات باش...
بعد از خداحافظي مختصري كه با چان كرد بي توجه به فرمانده كه با چشماي شوكه شده از رفتن سهون ، بهش خيره شده بود از پنت هوس چان خارج شد...
چه طور انقدر راحت تونسته بود بهش بي محلي كنه و آدم حسابش نكنه؟!عصبي از روي صندلي اي كه نشسته بود بلند شد و بي توجه به دو نفري كه متعحب بهش خيره شده بودن سمت اتاق رفت و در رو محكم بست....
در حالي از رفتار جونگين متعجب شده بود دستي به گردنش كشيد و به پسر قدبلند كه همچنان بهش خيره بود نگاه كرد...
نگاه خيره اش معذبش كرده بود...اب دهنش رو به سختي قورت داد و سعي كرد مثل هميشه پررو باشه:
-ديد زدنت تموم نشد؟!
با سوال يدفعه اي بكهيون شوك زده من من كرد:
-خب چيزه...وايساااا...رو لباست يه چيزي هست...
با حرف چانيول چشماش از ترس چند سايز بزرگتر شد :
-چي؟؟ كجا...
ترسيده سمت چانيول دوويد :
-واي...برش دار...برشششش دارررر
صداي جيغ بنفش شاهزاده تو گوشش زنگ ميزد...
دستاش رو روي گوش هاي بزرگش گذاشته بود گفت:
-چرا جيغ مي كشي؟؟!
لعنتي به بهونه اي كه براي خودش جور كرده بود فرستاد...
سرش رو سمت گردن شيري رنگش خم كرد....چه بوي خوبي مي داد!!!لعنت داشت كنترلش رو از دست ميداد...صداي تپش هاي تند قلبش رو تو گوش هاش حس مي كرد...گرماي عحيبي احاتطشون كرده بود جوري كه بكهيون هم واضح مي تونست اون گرما رو حس كنه!!!
نفس عميقي كشيد و از ترس دستاي كوچيكش رو به تيشرت مشكي چانيول رسوند...
برخورد يهويي دست هاي ظريف بكهيون با تن داغش نفس رو تو سينه اش حبس كرد...
هنوز منتظر بود پسر بزرگتر كاري بكنه و اين خشك زدنش باعث شد تا زبون باز كنه:
-نمي خواي كاري كني؟!
با سوال يهويي پسر كوچيك تر هول شده مشغول فوت كردن يقه ي لباس بكهيون شد...
بعد از چند ثانيه ازش جدا شد كه بلافاصله نفس عميقي كشيد...
انگار نزديكي به اون موجود كوچولو خيلي خطرناك بود...
به آرومي رو به بكهيون گفت:
-اشغال بودش....
دستي به يقه ي لباسش كشيد و سريع گفت:
-بهتره يكم استراحت كنم...
به آرومي از كنار شاهزاده كوچولو گذشت و سمت اتاقش رفت...
KAMU SEDANG MEMBACA
Lost secrets
Fiksi Penggemar🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...