Part 3 & 4

499 116 10
                                        


-چيز خيلي زيادي نيست كه بتونم براتون تعريف كنم ولي از اونجايي كه يه زماني دوست پسرم بود ميدونم عاشق تاريخ بود در حالي كه من از درس تاريخ متنفر بودم...پيش يه پير مرد و پسر عجيب و غريبش تو عطيقه فروشي كار مي كرد...حتي بارها بهش گفتم كه به جاي اينكه پيش يه پير مرد ديوونه وقتش رو تلف كنه با علمي كه داره مي تونه جا هاي بهتري مشغول به كار شه...ولي نميدونم از نظر اون ، اون پيرمرد و پسرش چي داشتن كه رازي نميشد...اولين بار كه ديدمشون تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه اونا ديوونه ان...حتي الا هم به عقل خودم شك كردم كه چرا اون ها رو به شما معرفي كردم و اميد الكي بهتون دادم...فقط مي خوام اينبار به حرف جه بوم گوش بدم...مي خوام همين يه بار بهش اعتماد كنم و فرض كنم اون پيرمرد و پسرش مي تونن بهمون كمك كنن...
جين يونگ بعد از اينكه چان ازش خواست تا بيشتر بهشون اطلاعات بده تنها اين حرفا رو زد...
به نظر هنوز دو دل بود...اما ديگه راه برگشتي نداشت...نمي خواست كيونگسو رو جلوي دوستاش سر افكنده كنه...هرچند سخت باشه، بايد بعد از مدت ها جه بوم رو ميديد...
با ورود كسي سرش رو كه براي فكر كردن پايين آورده بود ، بالا آورد و با ديدن چهره ي شخص شوكه بهش خيره شد...
پسر در حالي كه اخمي روي ابرو هاش داشت مثل اون پسر احمقي كه قبلا ديده بود نبود...جذبه ي خاصي داشت كه در اون پسر نديده بود...
اما چهره اش...چرا انقدر شبيه بود؟!مطمئن بود اين پسر، اون پسرِ احمقِ پيرمرد نيست...اين پسر كاملا فرق مي كرد...در حالي كه اخمي روي پيشونيش شكل گرفته بود دستي به شقيقه هاش كشيد..
خيلي عجيب بود!!!
فرمانده نگاهي به جمع ساكت رو به روش كه همه بهش خيره شده بودن انداخت و گفت:
-چرا همه به من خيره شدن؟!
سهون فوري از جاش بلند شد و سمت جونگين رفت بازوي عضلانيش رو گرفت و سمت مبل كشوند:
-بيا بشين...
نمي دونست چرا ولي از اين رفتار سهون خيلي خوشش اومده بود...ناخداگاه لبخندي رو لب هاش شكل گرفت و گفت:
-ممنون
اما صورت متعجب سهون و حتي چانيول و بكهيون بهش فهموند كه چه قدر ضايع بازي در آورده...
سرفه ي مصنوعي كرد  و كمي تو جاش تكون خورد تا جا براي نشستن سهون هم باشه...
كيونگسو سكوت رو شكوند و گفت:
-خب حالا نوبت شماست...تعريف كيند براي چي به كمك نياز داريد!!
قبل از اينكه چان بتونه مثل هميشه صحبت رو شروع كنه بكهيون پريد وسط و در حالي كه با لباسش درگير بود تا پاهاي برهنه اش رو بپوشونه گفت:
-شايد باورت نشه ولي من شاهزاده ي گوريو ام كه نميدونم چه طور ولي به ٩٠٠ سال بعد سفر كردم و درحال حاضر اينجام...
كيونگسو ناخداگاه زد زير خنده و متعجب گفت:
-چي؟؟تو...شاهزاده...سفر به آينده؟بچه گير آوردين؟! اين چرت و پرتا چيه؟!
بي توجه به كيونگسو ادامه داد و به جونگين اشاره كرد:
-اين فرمانده اس...درحالي كه سعي داشت جونم رو نجات بده هردو داخل رودخونه پرت شديم...وقتي چشم باز كرديم تو اين خونه بوديم...
كيونگسو تنها متعجب با دهني باز به اون ها خيره شده بود ؛ اما اين جين يونگ بود كه عميق در فكر بود...
چانيول گفت:
-دركش واقعا سخته ...خود ما هم اولين بار همين طور بوديم ولي اينو با قاطعيت ميگم كه حرفاش واقعيت دارن...
جين يونگ سرش رو به نشونه ي تاكيد تكون داد :
-به هر حال نمي تونيد دروغ بگيد مگر اينكه ديوونه باشيد...پس من حرفتونو باور مي كنم...
حالا همه به كيونگسو چشم دوخته بودن كه اخمي رو پيشوني سفيدش شكل گرفته بود...
با حس نگاه هاي خيره ي اون ها رو به چان گفت:
-باور مي كنم چون خوب ميدونم اهل دروغ نيستي...











Lost secrets Where stories live. Discover now