Sometimes💙reamonn 👈🏼 آیا میدونستین اینا اهنگن؟؟
Jungkook:
چی؟
دیگه واقعا عصبانیم کرد چی فکر کرده با خودش؟
با تمام زورم هلش دادم که دو قدم ازم فاصله گرفتکوک:تو فکر کردی کی هستی هااان؟
چون جفتمی دلیل نمیشه هر کاری که میخوای بکنی فهمیدی اصن نمیفهمم چون جفتمی فک میکنی صاحب من شدی این افکارتو بنداز دور دو روزه که منو میشناسی...با بغض ادامه دادم:
اونوقت من چیکار کردم که تو فکر کردی میتونی مثه یه زیر دستت باهام رفتار کنی حتی با هیونگم اونجوری رفتار کردی
اگه قرار اینجوری با من رفتار شه ترجیح میدم هیچوقت جفت نداشته باشمسریع رفتم تو اتاقم رو تختم نشستم یونگ هیونگ یادم اومد شمارشو گرفتم جوابمو نداد لعنت بهت کیم تهیونگ لعنت
سریع لباسمو عوض کردم رفتم پایین دیدم نیست رفتم سمته در باید میرفتم دنباله یونگ هیونگ اول رفتم باشگاه از یکی از شاگرداش پرسیدم گفت اونجا نیست پس باید خونه باشه
رفتم سمته خونش چون زیاد میرفتم اونجا کلیده خونشو داشتم رفتم داخل شوکه شدم دیدم کله خونه زیرو رو شده همه بهم ریخته بو میز مبل... همه چی شکسته و برعکس شده بود
نکنه دزد اومدهکوک:یونگ هیییونگ،یووونگ
رفتم سمته اتاقش نبود،تو دستشویی هم نبود لعنتی اخه کجا رفته حتما خیلی ازم ناراحت شده که بهش نگفتم همش تقصیر اون کیمه لعنتیه اگه اون نمیومد تو خونه الان اینجوری نمیشود من خودم بعدن یه روز بهش میگفتم
فعلا بهتره برم خونه یونگ هیونگ بالاخره خودش زنگ میزنه بهم مگه نه؟
خیلی ناراحت بودم یعنی یونگی هیونگ نمیخواد دیگه منو ببینه من بدون اون نمیتونم اون همیشه بود درسته هوسوک هیونگ برادرم بود ولی یونگ هیونگ یه سایه بود واسم مثه وقتی که بارون میاد
من میرفتم زیر اون سایه تا خیس نشم
اون همیشه هوامو داشت نمیزاشت هیچوقت ناراحت شم هر وقت بغض میکردم یا مشکلی داشتم میومد پیشم بغلم میکرد باهام حرف میزد و اخرش..
باعث میشه بخندم به اون چیزی که اذیتم کرده بود
فردا دوباره میرم باشگاه میدونم کلاس داره باید واسش توضیح بدمصبح با تمام بی حوصلگی کلاسمو تموم کردم حتی حوصله جیمین و نامجون هیونگو نداشتم پس مستقیم از آموزشگاه بیرون اومدم با سره پایین داشتم میرفتم سمته خونه که بووم خوردم به نفر خم شدم ازش عذر خواهی کردم سرمو بالا آوردم که با دیدن اون فرد به سرعت اخم کردم خواستم از بغلش رد بشم برم که بازومو گرفت نگهم داشت دستامو داشتم تکون میدادم
کوک:ولم کن نمیخوام ببینمت
تهیونگ:فقط میخوام باهات حرف بزنم
کوک:و
نمیخوام باهات حرف بزنمدستمو محکم فشار داد خم شد تو چشام نگاه کرد
تهیونگ:کوک. باید باهات حرف بزنم
یکم نگاش کردم بعد سرمو پایین انداختموکوک:خیله خب ولم کن
یکم مکث کرد بعد ولم کرد
تهیونگ:سواره ماشین شو بریم یه جایی حرف بزنیم
دیدم سمته چه ماشینیی رفت چشام گرد وااااو عجب چیزی داره یه آئودی PB18ای ترون داشت
سریع صورتم به حالت اول برگردوندم نگاش کردم دیدم داره با یه لبخند کج نگام میکنه به روی خودم نیاوردم سوار ماشین شدم.
(بچه ها این یک نفره است ولی دونفره هم میشه شما فک کنین دو صندلی داره)
لعنتی داخلشم خفن بود دوست داشتم برونمش یهو به خودم اومدم یادم اومد بای قهر باشم سریع دست به سینه شدم اخمامو کردم تو هم تهیونگ اومد تو نشست تو ماشین نشست کمربندشم بست به دو سه دقیقه موندم چرا حرکت نمیکنه؟کوک:چرا نمیری پس؟
یهو سمتم خم دقیقا صورتش جلوی صورتم بود یه بند انگشت مونده بود که لباش به لبام بخوره
کوک:چی..چیکار میکنی؟؟؟؟؟
تهیونگ:منتظر بودم کمربندتو ببندی که نبستی خودم مجبور شدم ببندم
بعده اینکه کمربندمو بست سر جاش نشست یه نفس عمیق کشیدم وایییی قلبم اومد تو دهنم صورتمو برگردوندم سمته شیشه که راه افتاد💙💙💙💙💙💙💙💙
ووت یادتون نره
بووووس
راستی اهنگه کووووووک
لعنتیه من چی خونده😭
YOU ARE READING
You should not touch anyone
Fanfictionته: من دیوونه میشم وقتی کسی بهت دست میزنه پس نزار کسی لمست کنه.. ژانر:امگاورس کاپل:ویکوک،تهکوک سیکرت کاپل🤐