18

7.3K 983 29
                                    

All I Want💙kodaline

بعداز خدافظی با جیمینی هیونگ با یونگی هیونگ رفتیم سمت یه کافه نزدیک آموزشگاه
رفتیم نشستیم بعد سفارش دوتا نسکافه به یونگی هیونگ نگاه کردم دیدم حرف نمیزنه پس خودم شروع کردم
کوک:میشه بگی معنی حرفی که زدی چی بود؟
یونگی:هاااا چی؟
کوک:یونگی هیونگ چرا گیج میزنی میگم معنی حرفی که زدی چی بود؟(میخوای گیج نزنه تازه جفتشو دیده😁✌🏻)
یونگی:منظورت دزدیدن جین و هوسوکه؟
سرتکون دادم
کوک:اره دقیقا
یه پوزخند زدم
کوک:فک کنم شما همتون با مینهو بودین اون وقت چه دلیلی داره که بدزدتشون؟
یونگی:کوک تو از هیچی خبر نداری
کوک:نمیخواد دیگه قصه ی الکی واسم تعریف کنی و خب مینهو کاری با افرادش نداره تازه اگه پیش اونه جاشون امنه پس دیگه به من ربطی نداره فعلا
بلند شدم که برم که صدای یونگی هیونگ باعث تعجبم شد
یونگی:اره با افرادش کاری نداره مگه اینکه خیانت کنن بهش
برگشتم نگاش کردم
کوک:من..منظورت چیه؟
یونگی:کوک،خواهش می کنم بشین بزار بهت همه چیز رو بگم
دو دل شدم یعنی چی خیانت کردن اگه بازم دروغ بگه یونگ هیونگ چی؟
اشکال نداره که بشنوم چی میگه ضرر نمی کنم اخرش اینکه حرفشو باور نمی کنم و میرم
دوباره نشستم رو صندلی منتظر به یونگی هیونگ نگاه کردم
کوک:بگو چیو نمی دونم؟
یونگی:خببب..اممم بزار با این شروع کنم که..
یادته هر دفعه از من یا هوسوک و جین درمورد خانوادمون میپرسیدی ما در می رفتیم یا میپیچوندیمت؟
سرتکون دادم منتظر نگاش کردم
یونگی:اممم.. خب.. ببین ما سه تا با نزدیک ده یازده تا گرگ ولگرد با خانواده هامون بودیم که یک روز مینهو ما رو پیدا کرد و پدر ومادرمون رو کشت و از خواهر برادرامون به نفع خودش استفاده کرد اونموقع ماها هیچ قدرتی نداشتیم و کاری نمی تونستیم کاری کنیم چون با حواهر و برادرای کوچیکمون مارو تهدید می کرد پس ما شدیم زیردستاش که هر کاری واسش میکرد خب رایتش باید بگم جین چون امگا بود رو میخواستن بکنن همخوابشون اما هوسوک جلوشونو گرفت و الکی گفت اون جفت منه و خب با اینکه جفت هم نبودن به هم علاقه مند شدیم وچند سال گذشت اون قدر ما واسه مینهو کار کردیم و باهاش حرف زدیم که گذاشت واسه خودمون یه خونه داشته باشیم حتی به بقیه هم اجازه داد که اگه میخوان میتونن ایکارو بکنن اما بقیه دیگه دوست داشتن واسه مینهو اینکارو بکنن..
یکم از نسکافش خورد من هم تو شوک بودم هم منتظر بودم ببین دیگه چی شده بعد چند ثانیه دوباره شروع کرد به گفتن
یونگی:پس ما رفتیم سه تایی یه خونه گرفتیم اما قبل از اون تونستیم خواهر برادرامون رو ببینیم و بریم سرخونمون وقتی اونجا زندگی میکردیم بازم کارایی که می گفت رو چون مجبور بودیم انجام می دادیم تا اینکه یه روز گفت یه پسر داره احتمالا میاد سمت خونه ی ما و به ما گفت اون قدرت زیادی داره و ما نباید بزاریم تو جایی بری پس تو رو دیدیم اما ما فک نمی کردیم که تو اینقدر معصوم باشی و کوک باور کن همه ی محبت هایی که هیونگات بهت کردن واقعی بود و اینکه.. خب... عشق من بهت تمامش واقعی بود و من هنوزم تورو دوست دارم با اینکه جفت داری و معذرت میخوام بابت بدی هایی که کردیم بهت بدون که هر کاری کردیم مجبور بودیم بخاطر خواهر برادرامون
کوک:یعنی الان هوسوک هیونگ و جین هیونگ جفت هم نیستن؟
یونگی:نه نیستن اما همدیگرو دوست دارن
کوک:شما خواهر برادر دارین؟
یونگی هیونگ یه لبخند تلخ زد
یونگی:اره من یه خواهر دارم به اسم مین جائه هوسوک هم یه داداش داره به اسم جونگ مین و جین هم یه خواهر داره به اسم کیم بورا
کوک:که اینطور اما شما چرا سعی نمی کردین خواهر برادرتونو نجات بدین؟
یونگی:میدونی ما هرگز نفهمیدیم اونارو کجا نگه میداره مینهو هرچقدر هم تلاش کردیم نفهمیدیم
کوک:اممم اما سوال اینکه چرا الان جین هیونگ و هوسوک هیونگ رو دزدیده؟
یونگی:ما بخاطر تو ریسک کردیم و یجورایی قید خواهر برادرامونو زدیم واسه اینکه بتونیم یه شروع جدید با تو داشته باشیم و خب میدونستیم مینهو با خانوادمون کاری نداره اونجایی که هستن بلایی سرشون نمیاد مطمئنم فرار کردیم با هم یجوری که مینهو دستش به ما نرسه اما خب بالاخره پیدامون کرد و اونارو دزدید
کوک:الان..من چه کمکی میتونم بکنم؟
یونگی:خب میدونی که اون تورو میخواد پس....

You should not touch anyoneحيث تعيش القصص. اكتشف الآن