Vote=90
Bad At Love💙halsey
یونگی: لعنتی باید زودتر بهتون خبر میدادم
ته رفت یقشو بین دستاش گرفت از لای دندونش شروع کرد به حرف زدن اون قدر عصبانی و ترسناک شده بود که جرئت نمی کردم برم پیشش و از طرف دیگه حرف یونگی هیونگ ترسوندتم یعنی چی در خطرم من میترسم...
ته: چی داری میگی هااان؟ چه چیزی باعث به خطر افتادن کوک میشه؟
یونگی: تو از اول هم ازت خوشم نمی یومد همش داری کوک و به خطر می ندازی
ته: خفه شوووو و بگوووووو
یونگی: اصلا ن...
کوک: بس کنین دیگه خسته شدم تمومش کنین یونگی هیونگ میشه بگی چه خبره؟ خواهش می کنم
بعد از این حرفم ته اومد کنارم نشست و یونگی هیونگ هم روبه رومون نشست
یونگی: ببین کوک این قضیه بر می گرده به خیلی وقت پیش یعنی زمان پدر بزرگم یعنی خودش برام تعریف کرد ولی میدونی بخاطر همین ما نمی خواستیم جفتت و پیدا کنی وگرنه ما
کوک: باشه یونگی هیونگ اشکال نداره فقط بگو چه اتفاقی قراره برای من بیافته
یونگی: خوب یادمه پدر بزرگم می گفت تو زمانی که جوون بود اونا هم یه فرزند ماه داشتن و خیلی مهربون بوده و دقیقا مثل یه الهه بود و همه ی اطرافیاشو مبهوت خودش می کرد و اینکه اسم اون هه جونگ بود و اینکه اون دختر بود اون خودش میدونست باید باکره گیشو حفظ کنه اما خوب یه روز جفتش پیداش شد و هه جونگ هم عاشقش شد و هر چی اطرافیانش بهش گوشزد کردن که تو باید باکره بمونی اما اون قبول نکرد و گفت همه چیز خرافاته و اتفاقی نمی افته و با جفتش رابطه برقرار کرد نزدیک یک سال گذشت و اون دو هم با هم زندگی خوبی داشتن و مردم هم پی بردن که این داستان باکرگی یه خرافاته اما درست روز تولد هه جونگ اون غیب شد یعنی گم شد و نه خانواده اش و نه جفتش نمی دونستن کجاست و هر چقدر مردم و خانواده اش دنبالش گشتن نتونستن پیداش کنن و اون برای همیشه غیب شد
ته: همه ی اینا یه مشت چرت و پرته و اینکه بابا بزرگت واسه اینکه تو بترسی واست تعریف کرده احمقی؟
اوه نه من احمقم که الکی خودم و نگران کردم
یونگی: همه ی این چیزایی که گفتم حقیقت داره من مرض ندارم که الکی بیام نگرانتون کنم که و اینکه اون جفت هه جونگ هم پدربزگم بود
ته که دوباره عصبانی شده بود با رنگ چشمای گرگش به یونگی نگاه کرد
ته: چرا تو دقیقا مرض داری
کوک: ه...هفته ی دیگه... تولدمه
ته: کوک چرا باور می کنی دارم بهت میگم هیچ اتفاقی برات نمی افته من نمیذارم
سرمو گرفتم بالا با جای خالی یونگی هیونگ برخوردم
کی رفت؟
چرا متوجه نشدم؟
وقتی فهمیدم رفته بغضم ترکید
کوک: ت..ته من..نمی خوام..از پیشت برم...من...من باید چیکار کنم؟؟ن..نه نمیشه
ته صورتمو بین دستاش قاب گرفت
ته: هیششش کوک منو ببین،ببین من اینجام نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته باشه؟
اصلا من اجازه نمیدم از کنارم تکون بخوری فهمیدی تو تا اخرین نفسی که می کشی تا اخرین تپش قلبت کنار من باید زندگی کنی فهمیدی؟
حاضرم بمیرم اما بخاطر اینکه خیالت راحت بشه ازت مراقبت می کنم خب؟
سر تکون دادم بغلش کردم بینیمو روی گردنش گذاشتم از ته دل بوش کردم
از کجا معلوم شاید فقط همین یه هفته وقت داشته باشم این بو رو به ریه هام ببرم
ته: تازه قراره برات یه تولد قشنگ بگیرم که هیچ وقت فراموش نکنی
کوک: در هر صورت قرار نیست فراموش کنم این تولدمو
تو دلم اضافه کردم و شاید هم اخرین تولدم

YOU ARE READING
You should not touch anyone
Fanfictionته: من دیوونه میشم وقتی کسی بهت دست میزنه پس نزار کسی لمست کنه.. ژانر:امگاورس کاپل:ویکوک،تهکوک سیکرت کاپل🤐