اینم از قسمت چهارم به نظر من که این فیک خیلی عالیه اگه تونسته باشم که براتون این فیک عالی رو خوب ترجمه بکنم خیلی خوشحال میشم،امیدوارم که ازش لذت ببرین 🤗🤧🥀
-------------🐺🌑
«جناب لی دونگ سو میشه طرحارو تحویل بدین؟»
«البته که عزیزم،ولی چرا اول با ما یه چیزی نمینوشی؟؟!»
لی دونگ سو با نشون دادن جای خالی کنارش،ازش پرسید.
«من برای خوشگذرونی نیومدم،به خاطر کار اینجام»
هوسوک در جوابش گفت.
زنی که کنار دونگ سو نشسته بود با قهقهه گفت:
«هر کی ببینتت فکر میکنه سرباز وظیفه ای، یکم راحت باش عسلم» و موهای خرماییش رو پشت گوشش انداخت
و بهش یه چشمک زد.
لی دونگسو گفت:
«این رفتار سردش اونو جذاب تر میکنه»
«طرح ها!!!»
هوسوک با دندونایی که بهم فشارشون میداد،گفت.
**
«اون اینجاست»
با اینکه یونگی به خاطر ازدحام مردم نمیتونست اونو ببینه ولی بوش رو میتونست حس کنه.
جونگکوک که منظور یونگی رو فهمیده بود درست مثل اون سریع از جاش پا شد.
«واقعا؟؟!»
با اینکه میدونست اگه ببینتشم اونو نمیشناسه ولی مثل یونگی اونم داشت با چشماش بین جمعیت دنبالش میگشت.
تهیونگ و نامجونم با اینکه متوجه موضوع نشده بودن ولی همچنان داشتن مثل اونا اطرافو نگاه میکردن.
**
«بهم گفته بودی که این مرد جذاب مال تو میشه ولی میبینم که تورش کردن»
صدایی از پشت سر هوسوک گفت ، هوسوک اسم اونو نمیدونست ولی قبلا با دونگسو دیده بودتش،دوستش بود.
«منظورت چیه؟؟!»
لی دونگ سو با اخم گفت.
مرد به گردنش اشاره کرد و یه چند بار انگشت اشاره اشو تکون دادو گفت:
«مارکش کردن»
هوسوک انتظار این حرکت رو نداشت ولی دونگسو دستش رو دور بازوش انداخت و محکم چرخوندش و به گردنش (پس سر) نگاه کرد.
مارک رو گردنش واضح دیده میشد.
دونگ سو با شوک یه قدم ازش دور شد.
«واقعا مارکت کردن»
زمزمه کرد ولی هوسوک به خاطر صدای موزیک نشنیده بودش؛ حتی دوستای بتاش هم متوجه حرفش نشده بودن.
«میتونم طرحارو بگیرم؟؟!»
همزمان با نجات دادن بازوش از دست دونگسو،گفته بود.
«ماه هاست که با رفتارای سردت منو از خودت روندی و سرمو شیره مالیدی ولی حالا خودتو زیر خواب یه آلفای دیگه کردی؟؟!»
با این حرفش هوسوک آمپر چسبونده بود و مشتشو رو چشمش خوابونده بود.
معمولا مشت یه امگا نمیتونست یه آلفا رو نشونه بگیره ولی اگه نشونه میگرفتم هیچ تاثیری روش نداشت و اینکه یه امگا هم نمیتونست اونقدر جسارت به خرج بده که یه آلفا رو از کوره دربیاره و به همین دلیل لی دونگ سو انتظار یه همچین واکنشی رو نداشت و اینکه، میشه گفت که الکل هم تو افتادنش روی میز بی تاثیر نبود.
زن مو خرمایی با افتادن دونگسو تو بغلش یه جیغ بنفش کشیده بود.
دی جی کلاب هم موزیک رو قطع کرده بود چون اون کلاب جایی نبود که هر روز توش دعوا بشه، کلاب معروفی بود و به همین خاطر دی جی از روی شوک و تعجب بلافاصله آهنگو قطع کرده بود.
**
با قطع شدن آهنگ و با جمع شدن حواس مردم به یه گوشه از کلاب، یونگی به همون نقطه نگاه کرد.
«آهان،اونجاس»
و جایی رو که همه با تعجب داشتن بهش نگاه میکردن رو نشون داد.
«همونی که مشت رو زد؟؟! اصلا حرفشم نزن»
جونگکوک با شوک گفت؛ اگر چه که میدونست صد در صد باید اون باشه.
یونگی به طرفش برگشت و نیشخند زد؛
«آره خود خودشه»
«خدایاااا،حداقل یه چیزیتم نرمال باشه»
یونگی یه قهقهه ی آروم سر داد.
جونگکوک بعد هفته ها برای اولین بار اونو در حال خندیدن دیده بود.
یونگی در حالی که با قدمای آروم به اون طرف حرکت میکرد، به اونا هم اشاره کرد که پشت سرش بیان.
« با چه حقی این حرفارو بهم زدی؟؟!»
هوسوک با دندون قروچه گفت.
این حرفش مردم رو بیشتر متعجب کرده بود؛چون مقاومت یه امگا در برابر یه آلفا چیزی نبود که هر روز ببیننش.
دونگسو از زمین بلند شد، با اینکه افتاده بود ولی این فقط تاثیر الکل بود و اینکه انتظارشو نداشت، و مشت هیچ تاثیری روش نداشت.
چون یه آلفا هر جوریم که باشه ، آلفاس و همون لحظه یه کاری کرد که هوسوک اصلا انتظارش رو نداشت.
هوسوکو به طرف خودش کشید و لب هاش رو به زور روی لباش گذاشت.
هوسوک با اینکه سعی میکرد با مشتاش و توانی که تو بدنش مونده بود اونو از خودش دور کنه اما نتونسته بود اونو از خودش جدا کنه.
اون فقط یه امگا بود،در برابر زور یه آلفا چیکار میتونست بکنه؟؟!
لی دونگسو تا جایی که نفس داشت اونو به زور بوسید.
«اوه خدای من!!!» جونگکوک زیر لبش زمزمه کرد.
به حالت اوتوماتیک تهیونگ رو پشت سرش بردو قایمش کرد و آروم گفت:
«خدایا خودت به دادمون برس»
و تو دلش ادامه داد
«از غضب مین یونگی...»
**
بعد از اینکه لی دونگ سو ولش کرد اولین کاری که هوسوک کرده بود، افتادن روی زمین بود.
و بلافاصله تهوع، تهوع و تهوع...
یه طعم خیلی مزخرف رو داشت تو دهنش حس میکرد و این باعث میشد که معدش بهم بریزه.
دونگسو هم با انزجار صورتش رو جمع کرده بود
«پس دروغ نبوده...امگایی که مال یه آلفای دیگه باشه، مزه خیلی مزخرفی داره؛ این طعم،مزخرف ترین چیزی بود که تا حالا مزه کرده بودم»
هوسوک با اینکه دیگه استفراغ نمیکرد ولی داشت بزور نفس میکشید.
انگار که هر نفسش داشتن ریه هاشو به آتیش میکشیدن،تنفس اینقدر براش دردناک بود...
«پس راسته که امگایی که با آلفایی به غیر از آلفای خودش باشه،میمیره؛ها؟؟!... هرزه کوچولو؟؟! یه نگاه به خودت بنداز»
دونگسو خم شد و از موهاش گرفت و صورتش رو به طرف بالا کشید.
«ولی فک نکنم با یه بوسه بمیری، حالا وقت جبران کردن مشتته»
به یک باره حاله ی خیلی سنگینی همه کلاب رو فرا گرفت.
همه به حالت تعظیم درومدن و روی زانوهاشون نشستن.
آلفاهای ضعیف که در حال عرق ریختن بودن و در این حال بتاها و امگاها حتی به زور داشتن نفس میکشیدن.
و این رایحه بیشترین تاثیر رو روی دونگسو میذاشت.
در حقیقت،این رایحه با قصد کشت به طرف اون نشونه گرفته شده بود.
نامجون برای اولین بار تو زندگیش از یونگی ترسیده بود،
میدونست که اون ازش خیلی قوی تره ولی برای اولین بار این روی ترسناک قدرت اونو داشت میدید.
تهیونگ تنها کسی بود که این حاله روش تاثیری نداشت؛چون جونگکوک که داشت ازش محافظت میکرد،تنها کسی بود که تو این بار میتونست در برابر نیروی یونگی مقاومت کنه.
«یونگی آروم باش،حاله ات روی اونم تاثیر میذاره،الانشم وضعش خوب نیس» جونگکوک گفت.
با این حرف، رایحه مثل وقتی که به وجود اومده بود، به راحتی از بین رفت.
جونگکوک عرقای رو پیشونیشو با پشت دستش پاک کرد و نفسشو داد بیرون.
با حرکت کردن صاحب اون رایحه،هیچکس جرئت سبز شدن جلو راهش رو نداشت.
برعکس کسایی که قدرت حرکت داشتن،خودشونو از جلو راهش کشیدن عقب.
لی دونگسو جرئت حرکت کردنو نداشت.
چون صاحب حاله، با نگاهای ترسناک و دیوانه وار، داشت به طرف اون حرکت میکرد.
وقتی که بینشون یه چند قدم مونده بود، با صدا آب دهنشو قورت داد.
یونگی دست مرد رو از مچش گرفت؛ همون لحظه،تو باری که سکوت تمام و کمال حاکم بود و حتی صدای دم و بازدم آدمم شنیده میشد، صدای ترک برداشتن و بلافاصله شکستن یه چیز پخش شد و صدای فریادی که اونو همراهی میکرد.
دیگه انجام کار دیگه یا گفتن چیز دیگه ای رو لازم نمیدونست.
تموم فکرو ذکرش پیش امگایی بود که سخت داشت رو زمین برای نفس کشیدن تلاش میکرد.
اونو تو بغلش گرفت و بلافاصله از کلاب خارج شد، به یکم هوای آزاد نیاز داشت.
**
هوسوک به سختی داشت نفس میکشید، این حس مزخرف اولا خیلی زیاد بود ولی الان یکم کمتر شده بود، یا اقلا مثل اولش نبود.
ولی الانم هر نفسی که میکشید در حد مرگ براش دردناک بود، نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید،تنها چیزی که حس میکرد درد بود.
تموم بدنش تا حدی درد میکرد که آرزو بکنه که بمیره ولی اینکارو نمیکرد.
با وجود همه ی این دردا، فقط داشت به یه چیز فکر میکرد.
چیزی که هنوزم که هنوزه به بودنش عادت نکرده بود، بچه ای که داشت تو شکمش رشد میکرد.
یعنی خوب بود؟؟! یا خوب میشد؟؟! خبر نداشت ولی ناخودآگاه یه دستش رو شکمش بود. انگار که اگه دستشو روش بزاره میتونه ازش محافظت کنه.
ناگهان حس کرد که داره حرکت میکنه و بعدش یه بو به مشامش رسید.
مثل این بود که دوباره شروع کرده بود به نفس کشیدن.
این بو براش آشنا بود ولی از کجا؟!، نمیدونست!!!
براش مهمم نبود!!!
این بو،یکمم شده بهش جون داده بود.
بقیه هم به تقلید از یونگی از کلاب خارج شده بودن.
یونگی میخواست بدنی که تو آغوشش بود رو کنار پیاده رو بنشونه ولی وقتی با ارزشش(عین چیزی که گفته بود ترجمش کردم😅) یکم دیگه خودشو تو بغلش جمع کرد و تکون نخورد؛ تصمیم گرفت همراه با اون که تو بغلش بود، خودشم رو پیاده رو بشینه و اونو تو بغلش نگه داره.
با نگرانی از بقیه پرسید:«چیکار باید بکنیم؟؟!»
تهیونگ گفت:«از دست ما چیزی برنمیاد»
و یکم بعدش لرزید و کفت؛
«حتی نمیتونم تصور کنم که از طرف یه آلفای دیگه لمس بشم»
بعدش انگشت شستش رو به حالت تایید نشون داد و گفت:
«خوب کاری کردی یونگی»
جونگکوک گفت:«بریم بیمارستان»
تهیونگ سرشو به معنی نفی تکون داد:
«از دست بیمارستانم کاری برنمیاد، یه آلفای دیگه بهش دست زده حتی داروهام روش تاثیری ندارن، به همین خاطره که بودن با یه آلفای دیگه خطرناک و کشنده اس.»
یونگی با شنیدن کلمه کشنده به سرعت سرشو به طرفشون برگردوند و گفت:
« یعنی اون میمیره؟؟!» با نگرانی زمزمه کرده بود.
میتونست درد کشیدنش رو حس کنه و این باعث میشد که قلبش فشرده بشه، اینا حسای آلفایی بودن که سولمیتش داشت درد میکشید.
« یونگی اون به خاطر یه بوسه نمیمیره ولی بدنش به خاطر لمس یه آلفای غریبه داره واکنش نشون میده، کاش آلفای خودش اینجا بود؛ با لمسای اون یکمم شده حالش بهتر میشد.»
«لمس، چه جور لمسی؟؟!»
«نمیدونم چجوری بگم مثلا سرشو نوازش کنه، بهش بگه که تموم شده و فکر کنم به خاطر اینکه به زور بوسیده شده تا الان حالت تهوع داشته باشه، آلفاش میتونست اون حس رو از بین ببره.»
«چجوری؟؟!»
تهیونگ با چشم غره گفت:« البته که با بوسیدن»
یونگی بلافاصله کاری رو انجام داد که به جز جونگکوک هیچکس دیگه انتظارش رو نداشتن، با ترس از اذیت شدن امگایی که تو آغوشش بود به آرومی بوسیدش.
«جان؟؟! اوه » تهیونگ گفت و نامجون هیچوقت تا حالا اینقدر باهاش همفکر نبود.
«چه اتفاقی داره میفته؟؟!» نامجون با تعجب پرسید.
جونگکوک یه آه کشید و سعی کرد رابطه ی بین این دوتارو به طور خلاصه بهشون توضیح بده؛ چون یونگی غیر از توجه کردن به امگا کار دیگه ای نمیکرد.
نوازش سر امگا توسط یونگی و آروم شدنش تاییدیه حرفای جونگکوک بود.
تهیونگ و نامجون همچنان داشتن با تعجب بهشون نگاه میکردن تا زمانی که صدای زنگ ناشناس یه گوشی فضا رو پر کرد.
صدا مال گوشی اونا نبود، مال امگا بود؛ اما اون تو وضعتی نبود که بتونه گوشیشو جواب بده.
یونگی بعد از کمی گشتن سرو روی امگا بلخره گوشی رو از جیب کتش بیرون کشید و با دیدن نوشته ی "هیونگ" بدون تردید تماس رو برقرار کرد .
«بله؟؟!» یونگی گفت،در حالی که اونطرف تماس سکوت برقرار شده بود.
«هوسوک؟؟!»
طرف باید از صداش فهمیده باشه که اون کس دیگه ایه.
و به این وسیله یونگی اسم سولمیتش رو فهمیده بود، هوسوک... اسم زیباییه.
«صاحب گوشی الان تو وضعیتی نیس که بتونه حرف بزنه، تو کلاب مورد حمله ی یه آلفا قرار گرفته و میخواستم به یه بیمارستان ببرمش ولی دوست امگام گفت که هیچکاری از دستشون برنمیاد»
«کجایین؟؟!آدرس بدین،میام میبرمش»
«یه کاری بکنیم شما آدرس خونتون رو بدین ما بیاریمش، با این وضعیتش منتظر اومدن شما نباشه»
طرف با تردید گفت:«مزاحمتون نشیم»
«الان سلامت برادرتون از به زحمت افتادنمون مهم تره»
مرد یه نفس کشید و گفت: « باشه پس»
« صبر کنین ماشین رو پسر خالم قراره برونه،آدرسو به اون بگین» گفت و تلفونو به طرف نامجون گرفت.
نامجون هنوز نتونسته بود این اتفاقا رو هضم کنه ولی بازم گوشیو از یونگی گرفت.
وقتی که نامجون داشت آدرسو میگرفت، بلند شدو به طرف ماشین حرکت کرد.
وقتی همشون سوار ماشین شدن، نامجون گوشی رو که تازه تماس رو قطع کرده بود،به طرف یونگی گرفت.
«پیش تو بمونه» یونگی گفت.
«اگه برادرش دوباره زنگ زد، تو جوابشو بده.»
«چرا باهاش عین غریبه ها حرف زدی؟؟!» جونگکوک گفت.
« طرف حتما نگران برادرش بود، به نظرت الان وقتش بود که خودمو معرفی کنم؟؟! همه ی اینارو بعدنم میتونیم حل کنیم الان چیزی که مهمه سلامتی اونه»
نامجون از آینه به پسر داییش نگاه کرد که امگا هنوزم تو بغلش بود و داشت کمرشو نوازش میکرد؛ امگا دیگه حالت تهوع نداشت ولی هنوزم داشت میلرزید و حالش هنوز،خیلیم خوب نبود.
«تب داره» یونگی گفت.
تهیونگ گفت:«دارو به درد نمیخوره، چاره ای جز دوش آب سرد نداریم»
یونگی فقط سرشو تکون داد، هنوز داشت با چشمای نگران به مرد تو آغوش نگاه میکرد.
نامجون از اینجوری دیدن یونگی تعجب کرده بود، یونگی ذاتا یه آدم خونسرد بود و به همین راحتیا مظطرب و یا نگران نمیشد.
زندگی پر مشغله اش باعث شده بود که زودتر از همسنای خودش بالغ بشه ولی الان برق نگرانی و اضطراب رو میتونست براحتی تو چشمای یونگی ببینه.
نامجون این برقو قبلا دوجای دیگه ام دیده بود؛ تو چشمای جونگکوک و پدر یونگی.
شوهر خاله اش همیشه مواظب خاله اش بود، جونگکوکم که حتی اگه انگشت تهیونگ خون میومد،نگرانش میشد.
پیش خودش فکر کرد که "داشتن سولمیت همچین چیزی باید باشه".
نامجون سولمیت نداشت و فکر نمیکرد که داشته باشه چون نامجون مثل جونگکوک و یونگی آلفای خیلی قویی نبود.
اینو یه بار دیگه بعد از دیدن اتفاقاتی که تو کلاب افتاده بود فهمید.
جونگکوک و یونگی داشتن جوری زندگی میکردن که یه فرد عادی حتی تو خوابشم نمیتونست تصور بکنه.
ولی خودش چی؟؟! اون فقط یه معلم معمولی بود.
یونگی با اینکه فقط شانزده سال داشت که همه ی مسئولیت های پدرش رو به عهده گرفت و این سه سال از پس همه ی مشکلات بر اومده بود.
جونگکوک،هم دست راست یونگی بود و از عهده ی ازدواج و مسئولیت پدر شدنم بر اومده بود؛
این مسئولیت ها نه تنها همسنای اونا،بلکه آدمایی با سن و سال نامجون رو هم میترسوند ولی اونا با موفقیت از پس
همه ی اینا بر اومده بودن.
نامجون و تهیونگ سوالای خیلی زیادی داشتن که میخواستن از یونگی بپرسن ولی تا رسیدن به کوچه ی خونه ی امگا، دیگه حرفی زده نشد.
به قول یونگی الان تنها چیزی که مهم بود سلامت امگا بود._________________🐺🐾🥀
رکورد تازه...
پارت چهارم از دوهزار و چهارصد کلمه گذشت
چوکاهه✨
اند آی پورپل یو💜
لطفا فالو و ووت و نظر یادتون نره🥺🤧
دیروز خیلی بد کلون شدیم ولی امیدوارم این قسمت یکم حالتونو بهتر کنه🌹
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...