وقتی هوسوک، یونگی رو عصر جمعه بدون هیچ خبر قبلیی جلو در خونشون دید، تعجب کرد.
«خیلی خوش شانسم که تو درو باز کردی.»
یونگی بهش گفت.
«باهام فرار میکنی؟؟!»
ازش پرسید.«چی چی میکنم؟؟!»
هوسوک با شوک پرسید.«فرار میکنی؟؟!»
یونگی بازم با هیجان پرسید.«بعضی وقتا بعد از زمانای پر مشغله ام که بیکارم، انجامش میدم.
به غیر از جونگکوک به هیچکس نمیگم و مدتی غیب میشم. هر کاری که دوست داشته باشم انجام میدم. باهام میای؟؟!
با هم وقت میگذرونیم، همدیگرو بیشتر میشناسیم.»یه مدتیه که با هم ارتباط نداشتن مگر از طریق گوشی.
اینکه اون یه همچین پیشنهادی داده بود، شوکه اش کرد.«این به این معنیه که کاراتو تموم کردی؟؟!»
پرسید.«برای یه مدت... همچی حاضره، فقط باید منتظر زمان جلسه ی مناقصه باشیم فعلا نمیتونیم کاری جز صبر کردن انجام بدیم؛ دور شدن از اینجا حتی اکه دو روزم باشه برام خوبه و اگه باهام بیای که عالی میشه.»
هوسوک بلاتکلیف ایستاده بود، کاملا تنها شدن با اون...
این فکر هم هیجان زدش میکرد هم مضطرب.
باید چه جوابی بهش میداد؟؟!
با حالت متفکری لبشو گزید.
«باشه»
بلخره گفت.
«قراره چیکار بکنیم؟؟! کجا میریم؟؟! باید بدونم تا بتونم حاضر شم.»یونگی دستشو جلو آورد.
«آماده شدنو ول کن، اگه نتونم هرچیزیو که میخوام همون لحظه بخرم پس اینهمه پولداری به چه دردی میخوره؟؟!»
با بالا انداختن شونه پرسید.
«تو فقط دستمو بگیرو منو دنبال کن»هوسوک بهش خندید و دستشو گرفت.
بعدش با چیزی که به ذهنش اومد، لرزید.
«هیونگ! اگه به هیونگ خبر ندم، وقتی برگشتم منو میکشه.»یونگی دستشو ول نکردو همراهش وارد خونه شد.
جین و یونجون و سوبین تو نشیمن داشتن تلویزیون نگاه میکردن.
برای اونا یه عصر کاملا عادی بود، دیگه!
بعد از سلام و احوالپرسی از اونا اجازه گرفت که هوسوکو بدزده و رضایتشونو گرفت.(👍🏻😂)**
داشتن دست تو دست هم تو خیابونای شلوغ قدم میزدن و بنظر میرسید یونگی قصد نداشت دست هوسوکو ول کنه
نمیدونست چرا ولی این به دلایلی خوشحالش میکرد.
اینکه تموم توجه یکی روش بود و دوسش داشت، هوسوکو خوشحال میکرد.
تا حالا کسی رو نداشت که دوسش داشته باشه، این براش یکی از اولیناش بود.«اون مردی که سعی کرد جونگکوکو زیر بگیره، مشکل اصلیتون باهاش چیه؟؟!»
هوسوک پرسید.
از اول این براش سوال شده بود ولی نمیدونست که میتونه اینو بپرسه یا نه...
از این گذشته، اون حق نداشت که تو کارای اون دخالت کنه.
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...