~1~

4.6K 624 55
                                    

حس میکرد بدنش داره تو آتیش میسوزه.
اون از یه امگای لعنتی بودن متنفر بود.
از دوران نوجوونیش مجبور بود این دوره های هیت رو تجربه کنه. در حالی که اون حتی نمی تونست هورمون های خودش رو کنترل کنه، احساس میکرد حتی از حیوونم بی ارزش تره.

یه چیزی بود که حتی بیشتر از امگا بودن ازش متنفر بود اونم آلفاهای خودپسند متکبر بودن؛ با وجود همه اینا بازم بر اساس قوانین طبیعت امگاها فقط میتونستن با آلفا ها باشن و تو دوره ی هیتم از خودش فرومون هایی تولید میکرد که رسما به آلفا ها میگفت بیاین اینجا۰

هرگز! اون هیچوقت به یه آلفا اجازه نمیده که بهش دست بزنه. به همین دلیل همیشه داروهاش رو با خودش حمل میکرد. این داروها تنها چیزی بود که می تونست هیتش رو متوقف کنه.اما الان اون از داروهاش دور بود. دزدا کیفشو دزدیده بودن و بدون هیچ دارو و پولی مونده بود. انگار که منتظر آسیب پذیرترین زمان اون بوده، هیتش بلافاصله شروع شده بود.

احساس میکرد که شروع به عرق کردن کرده . این از یه طرف بد و از یه طرفم خوب بود. خوب بود چون به آخراش نزدیک شده بود. بد بود چون به نقطه ی اوج هیتش رسیده بود. وقتی که به دو آلفای کنارش که بهش نگاه میکردن رو دید،عصبی و آشفته شد . دیگران همچنان به راه خودشون ادامه میدادن. بتا ها تحت تاثیر هیت امگاها قرار نمیگرفتن؛ بتا و امگا نمی تونن کنار هم باشن. چرا اون بتا نشد؟؟! باید از مردم دور میشد، مخصوصاً از الفاهایی که با نگاهاشون میخواستن بخورنش.

~ ~ ~ ~

وقتی که داشت از پیاده روی و بوی طبیعت و درختا لذت میبرد، زنگ گوشی عصبانیش کرد، تا حدی که میخواست به جای الو گفتن بهش فحش بده، اون به ندرت میتونست به یه پیاده روی آرامش بخش بره و از نصفه موندنش متنفر بود.
تلفن و برداشت و گفت«چیه جونگکوک؟؟!» در حالی که خشمش از طرز حرف زدنش معلوم میشد.

«میبینم که امروز صبحم از دنده ی چپت بلند شدی مثل روز قبل و روز قبل تر و روز قبل تر از اون »

با اینکه میدونست جونگکوک نمیبینه، یه چشم غره رفت
«میشه خلاصش کنی و بری سر اصل مطلب؟؟!»

«زنگ زده بودم بپرسم کی برمیگردی»

«منم حق دارم یکم تفریح بکنم»

«اره ولی پدرم با اینکه به روش نمیاره ولی بهت نیاز داره ، هیئت مدیره بازم گرد و خاک بلند کردن»

«جلو صورتم بهم روی خوش نشون میدن و پست سرم برام چاه میکنن، دلم میخواد همشونو اخراج کنم.»

صدای خندیدن جونگکوک رو از پشت تلفن شنید.
«میدونی که همچین کاری نمیکنی،اونا از خانوادن»

•آلفای من•Where stories live. Discover now