«انگلیس؟»هوسوک پرسید
«یونگی توی بریتانیاس؟اخه چرا؟»«چون لرد ومپایر ها ولادمیر و اکثر قوم های ومپایر ها اونجا زندگی میکنن»
«چی؟ خون آشام؟»
هوسوک باز پرسیدکانگوو با اخم پرسید
«خون آشام ها دیگه چه صیغه این؟ ربط خون آشام ها به یونگی چیه؟»جونگکوک گفت:
«اکاکاگه اونو به خون آشام ها داده»«این غیر ممکنه!» کانگوو گفت
«گرگینه ها و خون آشام ها صد و دوازده سال پیش تعهد نامه نوشتن که به کار های همدیگه سرک نکشن.علاوه بر اون، اونا از یونگی چه خواسته ای میتونن داشته باشن؟»«نمیدونم» جونگکوک گفت «بیاین اینو از خود کسی که اونو به خون اشام ها داده بپرسیم چون خودش با پای خودش تا اینجا اومده»
با اضطراب یکم دیگه ام منتظر موندن، وقتی در برای دومین بار به صدا دراومد جونگکوک قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشید،باید عصبانیتش رو کنترل میکرد.
با باز کردن در دومینیوجی تایگا در معرض دیدش قرار گرفت، یه گروه آلفا هم پشت سرش آورده بود
جهوا نگرش و حس خوبی نسبت به این موضوع نداشت ولی انگار
این موضوع برای این پیرمرد چندان مهم نبود.با قدمای آروم داخل شد.
وقتی چشماش رو با بی خیالی داخل خونه گردوند، با چشمای کانگوو روبرو شد.
«آه،کانگوو! دوست قدیمی، توام اینجایی.»
با خوشحالی ساختگی گفت.
قدم های آروم و بیخیالش رو ادامه داد و روی یکی از دو تا مبل تکی نشست، با اینکه هیچکس چنین اجازه ای رو بهش نداده بود.کانگوو دندوناش رو روی هم فشار داد؛ باید آرامشش رو حفظ میکرد.
«من برای بچه های دوستام تله نمیذارم.» به سختی با حفظ خونسردیش گفت.
از یه طرفم، دست همسرش رو که عرق سرد از سر و روش داشت میبارید رو گرفت، دومینیوجی تایگا ذره ای برای کم کردن فرومون های آلفاییش تلاش نمیکرد و همسر بیمارش با اینکه از شروع شدن این ملاقات چند ثانیه هم نگذشته بود ولی بازم خیس عرق شده بود.
از دستش گرفت و اونو کشید طرف دیگه اش و جلوی فرومون هایی که به سمت اون میومد رو گرفت.جونگکوک میخواست که همون کار رو برای هوسوک انجام بده ولی هوسوک با اینکه تحت تاثیر فرومون ها قرار میگرفت ولی با قدم های محکم و استوار رفت و درست روبروی پیرمرد روی مبل تکی باقی مونده نشست.
توی این حالت جونگکوک راهی برای محافظت ازش رو نداشت.«با چه رویی اومدی اینجا؟!»
هوسوک پرسید.
خودش متوجه نبود ولی دستاش برای محافظت از بچه اش روی شکمش قرار داشتن.
جونگکوک درست کنار هوسوک ایستاد، در صورت وجود هر خطری باید ازش محافظت میکرد.
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...