~5~

3.1K 574 34
                                    

جی جی جینگ سوپرایز😆!!!!!
زود زود پارت رو گذاشتم ولی پارت بعدی نمیدونم کی میزارم پس منتظر بمونین🙃
-------------
ماشین گرون قیمتی وارد کوچه شد که اونا فقط میتونستن تو تلویزیون ببیننش، یونجون با دیدنش میخواست یه سوت بلند بالا سر بده، البته اگه برادرشو تو آغوش کسی که از ماشین پیاده شد،ندیده بود.

جین هیونگش با اضطراب و نگرانی بهشون گفته بود که چه اتفاقی برای هوسوک هیونگش افتاده بود و بعدش،از پنجره ای که رو به کوچه بود منتظر اومدنشون بودن.
قبل از اینکه زنگو بزنن جین درو براشون باز کرده بود،
«حموم،حموم کدوم طرفه؟؟!»
مردی که برادرشو تو آغوشش نگه داشته بود با عجله پرسید و گفت : « خیلی تب داره»
جین خواست برادرشو تو آغوشش بگیره ولی وقتی دید برادرش محکم یقه ی اون مردو با یه دستش نگه داشته، از تصمیمش صرف نظر کرد.
به جاش از جلوی راه اون مرد رفته بود کنار و به اون راه حموم رو نشون داده بود؛البته برادرش که داشت میلرزید و مردی که به اندازه ی خودش نگران بود هم تو این تصمیمش تاثیر زیادی داشتن.
«آبو رو سرد تنظیمش کنین» مردی که هوسوکو تو بغلش نگه داشته بود گفت.

وقتی که اون تو بغلش بود نمیتونست آب رو باز کنه، بعد از تنظیم دمای آب به طرف اونا برگشت و دستاشو به طرف اون مرد گرفت، دیگه وقتش رسیده بود که برادرشو از اون مرد غریبه بگیره.
ولی اون مرد کاری رو کرد که جین اصلا انتظارشو نداشت...
اون به دستای جین توجهی نکرد و خودشو که هوسوکم تو بغلش قرار داشت، پرت کرد زیر دوش آب سرد.

به طور طبیعی وقتی هوسوکی که تو بغلش بود داشت خیس میشد پس اون خودشم داشت به همراهش خیس میشد.
«لباسات داره خیس میشه» جین با تعجب گفت.
«زمانش نیست که با در آوردن لباس وقتمونو تلف کنیم، هرچه سریعتر باید تبش رو پایین بیاریم»

جین داشت با تعجب به غریبه نگاه میکرد،یعنی اگه وقت داشته باشه لباسشم درمیاره؟ اگه این کارارو داشت از روی انسانیت میکرد پس باید تا الان برادرشو بهش داده و رفته باشه و نباید تا الان کارارو به اونا واگذار میکرد؟؟!
«تهیونگ» مرد غریبه یکی رو صدا زد.

با اینکار یکی از افرادی که باهاش اومده بودو از همه ظریف و نحیف تر بود، وارد حموم شد.
«چقدر دیگه باید زیر دوش بمونم، آب سرد حالشو بدتر نکنه؟؟!»
«نگران نباش» تهیونگ گفت،«تبش به همین زودی پایین نمیاد یکم دیگه ام زیر آب بمون»

و بعدش سرشو از در حموم بیرون برد و با صدای بلند گفت:
«یکی براشون دو دست لباس بیاره»
افسار خونه همیشه دست خودش بود ولی الان حس میکرد افسارو اقتدارشو از دست داده ، این غریبه ها اصلا به اون توجه نمیکردن.

•آلفای من•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora