~2~

3.4K 592 61
                                    

هوسوک رو زانوهاش جلوی همه نشسته بود.
برادراش خیلی ازش عصبانی بودن،بعد از ترک کردن جنگل به یه کلانتری رفت و برای وسایل سرقت شده اش شکایت کرد؛ولی دیگه امیدی برا پیدا شدنشون نداشت.
فقط بخاطر موبایلش ناراحت بود.
از کلانتری به برادرش زنگ زده بود و ازش خواسته بود بیاد از اونجا بردارتش؛خوشبختانه امروز یکشنبه بود و برادرش به کار نرفته بود.
وقتی تو دادگاه بود گوشیشو خاموش میکرد؛برادرش یه وکیل بود.
وقتی هیونگش به کلانتری اومد با نگرانی بغلش کرد و متوجه مارک رو گردنش شد.
با اینکه اخم کرده بود ولی انگار تصمیم گرفته بود صحبت رو نگه داره برای یه جای مناسب تر؛ واسه همین حرفی نزده بود.
اما وقتی به خونه اومدن، دو زانو جلوی سه عضو دیگه ی خانوادش نشسته بود.
هوسوک به برادر بزرگترش نگاه کرد، بهش خیره شده و دستاش رو به هم قفل کرده بود و منتظر توضیحاتش بود.
برادرش جین یه بتا بود ولی چون تو خونه از همه بزرگتر بود حرف،حرف اون بود.
«میدونین که کیفم رو دزدیدن»
و یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
«اینم میدونین که همیشه داروهامو با خودم میبرم و بعد از اینکه کیفمو دزدیدن، هیتم شروع شد و منم خواستم تا جایی که ممکنه از مردم دور شم و بدون اینکه بفهمم به طرف جنگل رفته بودم»
«مگه احمقی آخه تو؟؟!» برادرش تقریبا فریاد زده بود.
«تو اون موقعیت باید به شلوغ ترین مکان ها بری اینجوری دیگه کسی جرئت حمله کردن بهت رو نداره»
«اونم اینجوری گفت» هوسوک زیر لب گفت.
تنها آلفای خانواده برادر کوچکترش یونجون،که گوشاش حساس تر از بقیه بود صداش رو شنیده بود
«کی؟!» گفت و چشاشو تنگ کرد.
«آلفایی که باهاش تو جنگل آشنا شدم»
«بهت حمله کرد؟؟!» برادرش یونجون فریاد زده بود.
هوسوک زود گفت:
«نه نه بهم حمله نکرد»
«پس چجوری اون مارک رو گردنتو بهمون توضیح میدی؟؟!»
هیونگش با صدای بلند فریاد کشید، خیلی عصبانی بود!!!
«من شروع کردم،کسی که اول بوسیدش من بودم»
هوسوک با تن صدای خیلی آروم گفت
یونجون با شوک گفت:«تو شروعش کردی؟؟!»
«تویی که از آلفاها متنفری،با رضایت خودت با یه آلفا رابطه داشتی؟؟!»
«هیچکدومتون امگا نیستین،نمیتونین احساسات یه امگای تو هیت رو درک کنین!!!» گفت وقتی که یه قطره اشک از چشمش پایین میومد.
اون اشک به خاطر اینکه اونارو سرزنش میکرد نیفتاده بود برعکس،به خاطر اینکه خودشو سرزنش میکرد.
چرا یه بتا به دنیا نیومده بود؟؟! هیچ فرقی نداره که به خاطر هیت بود با نبود، چرا جذب اون آلفا شده بود و باهاش رابطه برقرار کرده بود؟؟!
برادرش جین کنارش نشست و بغلش کرد
«امگا بودن جرم نیس،هیتم چیز بدی نیس؛بودن با یه آلفام پایان دنیا نیستش» گفت و یه بوسه رو پیشونیش نشوند.
این وضعیت برادرش اونم ناراحت کرده بود.
«نیمه ی پر لیوانو ببینیم» هوسوک گفت، وقتی که داشت اشکاشو با دستاش پاک میکرد.
«اون آلفا منو مارک کرد،دیگه هیتی وجود نداره،دیگه آلفاهای چشم چرون وجود ندارن؛اون آلفا حتی اسمم رو هم نمیدونه،قبل از اینکه بیدار شه از اونجا فرار کردم،یعنی دیگه آلفاییم وجود پداره که بهم زور بگه»
«آره اینکار بیشتر مشکلاتت رو حل میکنه ولی اگه حامله شده باشی چی؟؟!» یونجون سوالی رو که از صبح ذهن همه رو مشغول کرده بود رو پرسید؛
دستای هوسوک ناخودآگاه رو شکمش قرار گرفتن
«ممکنه که حامله نشده باشم» به آرومی گفت.
هوسوک لبشو گاز گرفت و سرشو برای تکذیب تکون داد.
«حامله نشدن یه امگا تو دوره ی هیت تقریبا غیر ممکنه،یونجون زود برو یه داروخونه پیدا کن و یه تست بگیر»
چشای یونجون از روی تعجب بزرگ شدن،
«چرا من؟؟!»
اون لحظه دو جفت چشم عصبی بهش نگاه کردن، که یه جفت مال هیونگش جین و یه جفتم مال همسرش سوبین بود.
بلافاصله از روی مبل بلند شد و کیف پولشو برداشت و فورا از خونه بیرون زد.
علی رغم اینکه تنها آلفای خونه بود، هیچکس به حرفش گوش نمیدادو آخرین نفری بود که حرفاش شنیده میشد(بمیرم برات🥺)
سوبین تا اون موقع فقط گوش داده بود،ولی وقتی تو چشمای هوسوک ترسش از حامله بودن رو دید،رفت و کنارش نشست و کمرش رو نوازش کرد
«همه چی خوب میشه» به آرومی گفت
«وقتی که از پیشش فرار کردم به این فکر نکردم و هممون میدونیم که تنها راه حامله نشدنم اینه که یا من نتونم بچه دار شم با اون عقیم باشه،من این بچه رو چجوری بدون پدرش بزرگ کنم؟؟!»
جین پیشونیش رو بوسید.
«آروم باش عزیزم،حتی اگه باباشم نباشه ما پیشتیم اونو به خوبی بزرگ میکنیم»
هوسوک دستاشو دور گردن هیونگش حلقه کرد
«ممنونم هیونگ»
تا وقتی که یونجون بیاد دستاشو دور گردن هیونگش حلق کرد و سرشو رو شونه اش گذاشت.
از زمان بچگیش تو آغوش هیونگش آروم میشد.
~ ~ ~ ~ ~
یونگی همه چیزو به دوستش و دست راستش یعنی جونگکوک تعریف کرد.
جونگکوک همه چیز رو با شوک گوش کرده بود چون تا حالا دوستش با کسی رابطه نداشت،البته براش وقتم نداشت.(جونگ شوک😂🔪)
رابطه جدی که هیچ،حتی برا خوشگذرونیم وقت نداشت.
«نمیدونی کیه مگه نه؟ تا جایی که فهمیدم قبل از آشنای یه راس رفتین تو اصل کاری»
یونگی سرشو به معنی نفی تکون داد.
«چند ساله به نظر میرسید؟؟»
یونگی اونو تصور کرد
«بزرگتر از من به نظر میرسید، کت و شلوار پوشیده بود انگار یه کار منظمم داشت»
«درسته،تو استثنایی؛اگه کت و شلوار پوشیده بود یعنی کم کمش از دانشگاه فارغ التحصیل شده و این به این معنیه که حداقلش بینتون پنج سال اختلاف سن وجود داره»
یونگی تو حالت عادی میتونست براش چشم غره بره ولی الان اصلا حالش رو نداشت.
«چیز خوبیه این»
«یه امگای بزرگسال،حتما پیشگیری میکنه، یعنی حامله نمیشه»
«اما اگه پیشگیری نکنه چی؟؟!» یونگی با نگرانی پرسید.
«چرت و پرت نگو،امگاها رو اینجور چیزا حساس ان و اون امگا یه بزرگسال بوده.فکر میکنی تو اولیش بودی؟؟!»
وقتی جونگکوک طرز نگاه کردن یونگی رو دید؛ بزاقشو قورت داد و از گفتن آخرین جمله اش پشیمون شد،این مرد بدون استفاده کردن از رایحه و حاله ی آلفاییشم(aura) میتونست به حد جهنم ترسناک باشه.
«حتی اگه اولیشم نباشم،مطمئنم که آخریشم چون به وضوح یادم میاد که مارکش کردم» تقریبا داشت با خرخر کردن حرفش رو میزد.
«چی؟؟!با وجود همه ی اینا،بازم وقتی بیدار شدی رفته بود؟؟!»
یونگی یه آه عمیق کشیدو با سرش تایید کرد.
«اونو فراموش کن و به راهت ادامه بده» جونگکوک با جدیت گفت.
«با وجود اینکه تو اونو مارک کردی و تا آخر عمرش نمیتونه با آلفای دیگه ای باشه،اما بازم بدون گفتن هیچی گذاشته و رفته و این یعنی تنها موندن رو به بودن با تو ترجیح داده»
یونگی آهی کشید
«یعنی اینقد از من بدش اومده؟؟!»
جونگکوک دستشو رو شونه ی یونگی انداخت
«از اون آلفا های عوضی که به زور خودشونو به امگا تحمیل میکنن نمیشی مگه نه؟؟! تنها امگای دنیا اون نیس،به جلو روت نگاه کن،اطرافت پره از امگاها و بتاهایی که دیوونتن »
«میدونم ولی بدون اون نمیتونم،نمیتونم زندگی کنم»
«اون اولا که علاقه ات به تهیونگ شروع شده بود بهم تعریف میکردی که چه حسی داری و میگفتی که کلمات این حس رو نمیتونن تعریف کنن و گفتی باید این حس رو تجربه کنی تا درک کنی چی میگم و کلمات برای این حس ناکافی میمونن خب، فک کنم الان میدونم که اون موقعا چه حسی داشتی»
جونگکوک فحش داد.
«واقعا احساس کردی که سولمیتته(نیمه ی روح،همسر روحانی)؟؟! مطمئنی؟؟!»
یونگی یه نفس عمیق کشید
« به چه دلیلی دیگه ای میتونم تا این حد پیش برم؟؟!، با اینکه اولین بار بود که با یکی بودم ولی اونو مارک کردم»
جونگکوک برای آروم کردنش پشتش ور نوازش کرد، پیدا کردن سولمیت تنها بین یه آلفا و امگا اتفاق می افتاد و اتفاق خیلی نادریم بود، سولمیت رو فقط آلفا میتونست تشخیص بده و آلفا رو وابسته ی امگا میکرد، مثل کاری که مارک با امگا میکرد.
آلفا به جز سولمیتش نمیتونست با کس دیگه ای باشه و نبودن امگا کنارش باعث میشه که درد بکشه.
این آلفا ها بعد از دست دادن امگاهاشون نمیتونستن زیاد زنده بمونن.
جونگکوک فقط با فکر کردن به نبودن تهیونگ میتونست به لرزه افتادن تن و بدنش رو حس کنه.
«اونو پیدا میکنیم» جونگکوک گفت.
«با قدرتی که تو داری این غیر ممکن نیست»
در حقیقت، جونگکوک فکر میکرد که یونگی هم سولمیت (soulmate) داشته باشه
آلفاها قدرتمندترین نوع بودن و حتی بین خودشونم به قدرت های مختلفی تقسیم میشدن.
فقط آلفا های خیلی قدرتمند سولمیت داشتن و ازونجایی که خودش سولمیت داشت و یونگی هم از اون قوی تر بود پس حتما باید اونم سولمیت داشته باشه.
دقیقا مثل پدر یونگی که با سولمیتش ازدواج کرده بود، همیشه فکر میکرد که یونگی هم با سولمیتش ازدواج میکنه.
ولی نه اون نه یونگی فکر نمیکردن که به محض پیدا کردن سولمیتش از اون جدا بشه.
روز های دردناکی در انتظار یونگی بود.
جدا افتادن سولمیت ها از هم موضوعی نبود که به راحتی بشه از کنارش گذشت.
____________________🥀♥️
اوکی اینم از پارت دوم، اگه اشکالی داشت بهم بگین و اگه بد شده متاسفم...
ووت و نظر یادتون نره
پورپل یو😍💜

ووت و نظر یادتون نرهپورپل یو😍💜

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
•آلفای من•Where stories live. Discover now