سلام سلام میخواستم پارت سوم رو یکم دیرتر بزارم ولی خب دلم نیومد و خیلی براش هیجان داشتم😅😆 و خب اینم از پارت سوم لطفا اگه تا حالا ووت ندادین انجامش بدین، به حمایتتون نیاز دارم.
بوس پس کلتون♥️💁🏻♀️
••••••••••••••••••••••••••••••^^
هوسوک هنوز داشت به تست تو دستش نگاه میکرد، هنوز نمیتونست باور کنه یه موجود مستقل و همزمان وابسته بهش،داره تو وجودش رشد میکنه.
میترسید،قراربود اونو چجوری بزرگ کنه؟؟!
اون حتی بچه هارو دوست نداشت،وقتی ازش پرسید که پدرش کیه چی باید جوابش رو میداد؟؟!
چجوری بهش توضیح میداد که حتی اسم پدرش رو نمیدونه؟؟! باید بهش میگفت که پدرش مرده؟؟؟!
اگه بچه مثل خودش امگا شد،چی؟؟؟!
مشکلاتی که خودش در طول زندگیش داشت رو اونم داشته باشه چی؟؟!
اگه وقتی داره بزرگ میشه از طرف بتاها و بعضی آلفاها تحقیر بشه چی؟؟!
امگاها تو این دنیا هیچ ارزشی ندارن.
معروف شدن و یا پیشرفت کردن تو یه شغل،برای امگاها خیلی سخت بود.
وقتی که یه قطره اشک از چشمش داشت میوفتاد،
دستاشو دور شکمش حلقه کرد.
«لطفا کوچولوم یه بتا شو،خواهش میکنم یه بتا شو،لطفا»
به عنوان تنها عضو خانواده اش میتونست در برابر مشکلات و سختی ها ازش محافظت کنه؟؟!
تنها چیزی که اونو یکم آسوده خاطر میکرد، بودن خانوادش در کنارش بود.
~•~•~•~•~•~•~•~
مدرسه ها باز شده بودن، و امروز اولین روز دوره جدید مدرسه بود. روز های پر مشغله دوباره داشتن شروع میشدن،
ولی نه مدرسه،نه کار و بسکتبال و حتی اداره کردن همه اینا همزمان دلیل ترسش نبودن؛ برای اولین بار مین یونگی از یه چیز اینقدر ترسیده بود و اونم پیدا نکردن سولمیتش بود.
تازه داشت درک میکرد که چرا جونگکوک اینقد مواظب و نگران تهیونگ بود.
فقط سه هفته شده بود که اونو دیده بود اونم فقط یه بار،ولی بازم دلتنگ بوی تنش بود.
با اینکه حتی اسمش رو نمیدونست ولی هر بار که چشماش رو میبست، قیافش تو ذهنش نقش می بست.
بعد از اینکه از ماشین پایین اومد و وارد حیاط مدرسه شد، صدای یه ماشین دیگه رو شنید؛ این همون ماشینی بود که به جونگکوک هدیه داده بود.
وقتی راننده جونگکوک ماشین رو دوباره به حرکت در آورد و از اونجا دور شد، جونگکوک با برداشتن قدمای سریع به طرفش اومد.
«صبح به خیر» جونگکوک با یه لبخند بزرگ که فقط مخصوص خودش بود گفت.
«صبح به خیر» یونگی برخلاف اون با یه تن صدای صاف و با حالت پوکر جواب داد.«چطوری؟؟!» با تن صدای آرومی که فقط خود یونگی میتونست بشنوه گفته بود.
یونگی گفت:«خوبم»
با هم به طرف مدرسه حرکت کردن.
«تهیونگ چرا باهات نیومد؟؟!»
«اون امروز به مدرسه نمیاد، حالت تهوعای صبحگاهی» گفت جونگکوک.
«چرا تنهاش گذاشتی؟؟!»
«مادرم پیششه،اونا بهم اصرار کردن که به مدرسه بیام»
بینشون یه سکوت آرامش بخش ایجاد شد، اونا که بی صدا به طرف مدرسه حرکت میکردن؛ میتونستن بشنون که بعضیا داشتن با پچ پچ ازشون غیبت میکردن،یونگی بعضی اوقات فکر میکرد که حواس حساس و قوی آلفاها یه نفرین هستش، الانم یکی از همون موقع ها بود.
~•~•~•~•~•~•~•~
هوسوک وقتی که داشت با مترو به سرکارش میرفت، مقاله های حاملگی رو که از قبل دانلودشون کرده بود رو داشت میخوند؛ هم میخواست بدونه تو طول حاملگی باید چه کارایی انجام بده و هم به ترساش غلبه کنه.
هنوز اونقدر شجاع نبود که بره پیش دکتر.
طبق چیزایی که خونده بود هنوز یکی دو هفته برای حالت تهوع های صبحگاهی مونده بود.
هنوز برای نشونه های حاملگی زود بود، ولی به زودی خودشونو نشون میدادن، و به همین خاطر از قبل آماده شدن خیلی بهتر بود.
از مترو خارج شد و به کافه ی گوشه خیابون شرکت، نگاهایی پر از حسرت و دلتنگی انداخت.
هر صبح از اونجا یه قهوه میگرفت و بعدش میرفت سرکار ولی از وقتی که فهمیده بود کافئین برای بچه ضرر داره، با قهوه خداحافظی کرده بود.(بمیرم برا بچم🥺🤧)
حاملگی بهش نشون داده بود که تغذیه انسانای امروزی خیلی ناسالم و بدرد نخوره.
آه کشید و به طرف شرکت حرکت کرد.
مثل همیشه بی سر و صدا به دپارتمانی که توش کار میکرد، رفت.
اون یه ادیتور مانهوا(manhwa)بود.
کارش رو دوست داشت چون خوندن مانهوا رو هم دوست داشت؛علاوه بر اون دپارتمانش از محدود دپارتمانایی بود که توش تبعیض وجود نداشت.
همه ی همکاراش بتا بودن و فقط اون بود که امگا بود ولی بازم هیچکس اونو تحقیر نمیکرد.
وقتی که همه مارک روی گردنش رو دیده بودن،
تعجب کرده بودن چون از طرز نگاهش نسبت به آلفاها کم و بیش خبر داشتن، وقتی که یکی از نویسنده ها اذیتش میکرد،اون با قاطعیت تموم باهاش برخورد میکرد.
اونو رد میکرد و نادیدش میگرفت.
به عنوان امگایی که در برابر یه آلفای زورگو ایستاده بود و با جسارت و بدون ترس باهاش مقابله میکرد، همه ی همکاراش بهش احترام میذاشتن.
در جواب کسایی که متوجه مارک رو گردنش شده بودن و ازش پرسیده بودن که دوست پسری داره یا نه، گفته بود که داره چون به زودی مجبور بود که مرخصی حاملگی بگیره.
چیزی که اولین بار به ذهن اونا میومد این بود که یه آلفای محشر اونو تور کرده، چون جانگ هوسوک کسی نبود که به این راحتی اجازه مارک کردن رو به هر کسی بده.
با اینکه یه امگا بود ولی هیچوقت به آلفاها یا بتاها اجازه نداده بود که تحقیرش کنن.
این موقعیتش رو با ابراز احترام همه نسبت به خودش بدست آورده بود.
و به همین دلیل در حالت عادی آلفایی که مارکش کرده هم باید عالی و بی نقص باشه.
و اینکه یه چیزی بود که همه ازش خبردار بودن اونم این بود که آلفاها به راحتی یه امگارو مارک نمیکردن، و حتی اگه مارکشون میکردن،اونارو بیشتر به چشم یه سرگرمی میدیدن و به همین دلیل برای اذیت کردن و از روی تفریح،اونارو مارک میکردن.
از فکر اینکه امگای بیچاره نمیتونه به غیر از اونا با کس دیگه ای باشه خوششون میومد.
ولی کسایی که جانگ هوسوک رو میشناختن، حتی فکر کردن به بازیچه شدنش براشون عین جوک و خنده دار بود.
حتما به یه آلفا علاقه مند شده بود و باهاش یه رابطه ی جدی رو شروع کرده بود.
به همین دلیل چجوری بودن آلفای جانگ هوسوک برای همه علامت سوال شده بود و نقل دهنشون بود.
ولی برخلاف سوالا و کنجکاویاشون، هوسوک در مورد این موضوع خیلی محافظه کار بود.
**
یونگی و جنگکوک تو سالن غذاخوری نشسته بودن.
جونگکوک به تازگی مکالمش با تهیونگ رو که به همه جا قلب پرت میکرد رو تموم کرده بود.
«این بازیی که همه مثل دیوونه ها باهاش مشغولن دیگه چیه؟!» یونگی با نشون دادن دانش آموزایی که غرق موبایلاشون بودن،پرسید.
«انگار اسمش پوکِمون گو هستش، تابستون امسال ترند شده، البته که تو به خاطر کار و زندگی از اینچیزا خبر نداری»
یونگی چشم غره رفت :
«حالا هرچی»
و به ایمیلایی که تازه اومده بودن،نگاه انداخت.
از هتل هایی که اون اطراف بودن عکسایی که تو اون تاریخ از افراد گرفته شده بودن رو، داشتن به طور منظم بهش میفرستادن ولی هنوز هیچ پیشرفتی در کار نبود.
بدون داشتن اسم پیدا کردنش خیلی سخت بود و هیچکدوم از عکسا هم مال اون نبودن.
به گروهی که برای جست وجو استخدامشون کردن یه پیام با محتوای اینکه "به کارشون ادامه بدن"فرستاد.
جانگکوک که از حالت صورت دوستش فهمیده بود هیچ خبری ازش نیس، برای اینکه سرگرمش کنه پرسید:
«امروز تیم رو جمع میکنی؟؟!»
یونگی به معنی نه سرشو تکون داد
«بعد از زنگ اول میرم،جلسه دارم»
«برای پیدا کردن بازیکنای جدید اطلاعیه درست کنم؟؟!»
«نیازی نیس،کسایی که استعداد و علاقه داشته باشن، خودشون با پای خودشون برای ثبت نام میان»
جونگکوک نیشخند زد
«زنگ دومو نمیای پس درس نامجون هیونگ رو از دست میدی»
یونگی چشم غره رفت
«انگار که از حسرت ندیدنش دارم میمیرم ، به اندازه کافی هر شب دارم میبینمش»
«پس کی به قولی که بهمون دادی عمل میکنی؟؟! خیلی وقته که به سن قانونی رسیدی و مستقل شدی ولی ما هنوز اولین شب بار رفتنت رو جشن نگرفتیم»
«حالشو ندارم، مگه شمام میاین؟؟! تهیونگ نمیتونه بنوشه»
جونگکوک شونه هاشو بالا انداخت
«هدفمون حالو هوا عوض کردن و صحبت کردنه»
یونگی آه کشید.
«باشه،یه روز میریم»
نامجون هیونگشم رو این موضوع اصرار داشت.
تو اولین شب بار رفتنش میخواست کنارش باشه.
اون نمیخواست که به کلاب بره، چرا اینقدر اصرار داشتن که بره؟؟!
**
هوسوک یه نفس عمیق کشید و خودشو داخل کلاب پر سروصدا پرت کرد.
از نویسنده های بی بندوبار متنفر بود، فقط چون میلیون ها نفر خواننده داشتن ، فکر میکردن که میتونن طرح های اولیه شون رو با تاخیر تحویل بدن.
ولی توی اوناهم بیشتر از همه از یکیشون خیلی متنفر بود اونم لی دونگ سو بود.
همیشه طرحاشو با تاخیر تحویل میداد و این رو یه فرصت برای دیدن هوسوک میدونست؛چون به عنوان ادیتورش مسئول انتشار منظم اون،هوسوک بود.
هوسوک درخواست داده بود که به خاطر آویزون بودن و اینکه اذیتش میکرد از ادیتوری اون بردارنش ولی اون مرد تهدیدشون کرده بود که اگه هوسوک ادیتورش نباشه از شرکت میره.
به خاطر ارث پدریش ثروتمند بود.
به همین دلیل هزینه ی لغو قرارداد براش مثل آب خوردن بود.
ولی شرکت از دست دادن نویسنده ی معروفی مثل اون رو نمیتونست قبول کنه.
صدای بلند موزیک اونقدر اذیتش میکرد که انگار میخواست پرده ی گوششو پاره کنه.
ترکیب بوی عرق مردم و مشروبات الکلی داشت حالش رو بهم میزد، تو حالت عادیم از بوی مشروبات الکلی خوشش نمیومد؛علاوه بر اون حاملگی حساسیتش نسبت به این بو رو بیشترم کرده بود.
با بزرگ شدن بچه، در کنار حالت تهوع های صبح، حساسیتش نسبت به بوی بعضی چیزا هم شروع شده بود.
وقتی لی دونگ سو رو که با دوستاش در حال خوشگذرونی بود رو دید به طرفش حرکت کرد.
باید زودتر طرحارو تحویل میگرفت و به خونه میرفت و پاهاش رو دراز میکرد.
**
وقتی که جونگکوک،تهیونگ و نامجون هیونگ غرق صحبت بودن ، اون داشت سعی میکرد چشماش رو که داشتن بسته میشدن رو باز نگه داره.
از مشروبی که جلوش گذاشته بودن حتی یه قلوپم نخورده بود.
با اصرار نامجون هیونگ قبول کرده بود که امشب به کلاب بیاد.
با اینکار دیگه اونو اذیت نمی کردن.
ولی چشمای در حال بسته شدنش،باعث شده بود که مثل اونا نتونه خوش بگذرونه، با اینکه امشب شب اون بود.
ساعت نه صبح، اول با خرفتای هیئت مدیره یه جلسه داشت و بعدش تو کلاسایی که تونسته بود بهشون برسه ، شرکت کرده بود و در آخر با تیم بسکتبال تمرین کرده بود.
در نتیجه،صدای نکره ی آهنگ و بوی منزجر کننده عرق مردم تنها چیزایی بود که اونو بیدار نگه داشته بودن.
بازم توی یکی از موقعیت هایی بود که از حواس قویش متنفر بود و اونارو لعنت میکرد.
همون زمان با بویی که حس کرده بود بلافاصله روی پاهاش ایستاده بود.
«یعنی اینجایی؟؟!» زیر لبش گفت.
با چشماش جایی رو که بو از اونجا به مشامش رسیده بود رو دید میزد.
اگه اون اینجا باشه دیگه هیچوقت حواس قوی و حساسش رو لعن و نفرین نمیکرد.-----------🐺🌑⚡️
قسمت سومم تموم شد، دست و جیغ و هورااااا😆👏🏻
خدایی نگین جان جدم نیستی در حدم
ووت بدین،کامنت بزارین.
و اینکه خیلی خیلی ممنونم که وقتتون رو میذارین و میخونین😍🤧
هزارو هشتصدو چهل و چهار کلمه🤕
خدایی نمیتونم نویسنده هایی رو که سه هزار کلمه مینویسن رو درک کنم😱😐😑
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...