~16~

2.4K 503 153
                                    

میخواستم از این تریبون اعلام کنم که؛
گاست ریدرا شمارم دوست دارم😁

🦋_•_•_•_•_•_•_•_•_🦋

هوسوک تصمیم گرفته بود درباره ی بچه به یونگی بگه.
ولی نمیدونست چجوری بهش بگه. نمیخواست همینجوری عادی بهش خبر بده. میخواست براشون خاطره ی خوبی بشه که همیشه یادشون باشه.

دیگه از ریکشن یونگی نمیترسید. یونگی تا حالا اونو نا امید نکرده بود. ایمان داشت که از این به بعدم نمیکنه.

داشت نظر برادراشو درباره ی اینکه چجوری باید خبر بچشونو بده، میپرسید.

«نظرت چیه که برای شام برین بیرون و اونوقت بهش بگی؟؟!» جین هیونگش پیشنهاد داد.

«رئیس شرکت به اون بزرگی رو کجا ببرم برای شام؛ اگه ممکنه میخوام حقوقم تا آخر ماه تو جیبم بمونه. علاوه بر اون نمیخوام اگه یونگی ریکشن عجیب غریبی نشون داد، جلوی ملت آبروم بره.»

«اونو دوست داری، اونم تورو دوست داره، همه چیز قراره خوب باشه.» سوبین گفت و اضافه کرد:
«فقط بهش بگو، مطمئنا همه جوره براتون لحظه ی بینظیری میشه، لازم نیست کاری برای خاص تر کردنش بکنی؛ با هم باشین کافیه.»

«قبل از یونگی خبر نداشتم ولی انگار تو واقعا استاد روابط عاشقونه بودی و نمیدونستم.»

سوبین شونه بالا انداخت.
«اگه به برادر تو بود که ما اصلا ازدواج نمیکردیم.»

«هِی!» یونجون گفت ولی با صدای زنگ همه ی حرفاش تو گلوش گیر کرد.

«حق با بینه؛ برو درو باز کن.» جین گفت.

یونجون با نِق درو باز کرد. در کوچه از نشیمنم قابل دیدن بود، هوسوک با دیدن یونگی که تو این ساعت شب از در داخل شد، تعجب کرد.
از صورت مضطربش معلوم بود که یه چیز درست نیست.

یونگی بدون هیچ مقدمه چینی مستقیم رفت سر اصل مطلب چون عجله داشت.
«هوسوک دارم میرم کانادا»

«چی؟!» هوسوک فریاد زد و از جاش بلند شد.

یونگی به طرفش حرکت کرد و و با گرفتن دستاش دوباره نشوندش. بعد خودشم زود کنارش نشست.

«تو کارخونه اصلیمون که تو کاناداس، آتش سوزی شده.
و با اطلاعاتی که به دستمون رسیده، انگار عمدی بوده. باید برم کارارو راه بندازم.»

«اما کانادا خیلی دوره.» هوسوک زمزمه کرد.

«میدونم روح من، ولی مجبورم برم، به خاطر خونوادمون.»

•آلفای من•Where stories live. Discover now