~11~

2.4K 496 75
                                    

مسابقه با پیروزی یونگی و تیمش به پایان رسید.
یونگی و جونگکوک بعد از بدرقه ی تیمشون پیش تهیونگ، هوسوک و خانوادش رفته بودن.
جین اونارو برای شام، بعد بازی به خونشون دعوت کرده بود. میخواست یونگی و خونوادشو بیشتر بشناسه تا مطمئن بشه که میتونه هوسوکو بهشون امانت کنه یا نه.
تو اتوپارک سالن منتظر نامجون بودن.
رفته بود ویدیوی مسابقه رو بگیره.
نگاه کردن بهش باعث میشد اشتباهاتشونو اصلاح کنن.
وقتی یونگی و هوسوک و خونوادش داشتن صحبت میکردن
زوج کوکوی یکم ازشون فاصله گرفته بودن و داشتن بین خودشون بحث میکردن.
اگر چه تهیونگ متوجه نشده بود ولی جونگکوک کاملا آگاه بود که چا دونگ وو تو طول مسابقه به جای بازی داشت به تهیونگ نگاه میکردو این موضوع یکم مضطرب و عصبیش کرده بود.
تهیونگ آه کشید.
«کوک! چی شده مگه؟! اون فقط از دور نگاه میکرد، تنها کاریم که میتونه انجام بده همینه، بزار هر چقدر میخواد، نگاه بکنه»
با حرفای تهیونگ، جونگکوک لبخند زد.
«حق با توعه ولی وقتی میبینم که هنوزم بهت علاقه نشون میده، اعصابم بهم میریزه.»
«عشقم» و دستشو رو گونه ی جونگکوک گذاشت و نوازش کرد.
«بزار نگاه کنن؛ وقتی که چشمام کسی جز تو رو نمیبینن»
جونگکوک سرشو به دست رو صورتش تکیه داد.
چشماشو با لبخند رو صورتش بست.
انگار یه چیزی درونش ذوب شده بود.
با صدایی که شنید چشماشو باز کرد و سایه ی یونگیی رو دید که تهیونگو بغل کرد و برد.
حواسش به چیزی که دیده بود پرت شد و دیگه برای واکنش نشون دادن دیر شده بود.
وقتی یه ماشین اونو بین دیوار پرس کرده بود، به طور غریزی غرید.
زمانی که ماشین عقب گرد کرد و با همون سرعتی که اومده بود برگشت و دور شد، یونگی فریاد زد.
«پسر حواست کجاست؟؟!»

جونگکوک به کمک دیوار، صاف ایستاد.
«چیز... پیش تهیونگ»
گفت و با قیافه ای که سعی داشت بگه من بی گناهم، لبخند زد.

یونگی غرید، به معنای واقعی کلمه؛
یه غرش عمیق و وحشتناک..
وقتی تهیونگ رو که هنوزم تو بغلش بود و رو زمین گذاشت، پرسید:
«خوبی؟؟!»

چشماش هنوزم انگار داشتن به قتل میرسوندنش.

«خوبم» جونگکوک وقتی داشت به پاهاش نگاه میکرد، گفت.
فقط پوستش یکم ساییده شده بود،همین.
«برای کشتنم به چیزی بیشتر از یه ماشین نیاز دارن.»
جونگکوک با خودشیفتگی گفت.

«از تو نپرسیدم» یونگی گفت و نگاه کشندشو از روش برداشت، نگاهش فورا نرم شد؛به طرف تهیونگ چرخید و بازم تکرار کرد:
«خوبی؟؟!»

«اره... فکر کنم... یکم ترسیدم»
تهیونگ با سردرگمی گفت.
ماشین به جونگکوک زده بود ولی اون صحیح و سالم بود.
یونگی بجای اینکه نگرانش باشه، داشت سرزنشش میکرد.

«این دیگه چی چی بود؟؟!»
هوسوکی که داشت با دو به طرفشون میومد، پرسید.
برادراشم دنبالش اومدن.

•آلفای من•Where stories live. Discover now