کاپیتان و دستیار کاپیتان با دو وارد راهرویی که به سالن مسابقه، منتهی میشد؛ شدن.
و وقتی لحظه ی آخر به تیم ملحق شدن،
«کجا موندین پس؟؟!»
هم تیمیاشون و هیونینگکایی که یکی از اعضای خونواده بود، همزمان شروع به پرسیدن کردن.«منو پیش بهشتم فرستاد، چجوری میتونستم بهشتمو ول کنم و بیام اینجا؟؟!»
جونگکوک وقتی که وارد سالن مسابقه میشد،پرسید.«روح منم اسیر گرفته شده بود، چجوری میتونستم تا اون اجازه نداده، بیام؟؟!»
یونگی وقتی رو به تماشاگرا احترام میزاشت، پرسید.«عَیــــی...» هیونینگکای گفت.
«وقتی عاشقین، اصلا نمیشه تحملتون کرد، مگه نه؟؟!»«عاشقم مگه نه؟؟!» یونگی پرسید.
«واقعا با این حالِت، بازم داری میپرسی؟؟!»
جونگکوک رو به یونگی پرسید.«اگه بخوام صادق باشم، همیشه بهت حسودیم میشد، میخواستم مثل تو یکی رو داشته باشم که با تمام قلبم دوسش داشته باشم. امروز واقعا حس کردم که منم صاحب یه همچین کسیم.»
یونگی وقتی با تیم رقیب دست میداد، گفت.«تو! تو بهم حسادت کردی؟! ایول! حسادت اونم از طرف آلفای بزرگ، افتخار بزرگیه برام.»
جونگکوک به شوخی گفت، چنین فرصتی، دیگه پیش نمیومد.
«چرا اینقد تعجب کردی جونگکوک؟؟! آلفای بزرگ تنها کسی نیست که بهت حسودی میکنه.»
هیونینگ گفت و با سرش به تریبون اشاره کرد. جونگکوک وقتی اونو دید،اخم کرد.
«اون اینجا چیکار میکنه؟؟!»«تیم اونام اینجا مسابقه میدن و طبیعتا چون قوی ترین رقیبشون ماییم اومدن که بازیمونو نگاه کنن.»
هیونینگ گفت. یونگی اونو عقب کشید.
«یادته بهت چی گفتم؟؟!»
تو گوشش زمزمه کرد.«بعضی زمانا هم هست که نباید لذتِ برد رو فقط با مشتات حس کنی، یکمم بزار بسکتبالت حرف بزنه.»
جونگکوک از بین دندونای چفت شدش گفت.«آفرین، پس قدرتتو نشون بده.»
یونگی گفت و یدونه به کمرش زد.جونگکوک به خاطر درد پشتش غر زد.
«مجبور بودی از تموم قدرتت استفاده کنی؟؟!میخوای قبل از مسابقه مصدومم کنی؟؟!»
بعد از اینکه یونگی خندید و رفت جاش رو گرفت، داور سوت آغاز مسابقه رو به صدا در آورد.**
هوسوک با خوشحالی بین تهیونگ و هیونگش جا گرفت.
«این فرد همون کسیه که گفته بود نمیخوام باهاش تنها بمونم.»
هیونگش گفت.
«یه ساعته کجایی؟؟!»«فقط داشتیم حرف میزدیم.»
هوسوک گفت و با زمزمه اضافه کرد:
«میدونستین؟؟! یونگی یه گرگینه اس، وقتی از خونواده حرف میزده، منظورش یه پک واقعی بوده.»
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...