~6~

3.1K 609 103
                                    

جونگکوک و تهیونگ وقتی دست تو دست هم از پله پایین اومدن با دیدن منظره ی جلو روشون شوکه شدن.
یونگی هنوزم رو کاناپه ی دیشبی ،با هوسوکی که تو بغلش بود،خوابیده بود.

دیشب وقتی دیگه دیروقت شده بود؛جین اتاق هوسوکو بهشون داده بود.
و اتاق خودشم به نامجون داده بود.
با اینکار مهمونا به راحتی شبو تو اتاقشون گذرونده بودن و خودشم با یونگی تا صبح از هوسوک مواظبت کرده بودن .
وقتی نزدیکای صبح یونگیم با هوسوک به خواب رفته بود،بهشون کمک کرد تا رو کاناپه دراز بکشن و روشون پتو کشیده بود.
خودشم که تا حالا حتی چشم رو هم نزاشته بود، داشت قهوه ی صبحگاهیشو میخورد.

با دیدن زوجی که با چهره های متعجب از پله ها داشتن میومدن پایین و به زوج رو کاناپه نگاه میکردن،گفت:
«صبح به خیر»
«صبح بخیر هیونگ» جونگکوک گفت.
«هیونگ؟؟!» جین با درهم کردن اخماش پرسید.
جونگکوک یک از دستاشو به گردنش و بعد داخل موهاش برد.
«خب از هوسوک هیونگ بزرگتری و این یعنی از من خیلی خیلی بزرگتری، من اگه بهت هیونگ نگم، بهت بی احترامی نمیکنم ؟؟!»
«تو،نه نه، مگه شما چند سال دارین؟؟!» جین پرسید.
به جز تهیونگ همشون چهره های جا افتاده ای داشتن و هیکلی بودن؛پس پیش خودش فکر کرده بود که سنشون باید نزدیک باشه،اما الان این مرد داشت هیونگ صداش میکرد...
«به غیر از نامجون هیونگ که ۲۹ سالشه بقیمون ۱۹ سال داریم» جونگکوک گفت.
«چـــــی؟؟!» جین فریاد زد.

با صدای اون،هوسوک از جاش پریده بود و یونگیم همراهش چشماشو باز کرده بود. برای اولین بار بعد از اون روز با امگاش که با تعجب داشت بهش نگاه میکرد،چشم تو چشم شده بود.
هوسوک به معنای واقعی کلمه،مردی رو که تو بغلش نشسته بود رو شناخته بود.
اگه حتی نمیشناختشم، به طور غریزی کاملا میدونست که اون کیه...
چیزی که نمیتونست بهش معنی بده اینه که چجوری به این وضع افتاده بودن.
«خوبی؟؟!» یونگی پرسید.
«خـ‌ خوبم» گفت و همه ی خاطراتی که آخر آخرا تو ذهنش مونده بودو بیاد آورد؛آخرین چیزی که به یاد میاورد بوسیده شدنش توسط اون لی دونگسوی عوضی بود، با به یاد آوردنشم حالش بهم خورد.
از بغل مردی که توش نشسته بود پایین پرید و به طرف حموم دویید.
یونگی وقتی میخواست بره پیشش ،جین جلوشو گرفت.
«بهتره اول من باهاش حرف بزنم و دلیل اینکه چرا اینجایی رو بهش توضیح بدم» جین گفت و با تایید حرفش توسط یونگی،پشت سر برادرش به راه افتاد.

در حمومو باز کرد و به آرومی داخل شد.
کمر برادرشو که همچنان در حال استفراغ و عق زدن بودو نوازش کرد
«خوبی؟؟!» پرسید.
«خوبم، حتی به یاد آوردن بوسه ی اون کثافت حالمو بهم میزنه»
هوسوک گفت.
بعدش با نگرانی پرسید:
«اون اینجا چیکار میکنه؟؟!» جین وقتی فهمید که منظورش یونگیه،جواب داد:
«تصادفی باهات تو یه کلاب بودن، وقتی میبینه چه اتفاقی میفته بلافاصله تو رو برمیداره، ازونجا میاره بیرون؛بعدش تورو آورد اینجا تا صبح ازت مراقبت کرد،یه ثانیه هم ولت نکرد. البته نزاشتیَم که ولت کنه، همش با یه دستت سفت سفت یقشو چسبیده بودی»
«چی؟؟!» هوسوک شکه شده، پرسید.
«فک کنم این پیوند غریزی امگا به آلفاشه» جین گفت.

•آلفای من•Where stories live. Discover now