~15~

2.5K 511 199
                                    

خیلی دوس دارم نظراتتونو تا اینجای فیک بدونم؟؟!مورد پسند واقع شده عایا؟؟!👁👄👁
امیدوارم لذت ببرین💜
•_•_•_•_•_•_•_•_•_•_•_•

هوسوک و یونگی بازم زود از خواب بیدار شدن.
ولی اینبار به جای اینکه بعد از صبحانه برن گردش، شروع کردن به جمع کردن وسایلاشون.

میتونستن به جای اینکه روز یکشنبه شونو تو جنگل بگذرونن، به یه قرار متفاوت برن.

تقریبا جمع کردن چادرشونو تموم کرده بودن که هوسوک وقتی سرشو بالا آورد، پسر کوچولویی رو دید که به طرز خارق العاده ای زیبا بود.

پسر بچه موی سیاه ، چشمای آبی و پوست سفیدی داشت.

شبیه کره ایا نبود، هوسوک فکر کرد که ممکنه گردشگر باشه و خونوادشو گم کرده باشه.

قصد داشت ازش درمورد خونوادش سوال کنه که پسر بچه زودتر شروع به حرف زدن کرد:
«به کمکت نیاز دارم، گرگ زاده.»
خطاب به یونگی گفت.

وقتی یونگی از لحن گفتارش و طوری که خطابش کرد، فهمید که اون چه کسی یا چه چیزیه، روی یکی از زانوهاش نشست.

هوسوک متعجب به این رفتارش نگاه کرد.

هر روز نمیتونستین ببینین که آلفای بزرگ جلوی یه پسر بچه ی کوچولو تعظیم میکنه.

وقتی یونگی با اشاره ازش خواست که همون کارو انجام بده، نتونست مفهوم کاراشو درک کنه ولی بازم خواسته اشو به جا آورد.

«روح جنگل چه درخواستی از من دارن؟؟!»
یونگی پرسید.

«چنار بزرگ و ارزشمندمو نجات بده، گرگ زاده. آدم ها‌ میخوان قطعش کنن.» بچه گفت.

یونگی رو به هوسوک گفت:
«یکم بعد به گرگ تبدیل میشم، اونوقت بپر بشین رو پشتم»
دوباره برگشت به طرف روح جنگل و گفت:
«روح جنگل، راهو نشون بده.»

بعد از تموم کردن حرفاش، تبدیل شد.

هوسوک خواسته شو انجام داد و رو پشتش سوار شد و محکم گرفتش.

البته که فهمیده بود اون بچه عادی نیست ولی چیزی که اونو متعجب کرده بود، این بود که بچه هم درست مثل یونگی سریع میدویید.
با اینکه یونگی سریع میدویید ولی بچه ام ازش عقب نمیموند و کاملا برعکس جلو تر از اون میدویید و راهو بهش نشون میداد.

•آلفای من•Where stories live. Discover now