شرط آپ ۱۵۰ ووت
وقتی که جین و سوبین داشتن صبحانه رو آماده میکردن، بقیه هم اطراف میز بزرگ تو آشپزخونه نشسته بودن؛
هوسوک و یونگی رو به روی هم و تهیونگم درست پیش هوسوک نشسته بود.
و جونگکوکی که پیش اون نشسته بود پا شده بود و از صاحبای آشپزخونه اجازه استفاده ازش رو گرفته بود.«حتی اگه آمادشم بکنی من اون چیز حال بهم زنو نمیخورم.» تهیونگ زمزمه کرد.
جونگکوک ریز ریز خندید.
«بخاطر نینیمون مجبوری که بخوریش، بهشت من»
«اوه نه بابا! یعنی اونو شنید؟؟!»
یونجون با شوک پرسید.
کنار صندلی خالی جونگکوک، اون طرف میز نشسته بود.نامجونی که کنار یونگی مینشست، جواب داد:
«اون و این» با نشون دادن یونگی گفت.
«حواس خیلی حساسی دارن ، با بودن تو یه اتاق باهاشون، هر چقدرم که تن صداتو پایین ببری تاثیری نداره بازم میشنون»«این فوق العاده اس» یونجون گفت.
با دونستن کمتر شدن تنش جو اطرافشون، با هیجان پرسید:
«آلفاهای دیگه ایم میشناسین؟؟!»
«آره» یونگی گفت.
« چند تا؟؟!» یونجون با هیجان پرسید.
یونگی انگار که به فکر فرو رفت.
«نمیدونم، تا حالا نشمردمشون، جونگکوک بنظرت چند تا میشناسیم؟؟!»
جونگکوک با نوشیدنی عجیب غریبی که تو دستش بود برگشت و اونو جلوی تهیونگ گذاشت؛ جین و سوبینم با کامل کردن سفره، سر جاشون نشستن.«نمیدونم» جونگکوک با تفکر گفت.
«اونایی که تو مدرسه و شرکت هستن رو نمیدونم، تو اون یکی مدرسه ها و شرکت ها هم آشنا داریم، تعداد اونارو نمیدونم ولی تعداد آلفاهای خانوادمونو میدونم، تو خانواده صد و چهل و سه تا آلفا داریم»
«اوهَع» یونجون گفت.
بقیه ی اعضای خانواده ی جانگ هم مثل اون با شوک بهشون نگاه میکردن.
«کوک» یونگی گفت.
« میدونی که این اواخر خیلی بی دقت شدی؟؟!»
یونگی با نادیده گرفتن ریکشن یونجون پرسید.
«چی شده مگه؟؟!» جونگکوک پرسید.
« تو خانواده صد و چهل و سه آلفا وجود نداره، صد و چهل و چهار آلفا وجود داره، بچه ی تهیون و بومگیو، ته یو(taehyu)هم آلفا بدنیا اومده.»
«آره راس میگی، معذرت»
جونگکوک گفت و لیوانی که هنوزم جلوی تهیونگ رو میز بود رو برداشت و به طرف دهنش برد، ولی تهیونگ فقط به چشم غره و نگاهای ترسناک کفایت کرد.«شما تو چجور خانواده ای زندگی میکنین؟؟!»
هوسوک پرسید.
پدر بچه اش چجوری آدمیه؟! واقعا میخواست بدونه که خودشو قاطی چه چیزی کرده.
«خودیا بهمون خانواده میگن ولی غریبه ها مارو به اسم جهوا(jahwa) میشناسن. بزرگترین خانواده تو کره ایم»
« جهوا، برام آشناس»
«یه برند اتومبیل به این اسم هستش»
یونجون گفت.نامجون ریز ریز خندید.
یونگی با ارنجش بهش زد.
«درد گرفت»
نامجون لباشو جمع کرد.
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...