هوسوک دلش براش تنگ میشد؛ هر روز، هر ساعت ، هر دقیقه و هر ثانیه...تنها چیزی که روز به روز بیشتر میشد، دلتنگیش بود.
الان میدید که حتی یه تماس تلفنی چه نعمت بزرگی بود.
چون تنها کاری که میتونستن انجام بدن، فرستادن پیامایی بود که بعد از ساعت ها میتونستن بخوننشون.
چرا انسان قدر همه چیزو بعد از دست دادنشون میدونست؟؟!
دو هفته بعد از رفتن یونگی، پیام متفاوتی ازش دریافت کرده بود.یونگی معمولا حال خودشو بچه شونو میپرسید و به طور خلاصه از پیشرفت کاراش مینوشت.
ولی این پیام متفاوت بود.
«دلتنگم... خیلی زیاد... اینکه جسمم ازت دوره در حالی که روحم متعلق به توئه، آزارم میده و قلبمو به درد میاره.
آخه جسم میتونه بدون روحش زندگی کنه؟؟!
برمیگردم پیشت روح من، یه هفته دیگه.
دیگه هرگز از هم دور نشیم، خب؟؟!»هوسوک وقتی پیامو خوند حس کرد که قلبش به درد اومد.
میدونست، که یونگیم دلتنگشه.
ولی به خاطر اینکه خودشو قوی نشون بده، به زبون نمیاوردش.اما معلوم بود که یونگی دیگه به مرز رسیده و برای گفتن چیزی که از دلش میگذشت، نتونسته منتظر برگشتن بمونه.
این پیام عین یه زغال داغ توی قلب هوسوک افتاده بود.
هوسوک از آتش عشق و حسرت سوخته بود.
برای اولین بار تو عمرش اینجوری حس کرده بود.
برای اولین بار تو این مدت زمان به این کوتاهی، اینقدر زیاد دلتنگ یکی شده بود.
برای اولین بار یکی با یه پیام، تو قلبش آتیش برافروخته بود و هوسوک برای اولین بار عاشق شده بود.
هوسوک با تپش قلب سریع و با تبسم روی صورتش و با لرز دستاش، به پیام پاسخ داد، اونم برای اولین بار احساسات حقیقیشو قرار بود بنویسه:
«باشه، دیگه از هم جدا نشیم.
جدا نشه، دستات از دستام... چشمات از چشمام...»هوسوک اونقدر دلتنگش شده بود که یکی از عکساشو از نشیمن دزدیده بود و با بغل کردنش خوابیده بود.
چرا یدونه عکس با هم نداشتن؟؟!
وقتی برگشت، زیاد ازش عکس میگیره، اینو تو ذهنش یادداشت کرد.**
هوسوک با خوشحالی از خواب بیدار شد چون یونگی روز بعد داشت میومد.
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...