تهیونگ با درد خفیفی بلند شد و نشست. مثل صبح روز قبل تنها بود. جونگکوک از وقتی یونگی گم شده بود خواب به چشماش نیومده بود که بخواد کنارشم باشه.
با وجود همه ی اینا باز هم بهش میرسید و مواظب خواب و خوراکش بود. همونقدر که نگران یونگی بود نگران همسرش هم بود.جونگکوک سعی میکرد هم یونگی رو پیدا کنه و هم در نبود اون کارهای خانواده رو راست و ریس کنه.
علاوه بر اون مواظب تهیونگ و هوسوک هم بود.مقاومت و استقامت امگای بزرگتر تهیونگ رو تحت تاثیر قرار داده بود.
اگه اونی که گروگان گرفته شده جونگکوک بود؛ چشمای اون هر کدوم یه چشمه بودن و بجز دعا کردن برای پیدا شدنش و خوب بودنش هیچکاری نمیتونست بکنه.اما هوسوک گریه نکرده بود، حداقل جلوی بقیه گریه نکرده بود.
بخاطر بقیه قوی مونده بود و از ته دلش به اینکه حالش خوبه و برمیگرده امید داشت.
حتی از جونگکوک شنیده بود که به آلفای اصلی پک دشمن شاخ و شونه کشیده.
مطمئنا یه امگای معمولی نبود و فکر کنم به یونگی،آلفای اصلی جهوا، هم همچین امگایی شایسته بود.تهیونگ با تیر کشیدن زیاد شکمش فهمید که این یه درد عادی نیست و تفاوت زیادی با دردای زود گذر داره. فکر کنم بچه داره میاد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید. پنیک کردنش ممکن بود برای بچه بد باشه. وقتی دیگه کامل میخواست آروم شه، درد بدتری بدنش رو فرا گرفت و باعث منقبض شدن بدنش شد.
میزان درد داشت بیشتر و فاصله بینشون داشت کمتر میشد یا بنظر اون اینجوری بود؟!نفس عمیقی کشید و تاج تخت رو گرفت و از جاش بلند شد.
باید یکی رو خبردار میکرد. با قدم های آرومی رفت و با کشیدم دستگیره، در رو باز کرد ولی با تیر کشیدن دوباره ی شکمش مجبور شد همونجا جلوی در بشینه، وقتی منتظر تموم شدن دردش بود لباش رو بین دندوناش حبس کرده بود.باید عجله میکرد و تا وقتی شکمش دوباره تیر نمیکشید از یکی کمک میگرفت. روی پاهاش وایستاد و با کمک گرفتن از دیوار تا سر پله ها رفت ولی نتونست از پله ها پایین بره چون هر لحظه ممکن بود درد شکمش دوباره شروع شه.
«کسی تو خونه هست؟ کسی صدامو میشنوه؟!»
رو به پایین داد زد.همون موقع نامجونی که به درخواست جونگکوک داشت برای تهیونگ صبحانه درست میکرد صداش رو شنید.
وقتی تونست دردی که توی صدای تهیونگ بود رو تشخیص بده اخماش رو در هم کشید و سریعا از آشپزخونه بیرون اومد و بطرف پله ها رفت.
با دیدن تصویر تهیونگی که بالای پله ها خم شده بود، هول شد.وقتی تهیونگ خودش رو منقبض کرد و شکمش رو گرفت با عجله و نگرانی پرسید:
«چیشده؟! تهیونگ چته؟!»
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...