جونگکوک از وقتی که سونگ وو رو جلو روش دیده بود، فهمیده بود که ممکنه راجع به یونگی مشکلی به وجود اومده باشه ولی بازم چند ثانیه سر جاش یخ زده بود.
وقتی کلماتو تو مغزش تونست هلاجی بکنه، به حرکت دراومد.
با سرعتی که هیچکس نتونست در مقابلش عکس العملی نشون بده، به یقه ی سونگ وو چسبید.
«چرا داری مزخرف میگی؟!»
از ته گلوش غرید.«آلفای بزرگ مورد حمله قرار گرفت.» سونگوو با صدای لرزون گفت.
**
یونگی واقعا خیلی دلش برای هوسوک تنگ شده بود.
برای دومین بار میفهمید که واسه ی یه آلفا دور بودن از سولمیتش چقدر سخته ولی ایندفعه از دفعه قبلم سخت تر بود چون سولمیتش حامله بود.
هر لحظه میتونست بهش احتیاج داشته باشه و ازش خیلی خیلی دور بود.
تنها چیزی که یونگی رو آسوده خاطر میکرد این بود که به زمان بازگشتش چیز خیلی کمی مونده.
ولی بازم مضطرب بود، شواهدی به دست اومده بود که نشون میداد آتش سوزی به طور عمدی شروع شده.
گفته بودن برای پیدا کردن مجرم هر چی از دستشون بر بیاد انجام میدن؛
ولی یونگی میدونست که پلیس کانادا نمیتونه مجرم رو پیدا بکنه.تنها مجرم تو این موضوع اکاکاگه بود و اونا هم هیچ ردی پشت سرشون باقی نمیذاشتن.
بهر حال یونگیم به پلیس نگفته بود که بهشون مشکوکه.
این مسئله، خونوادگی بود.
قاطی کردن انسانا به این کار فقط مسئله رو پیچیده تر میکرد.
مشکل اصلی اینه که آکاکاگه چرا باید تو کشوری به دوری کانادا همچین کاریو انجام بده؟؟!
معلوم بود که قصدشون از اینکار جدا کردن اون از خونواده بود.
یونگی با در نظر گرفتن اینا، همه ی اقدامات برای پیشگیری از رسیدن اونا به اهدافشون رو انجام داده بود.
وقتی اون نیست همه ی اقدامات برای جلوگیری از حمله به جهوا رو انجام داده بود و حتی هوسوکو هم به جهوا برده بود.
قدرتمندترین آلفاهارو با خودش آورده بود تا از احتمال حمله به خودشم جلوگیری کنه.
اما یونگی انگار روی خار نشسته بود، از زمانی که به کانادا اومده بود سه هفته میگذشت و تقریبا همه ی کارارو انجام داده بود و به زمان بازگشتش کم مونده بود.
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...