📌این پارت کامل شده لطفا از اول بخونیدش
وقتی جونگکوک داشت سعی میکرد به زور غذا به خوردش بده، اون به فضای خالی خیره شده بود.
میدونست که به خاطر بچه اش باید مواظب سلامتیش باشه ولی از وقتی فهمیده بود که یونگی رو دزدیدن، حالش سر جاش نبود؛ بی قرار بود.
از اولشم نمیخواست که بره و الان حتی نمیدونست کجاست، حالش خوبه یا نه...
«جونگکوک به نظرت اونجا بهش غذا میدن؟؟!»
در حالی که به سینی غذا که جونگکوک براش آورده بود، خیره شده بود، پرسید.جونگکوک آه کشید.
«چیزیو که میخوای بشنوی رو بگم یا حقیقتو؟؟!»هوسوک نگاهشو به طرف آلفای جوون برگردوند.
«حقایق جونگکوک؛ اون همیشه بهم حقیقتو گفت.»«به نظرم اون داره زمانای سختیو پشت سر میزاره. مطمئنم گیر انداختنش کار سختی براشون بوده. علاوه بر اون تنها یه راه برای جلوگیری از تبدیل شدنمون وجود داره...»
جونگکوک نفس عمیق کشید و گفت:
«استخونای شکسته... احتمالا برای اینکه نتونه به فرم گرگیش تبدیل بشه، استخوناشو میشکنن، بارها و بارها.
یه گرگینه ی معمولی، یه استخون بازوی شکسته رو تو یه ساعت میتونه ترمیم کنه. ولی با قدرت بهبود خون یونگی این روند خیلی کوتاه تره، فقط پنج دقیقه زمان میبره که کاملا خوب شه.»هوسوک وقتی متوجه منظور جونگکوک شد، به طرفش برگشت.
«یعنی میخوای بگی برای اینکه جلوی تبدیل شدنشو بگیرن هر پنج دقیقه یه بار استخوناشو میشکنن؟؟!»جونگکوک با ناراحتی سرشو تکون داد.
چیزای دیگه ایم بود ولی نمیتونست اونارم به امگای حامله بگه.
نمیتونست بهش بگه که این روند بهبود محدودیتی داره و اگه نتونن هر چه زودتر یونگی رو پیدا کنن، بدن یونگی به خاطر بهبود متداول، شروع به فروپاشیدن میکنه.هوسوک با قاطعیت از رو صندلی بلند شد.
«بریم کانادا.»جونگکوک با کشیدن آهی از جاش بلند شد.
«به نظرت با این وضعت میتونی سفر به اون طولانی اونم با هواپیمارو تحمل کنی؟؟! همین الانشم ناراحت و مضطربی.
اگه یهو تو هواپیما دردت شروع شه، چیکار میکنی؟؟!
اینجا درمانگرایی داریم که همون لحظه میتونن بهت کمک کنن. تو شرایط اضطراری میتونیم به راحتی ببریمت بیمارستان. فقط به فکر یونگی نباش، یکمم به بچت فکر کن؛ غذا بخور و انرژی بگیر.»
گفت و لیوان شیری که تو سینی بودو به طرفش گرفت و ادامه داد:
«بچه ات و بقیه ی اعضای خونواده بهت نیاز دارن. ما یه خونواده ایم و اگه یونگی پدر این خونواده باشه، توام مادرشی؛ بهت احتیاج داریم.»
YOU ARE READING
•آلفای من•
Werewolfدر حالی که با تموم وجودش از آلفا ها متنفر بود ، اما بچه ی یه آلفا تو شکمش بود. علاوه بر این ، پدر بچه تمام تلاشش رو می کرد تا تو زندگی اون جایگاهی کسب کنه ، اگرچه نمی دونست بچه ای در کاره . بنابراین چقدر بیشتر می تونست در برابر مؤدب ترین و با فکر...