مقدمه

966 102 11
                                    

وقتی چشماش به چشمای پسره رو به روش گره خورد زمان ایستاد...
چند قدم بهش نزدیک تر شد...
صورتاشون رو به روی هم قرار گرفته بودن و نفساشون پوست صورت همدیگه رو لمس میکردن...

با صدای آرومی زمزمه کرد:

-به تناسخ اعتقاد داری...؟»

____________

خب همونطور که قول دادم من با یه مینی فیک کوچولو برگشتم ^^
خوش حال میشم حمایتش کنید TT
برای زمان آپ هنوز تصمیم نگرفتم چون درسام یه وقتایی اجازه نمیده
اما تمام تلاشمو میکنم که زود به زود آپ کنم :)

Part 1 coming soon :)

و در آخر دو تا فن آرت پیدا کردم
فیض ببرید 😍😭

و در آخر دو تا فن آرت پیدا کردم فیض ببرید 😍😭

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Your eyes tell ✨Where stories live. Discover now