S1. Part 1 🍲

724 132 19
                                    

مثل همیشه با کنجکاوی وارد رستوران شد و پشت میز همیشگی نشست.

با لبخند کمرنگی نگاهش رو توی رستوران چرخوند تا بتونه فرد مورد نظرش رو پیدا کنه.

با دیدنش که داشت به سمتش میومد با خوشحالی صداش رو صاف کرد و یکم روی صندلی جا به جا شد.

پسر قد کوتاه با لبخند به سمتش اومد و مثل هر روز دیگه ای که کای رو میدید بعد از احترامی که بهش گذاشت با لبخند گفت: خوشحالم که دوباره اینجا میبینمتون. امروز چی میل دارین؟

بدون اینکه نگاهی به منو بندازه با لبخندی که فقط این تایم از روز روی لب هاش مینشست بدون حرف اضافه ای گفت: جاجانگمیون.

پسر دوباره با احترام خم شد بعد حرفی که کای درست نفهمید چی بود ازش دور شد.

امروز اومده بود تا قدمی جلوتر برداره اما دوباره مثل هر روز هیچ حرفی بجز اسم غذایی که نمیدونست دقیقا میخوادش یا نه، از بین لب هاش خارج نشد.

دست هاش رو زیر میز توی هم قفل کرد و زیر چشمی به پسری که با سرعت بین میز ها میچرخید خیره شد.

ده دقیقه بعد ظرف غذاش همراه با بطری آب و ظرف کوچیک کیمچی روی میز قرار گرفت.

پسر روبروش دوباره خم شد و گفت: امیدوارم از غذاتون لذت ببرین. لطفا اگه چیز دیگه ای خواستید خبرم کنید.

برای بار هزارم توی اون هفته به اسم روی لباس گارسون نگاه کرد و آروم گفت: خیلی ممنونم...آقای دو.

کیونگسو که توقع شنیدن چیزی رو نداشت با چشم های گرد به پسر روبروش نگاه کرد و چند لحظه بعد با خوشحالی ای که توی صداش مشخص بود چند بار خم و راست شد و گفت: خواهش میکنم. خوشحالم که ازش راضی هستین.

همونطور که لبخند میزد بدون اینکه متوجه باشه به چهره ی مشتری همیشگیشون خیره شده بود.

با شنیدن اسمش خیلی سریع احترام دوباره ای گذاشت و از میز فاصله گرفت.

پایه ی ثابت و مشتری همیشگی رستورانشون زمان زیادی بود که توجه کیونگسو رو جلب کرده بود اما هرباری که باهاش حرف میزد یا سوالی میپرسید چیزی بجز سکوت یا یک نگاه ساده با لبخند همیشگیش دریافت نمیکرد.
کم کم داشت به این فکر میکرد که پسری که حتی اسمش رو هم نمیدونه فقط بلده اسم غذاهایی رو که میخواد بخوره تلفظ کنه وگرنه چطور میتونست این همه مدت کیونگسو رو نادیده بگیره؟

اما امروز که یه جمله ی بیشتر دریافت کرده بود و باعث شده بود بدون اینکه بخواد هرچند دقیقه یکبار دوباره نگاهش رو به میز شماره هفت بده و پسر مرموز همیشگی رو دید بزنه.به محض اینکه فهمید غذاش رو تموم کرده دوباره به سمتش رفت و با انرژی مضاعفی شروع به حرف زدن کرد: ممنونم که اینجارو برای صرف غذا انتخاب کردین. امروز هم از غذا راضی بودین؟

توقع داشت دوباره با حرکت سر جوابش رو بگیره اما انگار قرار بود باز هم سوپرایز بشه!

بدون اینکه نگاهی به گارسون بندازه گفت: بله. خیلی ممنونم.

چندبار دهنش رو باز و بسته کرد اما نمیدونست چی باید بگه.
خب چی باید میگفت؟ از اینکه بعد از این همه مدت به حرف اومدی خوشحالم؟

بی اختیار دهنش رو باز کرد و آروم گفت: خوشحالم که...خوشحالم که از غذا راضی بودین.

و پنج دقیقه بعد دوباره میز خالی شده بود.

سرش رو کج کرد و با لب های آویزون به در ورودی خیره شد.
زیر لب زمزمه کرد: ای کاش اسمشو میپرسیدم!

*****

با لبخند به مغازه های اطرافش نگاه میکرد و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.

خودش هم باورش نمیشد که تونسته چند لحظه حواس خودش رو از چهره ی گارسون کیوت پرت کنه و باهاش حرف بزنه.

قلبش هنوز از هیجان لبخندی که دریافت کرده بود تند میزد و این راه طولانی رو براش کوتاه میکرد.

اگه یکی از تعداد محدود دوست هاش میشنید که کیم جونگین دوساعت پیاده از سرکار تا رستوران برای دیدن پسر موردعلاقش و بعد از اون سه ساعت تموم رو تا خونش قدم میزد احتمالا به عقل کسی که این حرف رو زده شک میکرد چون جونگین بی اعتماد به نفس تر از این بود که حتی به کسی که دوسش داره نگاه کنه و البته خسته تر از اون که بخواد به سمت دیگه ی شهر برای دیدن کراشش بره!

خود جونگین هم نمیدونست چرا اما دیگه این اتفاق تبدیل به یکی از مهم ترین قسمت های روزش شده بود و بدون اینکه خسته بشه تکرارش میکرد.

وقتی به خونه رسید بی حال خودش رو روی تخت انداخت تا بتونه خستگی رو از توی بدنش بیرون بکشه. فردا گیمباپ سفارش میداد...!

~~~~~~~~~~~~

سلااام عزیزای دلم😍
اول از همه باید بگم روز کایسوتون حساااابی مبارک باشه...
امیدوارم امسال یه سال پر از شادی برای اکسو و اکسوالا باشه😇
درباره آی لاو یو هم باید بگم مینی فیکیه که تصمیم به آپش گرفتم اما متاسفانه تایم مشخصی نداره...
امیدوارم دوسش داشته باشین.
با نظراتتون بهم انرژی بدین😊
دوستون دارم❤
ملیکا🎨

I LOVE YOU 🍲Where stories live. Discover now