دلفين

223 56 4
                                    

*فلش بک*
-اون یه اعجوبه اس...باید ببینیش.خیلی خوش استیله.هم خودش،هم شناش.اگه یونگجه صدام نمیکرد،حالا حالا ها ازش چشم برنمیداشتم.
اون صدای ذوق زده و نسبتا مشتاق،بین همهمه های بچه های تیم میونِ باز و بسته شدن شیرای آب، به گوشِ چانی که فاصلش با اون دوتا شناگر دوش بقلی اندازه یه دیوارِ نازک بود ، میرسید . نفهمید دقیقا از کِی داره انقد با دقت به صحبتاشون گوش میده.واسه کسی که معمولا بعد تمرینات سریع یه دوش مختصر میگرفت و میرفت سمت رختکن،اون گوش وایسادن زیادی طولانی بود.
-هم تیمی هاش بهش میگن"دلفین"...واقعنم هست.باید شنای پروانه شو ببینی.جوری که موج میزنه و باسن سفید خوشگلشو میندازه بیرون واقعا خیره کننده اس...
-عوضی ...کم ازاین پروپاچه ها توی استخر خودمون توی همدیگه لول میخورن؟!
با حالت احمقانه ای زد زیر خنده و صداهای چندش آوری از خودش دراورد که باعث شد اخم کمرنگ چان که تااون لحظه رو پیشونی خیسش جاخوش کرده بود.کم پیش میومد خودشو علاقه مند به بحثای بقیه نشون بده،مخصوصا وقتی داره از یکی تعریف میشه،اونم اینطوری...
اما اون دقیقه ها فرق داشت.انگار پاهاش با قوی ترین چسب دنیا،چسبیده بود به کفِ سرامیک شده ی زیرپاش و قصد کنده شدنم نداشت.چی میشد اگه ازون "دلفین"مسخره بیشتر سر درمیاورد؟اشکالی که نداشت؟تازه میتونست کلی ام تو دلش بخنده.به اینکه چطور چهارتا جوجه فکلی،باآب و تاب از جذابیتای جنسیِ دلفینه به وجد میان...
واسه همین یه کم از شامپو بدنشو ریخت کف دستشو و واسه بار سوم شروع کرد از بالا تا پایین خودشو شستن.
-یونگجه میگفت استعدادجدید تیمشونه.تازه کشفش کردن.میگن خیلی تو کارش مصممه و هرجور شده میخواد قهرمان این دوره بشه.مثل اینکه به پولِ جایزه اش خیلی نیاز داره...فکرشو کن پسر!اینهمه سال شنا کنی که برسی به یه پولِ گنده بعدش نتونی خرجِ خودت بکنیش...ببریش واسه خرج عمل مادرت.
- این چه مضخرفاتیه میگی هیچول؟ به تو چه ربطی داره که پولشو چطوری خرج کنه؟اصلا شاید دلش بخواد بریزتش تو سطل آشغال!واقعا بعضی وقتا شک میکنم که شونزده سالت باشه.مغزت هنوز قده یه بچه دوساله اس ...عوض چرت و پرت گفتن راجع به این و اون،روی رکوردت تمرکز کن که یه هفته اس ثابت مونده.بااین چیزایی که میگی ، اون داره تمام تلاششو میکنه...قطعا نتیجه شم میگیره.این وسط فقط من و تو میمونیم و رکوردای کوفتیمون.
برای چند دقیقه ای چیزی بینشون ردو بدل نشد و چان دیگه کم کم داشت آماده میشد که بزنه بیرون.اما قبل اینکه کفای روی سینشو کامل بشوره،هیچول دوباره دهن باز کرد و بعد چان فقط خودشو سرزنش کرد که چرا زودتر، اون دوش گرفتن لعنتیو تموم نکرده!
- خوبه باز ما که یه سال ازش کوچیک تریم...ولی انگاری اون پسرِ ریزه میزه ی مو فندقی،بزرگترین رقیب پارک چانیوله!
-هیشش...آروم تر!همین دوروبراس...
-خوب باشه.دیر یا زود میفهمه.چه فرقی میکنه از زبون کی؟من یا مربی.به هرحال باید با واقعیت روبه رو شه...
مابین سرفه های کوتاهی که بین خنده هاش میومد با صدای بلندتری گفت:
-یه چیز تو مایه های فیل و فنجونن.حتا تصورشم خنده داره!فک کن...آقا فیله از فنجونه ببازه...میشه داغ ترین تیتر روزنامه های ورزشی!
شاید فن ها رو خاموش کرده بودن،یا شایدم آب شیر داشت داغتر میشد وگرنه علت دیگه ای تو ذهن چان برای گرگرفتن یهوییش نبود.البته؛ چرا بود...چه دلیلی ازین بدتر که باز باید تحت فشار قرار میگرفت ...اصن اون با چه جراتی واسه چان رقیب میتراشید؟...شاید اگه حوصله شو داشت خودشو میچپوند تو دوش بقلی و تا جون داشت،مشتاشو تو صورت هیچول خالی میکرد.اما واقعیت این بود که دوست نداشت کسی بفهمه ازین بابت مضطرب شده!لحظه ای که تصمیم گرفت گوش وایسه هیشوقت احتمال نمیداد بحث برسه به جایی که دلش بخواد زمین و زمانو به فوش ببنده ،یا مشتاشو تو در و دیوار خالی کنه،دیوونه بازی در بیاره و داد بزنه...حس غیرقابل تعریفی داشت . ترکیبی از تمام حالتای مضخرفی که تاحالا تجربه کرده بود و حالا یهویی همشون رو سرش آوار شدن.ترس،استرس،اضطراب،نگرانی،شک و از همه بدتر تنفر!چرا حالا که همه چی داشت خوب پیش میرفت،همچین آدمی باید سرراهش سبز میشد؟
                                             ***
حتی سه باره تکرار شدنِ آلارم کرکننده ی ساعت٧/١٥ هم ، باعث نشد بکهیونِ غرق خواب میلی متری از جاش تکون بخوره. بااین وجود چان با اولین ارتعاش صدا از خواب پرید.نمیتونست حرکت نامحسوس انگشت بک رو روی دکمه ی خاموش گوشیش ببینه،چون اون کوچولو دقیقا تو همون حالتی، که شب قبل خوابش برد،مونده بود. یه پسر با موهای شلخته و پراکنده روی بالش،مچاله بین یه حوله ی سفید و پتوی ضخیم!بک حتا به خودش زحمت نداده بود،قبل خواب یه دست لباس راحتی تنش کنه و بعد بیهوش شه.
بعد ازینکه صدای چهارمین بیدارباش درومد و بک باز همون روش قطع کردنو پیش گرفت،چان با خماری و صدای خشداری لب زد.
-بلند میشی یانه؟خفش کن یهو دیگه...عه!
اما تنها جوابی که گرفت نفسای عمیق بک بود که تو فضای ساکت اتاق اکو میشد.قابل پیش بینی هم بود."وقتی با موزیک متال هم بیدار نشی یعنی خوابت سنگینه."
-تا الان سهون بود،حالا هم تو...وقتی نمیخواید پاشید گه میخورید صدتا آلارم تنظیم میکنید...
چان تند تند پلک میزد .غرغرای سرصبح عادت همیشه اش بود.هرچند بیراهم نمیگفت.پتو رو از روی خودش کنار زد و قدماشو کشون کشون رسوند سمت تخت بک و گوشه اش نشست.لبای باریکش با فاصله ی کمی از هم باز بودن و چان دلش نمیخواست اون موقعیتِ مناسبو برای زیرنظر گرفتن حالتای صورت کیوتش ندید بگیره...
اصلاچه ایرادی داشت وقتی گیتار برقیِ آلارمش حالا حالاها میزد؟تا وقتی چان همه حواس پنج گانش، شده بودن چشم و گوشاش چیزی نمیشنیدن،جز صدای نفسای نامنظم بک؟
با بالارفتن گوشه ی لبش،انگشتشو آروم روی موهای سردش حرکت داد"پسره ی دردسرساز،وای به حالت اگه مریض شی".بعد از روی پیشونیش انگشتشو روی بینیش سر داد. دستشو دایره وار رویکی از سوراخای بینیش گردوند.نیشخندش پررنگ تر میشد و کنترل خندش با تکون خوردنای بامزه ی پره های کوچیک بینی بک،سخت تر! پسرکوچکتر که دیگه از تقلا کردن و تکون تکون دادن دماغش خسته شده بود،گوشه ی یکی از چشماشو باز کرد و با گیجی از بین لبای نیمه باز صورتیش اعتراضشو نشون داد.
-یااا...مگه مریضی؟نکن لو.یه کم دیگه...فقط یه کم دیگه...خوابم میاد!
چان پوزخند صدا داری زد.
-باید بگم که من خیلی مریض تراز لولوی دوست داشتنیتم کوچولو.پس بهتره زودتر بیدار شی و مواظب چانیول مریضی که از دیشب هم اتاقیت شده باشی...!
صدای بم و شیرین چان،براش مثل یه لالاییِ گوشنواز بود.اما به محض اینکه سلولای مغزیش بیدار شدن سریع چشاشو باز کرد و بعداز کمی نیم خیز شدن کامل نشست.
چشای پف کردش که حالا از خجالت گشاد شده بودن،خیره موندن رو چانیولی که با ابروهای بالارفته نگاش میکرد.قبل از اینکه بدونه چی باید بگه اولین چیزی که به ذهنش رسید و به زبون آورد.
-پس اسمت چانیوله.
چان با گیجی از کنار تخت بلند شد.
-خوب.خوبه که الان کاملا بیداری ،وگرنه قول نمیدادم موبایل نازنینت سالم بمونه...
تی شرتشو از تو کمد برداشت و قبل از اینکه از اتاق خارج شه،کنار چارچوب وایساد و سمت بکی که با گیجی داشت موقیعتشو بررسی میکرد چرخید.
-تا الان هرجوری زندگی میکردی و هر عادتی که داشتی رو بریز دور.ازین به بعد بلافاصله بعد از دوش گرفتنت،لباس میپوشی.اصلا حوصله ی مریض داری ندارم. حتی اگه حوصلشم داشته باشم ،روششو بلد نیستم. پس خواهشا مجبورم نکن با یه آدمی که همیشه سرماخورده اس و آب دماغش آویزونه ،سر کنم. فهمیدی؟
بدون اینکه منتظر جواب بمونه از جلوی تند تند پلک زدنای گیج بک محو شد.چیزی که داشت بش فک میکرد ؛ برخلاف تصورش، این نبود که چقد چان عوضی و خودخواهه.این بود که هر طور شده باید سعی کنه سرمانخوره و خودشو گرم نگه داره.چون ؛هرچند غیرقابل باور، قاطعیتِ پسر قد بلند بدجوری به دل بک نشسته بود و این واسه بک نشونه ی خوبی نبود...شایدم بود!
"اون لعنتی داشت با صورتم چیکار میکرد؟!"
باتصور اینکه چان مدتی داشته نگاش میکرده ذوق زده خنده ای کرد ، پشت سرشو با لذت خاروند و تند تند تکون داد.
-نه،نه،نه...امکان نداره!
                                            ***
- کاملا راضی به نظر میرسی بک!!
بک فقط تونست در برابر حالت مضطرب و "غیرراضی"لو لبخند دندون نماو مرددی بزنه.علت رضایت بک و حس کاملا متضادش برای لو فقط این بود که قرار شد،هم اتاقیا توی یه رویینگ پارو بزنن ودوتایی وارد شدنشون به دور رقابتا قطعی شد.هرچند ممکن بود بعدها بازم تمرینات چهارتایی یابیشتر داشته باشن.اما روی هم رفته این موضوع برای لو چیزی شبیه کابوسای دوران بچگیش بود.همونقدر مضحک و ترسناک.پارو زدن با"پسرلخته"ینی هرآن امکانش هست باکوچیک ترین اشتباهی مسخره بشه.یا مثلا این جمله از بین لبای خطیش بیرون بیاد که "هی،تو جون نداری یه کم قوی تر پارو بزنی؟نا سلامتی مردیا"و همین افکار باعث میشد روی نوک پاش هی عقب جلو بشه و پوست اطراف ناخوناشو بیشتر با دندوناش خون بندازه!
-تو که نمیخوای دو ساعت برات صبر کنم تا گرم کردنت تموم شه؟
سرشو بالا آورد ، سهون داشت با قدمای بلند بهش نزدیک و نزدیک تر میشد. از بین دندوناش غرید:
-تف به این شانس...
چند ثانیه بعد "پسرلخته" ،با یه هودی طوسی ورزشی،درست جلوی پاش ایستاد.
-خودتم میدونی ،به نفع جفتمونه از همین اول باهم هماهنگ باشیم.
و وقتی با دوتا چشم شفاف بی تفاوت روبه رو شد،این پا و اون پا کرد و با یه جور لبخند مخصوص،که بیشتر حالت تمسخر داشت تا یه لبخند دوستانه دستاشو برد تو جیبش و همزمان سرشو خم کرد و قدشو کوتاه...تا دقیقا صورتش مقابل صورتِ لوهان قرار بگیره،موفق هم شد که چشای بی تفاوتش رو اسیر خودش کنه ...
-من که دیشب معذرت خواهی کردم.نیازی نیست اینجوری خودتو معذب کنی.تو حتی دیشب گفتی که از آشنایی باهام خوشحالی...اینطور نیست؟؟؟... هرچی بیشتر باهم وقت بگذرونیم،بیشتر باهم اوکی میشیم،بعید میدونم خیلی زود اینطور بشه ولی اینا بستگی به تو داره...پس انقد از من تو ذهنت یه عوضیِ تمام عیار نساز...
لو با رنگ پریده چندباری پلک زد.لحنش،جوری بود که انگار داره به یه بچه آموزشِ "چطور با اطرافیان خود رابطه اجتماعی برقرار کنیم؟"میده و این اصلا برای لوهان خوشایند نبود.داشت دستگیرش میشد که هم اتاقی لختش خیلی زبون بازه و باید بیشترازینا مراقبش باشه...
-میبینی؟خیلی راحت میتونم ذهنتو بخونم!نه اینکه بلد باشم ذهن خونی کنم...
سهون با بی رحمی تمام مردمکاشو بین چشمای کشیده ی لو میگردوند، انگاری که واقعا میخواست یه چیزی رو سریع از توشون پیدا کنه ،برداره و بره.
-بخاطر اینکه چشمای تو زیادی شفاف و صادقن!همه چیو لو میدن...
نباید میذاشت ارتباط چشمیشون انقد به درازا بکشه.باید زودتر از اینا باز با یه لگد تخماشو میترکوند.اما..."من چه مرگم شده؟"دستاشو روی لپش گذاشت.شایداگه دوروبرش انقد شلوغ و درهم برهم نبود،خودشو با یه فریاد بلند خالی میکرد و بعد شلوارشو میکشید پایین و با یه نشونه گیری دقیق میشاشید تو دریاچه و بی خیال تراز همیشه با حالت سرخوشانه میرفت و به مابقی زندگیش میرسید.ولی همین چند دقیقه کوفتی،کاری رو با لو کرد تا ورود سیگنالای جدیدی از انزجار رو تو تک تک سلولاش حس کنه.
سهون با نیشخندی که امکان نداشت به چشم لو بیاد عقب گرد کرد و سمت اکیپ همیشگیشون که داشتن خودشونو برای شروع تمرین آماده میکردن رفت. لو بدون اینکه بتونه چشمای به خون نشستشو ازون پسر مغناطیسی برداره،دستش توسط بکی که معلوم نبود کی یهو غیبش زده و کی دوباره پیداش شده،کشیده شد . چند دقیقه ی بعد خودشو بین شش نفری دید که با سرو صدا و بگو بخند و سرو کله ی هم زدن،میدوییدن...ازین خنده هایی که انگار کل دنیا به یه ورشونه!
                                             ***
-خوب بگید ببینم تجربه ی کاپل شدن چطوریه؟!
کای باوجود پوکر موندن صورت رفقاش غیر از سوهو که به ترک دیوارم واکنش نشون میداد،زد زیر خنده.
بک گوشه ی لبشو گاز گرفت و با یادراوری موقعیتی که دیشب توش بود ،با تصور اینکه اگه دور حولشو سفت نمیچسبد چه اتفاقی میفتاد ته دلش ریز ریز خندید...حتا امروز صبحم براش زیادی هیجان برانگیز بود...یااون پتویی که چان روش کشیده بود...خیلی چیزا... اما خوشبختانه حتی اگه سرخم میشد و رنگ عوض میکرد توجیهی واسش داشت.سرما!
-اینارو باید از تازه واردا بشنویم.
دی او سرشو سمت راستش گردوند تا بتونه نظر اون دونفر و جلب کنه.بک و لو کنار هم و از سر ناچاری سرعتشونو با اکیپِ"فرشته نجات"بک و"پسرلخته"ی لو هماهنگ کرده بودن.
لو سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و روند نفس گیریشو فراموش نکنه.با صدایی که مطمین بود به گوش سهون که ردیف جلو،کنار چان و چن قدم برمیداشت، برسه گفت:
-مضخرف تر از اونی که فکرشو میکردمه...!
و موفق شد واکنش "پسر لخته" رو ببینه که با یه پوزخند مسخره به جلوی پاش خیره بود.
-اوه.لوهان.اگه غیراز این میگفتی عجیب بود...راستش،سهون قلق داره!
سوهو میخواست ادامه ی حرفشو بزنه که با چشم غره ی سهون،بحثو جم کرد.عوضش سریع به لوهان چشمک شیطونی زد و ساکت شد.
"قلقش بره تو کونم بابا،صدسال سیاه میخوام نیاد دستم"
دور اول با وجود صحبت های گهگاهی که بینشون زده میشد سپری شد . واقعیت این بود که بک خیلی راحت میتونست خودشو با شرایط اطرافش وفق بده.اونقدری زندگیش فراز و نشیب داشته که هیشوقت روی یه روش خاص یا یه لایف استایل خاص یا هرچیزی که مانع راحت بودنش میشده، پافشاری نکرده و به این نتیجه رسیده که اگه خودشو تغییر بده دردسرش کمتره تا بخواد بقیه رومطابق سلیقه خودش تغییر بده.واسه همین خیلی سریع بااکیپ جدیدشون که بدون هیچ مانعی حضورشونو قبول کرده بودن کنار اومد و حتی دوست داشت که ازین به بعد، وقتای بیشتری رو باهاشون بگذرونه.اون پسر شکلاتی و پسر لب قلبی کنارش قابلیت اینو داشتن که ورژن زنده ی تام و جری باشن . سوهو با وجود انرژی ای که هیشوقت فروکش نمیکرد میتونست جو اکیپ رو تو اکثر مواقع بالا نگه داره.حتی اگه مجبور باشه واسه اینکار،دست به کارای احمقانه بزنه . اون پسر دوست داشتنی خیلی زود خودشو تو دل بک جا کرد وسوهو هم اولین کسی بود که از آشنایی باهاش ابراز خوشحالی کرد.چن هم به نظر پسر بانمکی میومد بااون لهجه ی کش دار،یکنواختی ِ تُن مکالمه هارو از بین میبرد! دور اول تموم شد.بدون اینکه متوجه بشن چطور سرعت قدما کم و زیاد شده، هم اتاقیا دوبه دو کنار هم افتادن و از بقیه فاصله گرفتن. لو با نگاه معذب سرشو برگردوند و چان و بک رو دید که شونه به شونه ی هم حرکت میکنن و پشت سر اونا احتمال میداد کای و دی او باشن و بعد اعضایی که ریز و ریز تر میشدن و از تیررس نگاهش خارج!نفسشو صدا دار بیرون داد.و با گوشه ی چشم به سهون نیم نگاهی انداخت.به نظر میومد پسر چهارشونه ی کنارشم اونو زیر نظر داره.سکوت بینشون داشت اذیت کننده میشد و پسر کوچکتر ازینکه تو شرایط معذب کننده بمونه فراری بود."وقت گوش مالیه ،اما به روش خودم"
-چطوره که من تند تر بدوام و تو بهم برسی اوه سهون؟طبق چیزایی که گفتی،فک نکنم دوست داشته باشی عقب بمونی.هوم؟
و شیطانی ترین لبخندشو تحویل پسر لخته داد.
                                          ***
-اون دوتا دقیقا دارن چیکار میکنن؟بازیشون گرفته؟!
صدای بکهیون باعث شد چانیول نگاشو از دریاچه بقل دستش بگیره و با چشمای گشاد به دوتا پسری که با اختلاف قدی زیاد داشتن سرو کله ی هم میزدن با ناباوری بخنده.
-از رفیق خودت بپرس!
-نه خیر شمااز رفیقت بپرس...کلاه سویی شرتشو کند...عوضی!
چان با لحن مفتخر طوری لب زد.
-به نظر میاد خوب باهم کنار میان...واسه سهون خوشحالم.
بک ابروهاشو یه کم بالا داد،اصلا باچان هم نظر نبود.این حرکتا برای روز اول زیادی دور از انتظار بودن...اونم وقتی از حس تنفر رفیقش نسبت به سهون یه بوهایی برده بود.با خودش تکرار کرد که یادش باشه حتما ازش دلیل این جنب و جوشای وحشیانه رو بپرسه!
-من...بعید میدونم!
جفتشون به هم لبخند زدن اما...کسی که دیرتر نگاشو از اون یکی جدا کرد بک بود،چون چال لپ لعنتیِ پارک چانیول،که به لطف لبخندِ کجش،روی گونه راستش جاخوش کرده بود ،به وضوح جلو چشماش بود و صداهای توسرش که بهش اعتراف میکردن:
"چقدر پارک چانیول جذابه"

In case you didnt knowWhere stories live. Discover now