يه كيسه خوراكي براي تو

202 46 14
                                    



شب از نيمه گذشته و خوابگاه تيم ملي توي سكوت آرامش بخش و گاها آزاردهنده اي فرو رفته بود.جوري كه بك باورش نميشد تو همون اتاقي سر روبالشت گذاشته كه تا يك ساعت قبل ازسروصداهاي سوهوي مهربون ، پسر شكلاتي رنگِ صبور و دي اوي چشم ورقلمبيده پربوده.
صرف نظراز اون،خوابگاه هميشه طرفاي ٨و٩شب به شلوغ ترين و پررفت و آمد ترين حالت خودش ميرسيد.جوري كه حتی از ديواراشم صدا ميومد و بك ميتونست مشاجره ي اتاق بقليا سر اينكه "امشب كي رو تخت كنار پنجره بخوابه" رو بشنوه. شباي قبل ازاين تا چشماشو روهم ميذاشت تا فردا صبحش تو همون حالتي كه به خواب رفته بود،بيدار ميشد.ولي امشب يه چيزي فرق داشت...
پسر مچاله شده توي تخت ازته دل ميخواست زودتر فكرش آروم بگيره و پلكاش سنگين شن يامثلا زودتر صبح شه و مجبور نباشه هي تو جاش وول بخوره.درست مثه توله سگی شده بود كه بعداز شير خوردن حالت منگی داره و انقد دور خودش ميچرخه تا گرم ترين و راحت ترين جارو برای خوابيدن پيداكنه.همونطور كه يه دستش زير بالش بود و بانوك انگشتای پاش سعی داشت پتوي نرمش رو براي هزارمين بار لاي روناش بچپونه و ژست مورد علاقشو براي خواب بگيره،با رسيدن صداي بم و خوابالوي پسرِ تخت بقلي،پاش تو هوا، يه جايي بين پتو و تشك زيرش،خشك شد.
-نميخوای آروم بگيری ؟؟؟
بك آهسته پوفي كرد وكلافه پتو رو با يه لگد رو زمين انداخت.
-راستش خودمم خيلي دلم ميخواد هرچي زودتر آروم بگيرم!
سكوت زودتر از چيزي كه انتظار داشت دوباره به فضای اتاق حاكم شد و بك حدس زد مجددا چان به ابرای توی خوابش برگشته و سروصداهايي كه توليد كرده در حد ويز و ويز يه پشه،بي اهميت بوده.
دستشو رو پيشنويش گذاشت وپلكاشو به هم رسوند.اون شب لعنتي ظاهرا قصد نداشت به صب برسه.تو خودش جمع تر شد و به ماه لعنت فرستاد،كه چه بدموقه روی صورتِ غرق خواب چان تابيدن گرفت.به هر چيزي كه باعث شده بودن چشماش بيشتر از چيزي كه بايد،پارك چانيولو ديد بزنن.به هرهورمون و ماده ي كوفتی كه توي مغزش و قلبش در حال ترشح بود،لعنت فرستاد.
"بايد بهش ميگفتم فكرِ تو كه تو فاصله ي ١٠متريمی ،خواب شيرينو از چشام گرفته؟"
"يا مثلا بايد بهش ميگفتم امروز وقتي داشتي روتردميل ميدوييدي، موهاي مشكيِ خيس از عرقت خيلي سكسي ريخته بودن روپيشونيت؟"
"يا وقتي داشتي سيم كش ِقايقي ميزدي نميتونستم چشم از روت بردارم و محو تك تك عضلاتت شده بودم؟!"
"يا دوست داشتم مشتمو تو دهنِ اون پسر ريزه ميزه ي كاياك سواري كه ازت راهنمايي خواست و تو حركت درستو بهش ياد دادي، خالي كنم؟!"
"از كدومش بگم؟! "
تاقبل از اين، دغدغه هاش محدود ميشدن به اينكه چطور درست و دقيق برنامه بچينه تا اجاره خونش به تعويق نيفته وتاجايی كه امكان داره با صاحب خونش رو در رو نشه. يااينكه بايد چشماشو روي چه چيزايی ببنده تا آخرِ ماه بتونه لباس كوسه ای مورد علاقشو بخره.تجزيه تحليل كردنِ برنامه ي ورزشيش و تهيه ي غذاهاي رژيميِ شبانش،قرارای تفريحش با لوهان و انتخاب يه شبِ مناسب براي مست كردن با رفقاش، تا به امروز بخشی از چيزايی بود كه بك بيشتر وقتشو بهشون اختصاص میداد.اما حالا انگار همه ی اون مسائل درمقابل لیدر پارک، پيش پاافتاده و سطحي به نظر ميومدن.هرچند درمقايسه با الان،ترجيح ميداد همون مسائل ساده مغزشو بگان تا چانيول...
"لعنت بهت،أصلا موقع مناسبی براي پيداشدن سرو كلت تو زندگي من نبود."
***
-اينو بگير...ببر بدش به بكهيون.
چان كيسه ي پرازتنقلات و مكملاي تقويتی و ويتامين سی رو دراز كرد سمت سوهو.
-بهشم نميگي من براش فرستادم.فقط ميگي همشو بخوره تا دونه ي آخر...به دوست وراجشم خواست بده يا نه خودش ميدونه.هرچند من ترجيح ميدم همشو تنهايي بخوره...
سوهو با ابروهاي بالارفته و بهت زده ،به درخواست غيرمعمول چان گوش ميداد.دستشو با ناباوري دراز كرد و كيسه ای كه تا اون لحظه معلق بود، ازش گرفت.
-ياااا ...پارك چانيول اين حجم از انسان دوستيی بی سابقه است...چطور انقد خورد و خوراك اون بچه برات مهم شده؟؟؟
-از وقتي توي يه قايق پارو ميزنيم...
سوهو چشاشو ريز كرد و روي چان دقيق شد.
-چرا نميتونم باور كنم كه داري راست ميگي؟؟
-چون زيادي شكاكي ...
سوهو كيسه رو گرفت جلوي صورتش و با چرخوندنش نگاه مختصري به محتويات داخلش انداخت.چانيول داشت طفره ميرفت،كاري كه توش خيلي ماهر بود!
-حس ميكنم براي تماشای فيلم تو سينما خريد كردی چان.به نظرم ببرش خوابگاه و امشب موقه تماشای تی وی باهم از خوردنش لذت ببريد.
و بعد لباش به حالت ِ منحنيِ مسخره ای كش اومد.
-خيلي بامزه بود هيونگ !
...
-هدفم اينه كه تيم ٤تاييمون قبل ازمتلاشی شدن بخاطر تَراز نبودن وزنای كوفتيمون، تو ركورد گيري نهايي حضورش پر رنگ باشه و انتخاب شه.
یه کم این پا و اون پا کرد.سوهو هنوز بااخم پرسوال نگاش میکرد.
-از دكترِ تغذيه تيمم پرسيدم و اون بهم يه قرص(!) معرفي كرد.گفت كم عارضه ترينه و اشتهاشو براي يه مدت زياد ميكنه.روزي 6 تاهم ميتونه بخوره.فك كنم اگه يكي دوهفته مصرفشون كنه راحت ٥كيلو مياد روش.تو همين كيسس... قاتی خرت و پرتا.
-توقع نداري كه همه ي اينا رو براش توضيح بدم ؟؟؟بگم بكهيون شي،لطفا اين قرصا رو ٢ ساعت به٢ ساعت بخور.اون خودش مسلما مغز تو كلش هست تا بدونه چی بخوره تا زودتر چاق بشه...
سوهو دو به شك،ناليد.
-اصن خودت ببر بده بهش اگه انقد مهمه برات.چرا من؟!
اگه سوهوفقط درحد به زبون آوردنِ يك جمله ي ديگه ، به خط خطی كردن اعصابش ادامه ميداد،بعيد نبود كه اون كيسه رو طی يه حركتِ سريع از دستش بكشه بيرون و پرتش كنه تو درياچه ي كنارش،بااين وجود سعي كرد خونسرديشو با فروبردن اكسيژن به ريه هاش ، مجددا حفظ كنه .
-چرا انقد سختش ميكني هيونگ؟هوم؟! فك كن لطفيه كه داری درحق دوست تازه واردت ميكنی.همه ميدونن تو مهربونِ تيمی...از اولم با بك خوب برخورد كردی. ولی من به چشمِ اونا مهربون نيستم.نصف بيشترِ اعضای اين درياچه ی گل گرفته، فك ميكنن من جای قلب تو سينم،پاره آجر دارم پس...
انگشت اشارشو آورد جلوی چشمای سوهو.
-"تو ميديش به بكهيون"
آهسته چند قدم عقبكي رفت و قاطعانه لب زد.
-اصلا نميخواد هيچی بهش بگی.فقط اين كيسه رو ببر بذار جلوش.خودم ميدونم با بقيه اش چيكار كنم.
صداي سوهو رو از پشت سرش شنيد كه داشت چيزي رو غرغر ميكرد.يه چيز مثل "خدا لعنتت كنه چانيول،ببين منو مجبور به چه كارايی نميكنی"

In case you didnt knowWhere stories live. Discover now