چون من ميگم:)

179 52 5
                                    


*فلش بك*

فضای اتاق كار دلگير تر از هميشه بود.جز تيك تيك ساعت ديواری بزرگ اتاق پارك جونمين ، تقريبا هيچ صدای ديگه ای به گوش نميرسيد.مرد ميانسال پشت ميز با نگاه نافذ همراه با رگه های عصبانيت ،ضرب گرفتنِ پاي پسری كه روی مبل چرمی قهوه ای رنگ روبه روش نشسته بود رو زير نظر داشت.صرف نظر از اينكه پسر نوجوونش تو اون لحظه چه احساسی داره،تكيه شو از پشتی صندليش گرفت.
-ميدوني با اين تصميم مسخره ات چه ضرری به من زدی؟؟!
توقع نداشت جوابی بشنوه ، بااينكه ميدونست باعث و بانی تمام تلخی های پيش اومدست، باز ادامه داد. نفسای لرزونشو با هوفی بيرون داد و لحن عصبيش رو كمی كنترل كرد.
-٧سال همه جوره حمایتت نكردم كه آخرش نتيجه انقد خجالت آور بشه !
چان پوزخندي زد نه بخاطر اينكه گله هاي باباش براش مسخره و بی معنی باشه،بخاطر اينكه مرد خودخواه پشت میز، سالها پنهونکاری كرده وحالا ازش توقع ِ چي داشت ؟
چشماش هيچ رنگی نداشت،اونقدری كه وقتی سرشو از ريشه های فرش زيرپاش گرفت و نگاهشو به باباش داد،پارک نتونست هيچی از توشون بخونه.
-يادته وقتي ١٠سالم بود منو بردي مسابقه سواركاري؟
انتظار همچين چيزی رو نداشت.پارک يه جواب درست و قانع كننده میخواست،نه یه خاطره ی خاک گرفته و دور رو.
-وقتي توی جايگاه تماشاچيا نشستيم،بهم گفتی اونروز روز مهميه برات.یادمه برای نیم ساعتی رفتی و برگشتی! تا وقتي برگردي ،میشنیدم که یه سری از نژاد و اسم اسباشون براي همدیگه كری ميخوندن.از دستمزدای فضاییِ مربيای اسبای نجيب و بااصالتشون بگیر تا پول اجاره ی زمین تمرین.
لباشو خيس كرد.
-اون شب وقتي برگشتيم خونه خيلي ناراحت بودي.تا صب نوشيدي و سيگار يه لحظه هم از بين انگشتات جدانشد.كيم نميذاشت بيام تو اتاقت.ميگفت الان وقت مناسبي براي ملاقاتت نيست.ولي پسرِ كنجكاوت از لاي درِ باز همه چيو ديد.ميدوني؛ راستش كارات منو ياد شب خاك سپاري مامان انداخت. اون شب طولاني هم همينكارو كردي.پشت هم نوشيدي و آخر سرم جام ويسكي رو شكوندي.
دوتا هاله شفاف،مردمك چشماي مشكي درشتش روگرفت و ديدشو تار كرد.اميدوار بود با نگاه کردن به لوستر پرنور بالای سرش ،اشكاش سرازير نشن يا حداقل ديرتر راهشونو رو گونه اش پيدا كنن. دلیلی نداشت ضعف نشون بده،کاراشتباهی که نکرده بود.
-من نميدونستم كه اون روز توی شرط بندی اسبا باخته بودی!حتی نميدونستم از وقتی مامان از بينمون رفت، توی قمار براي خودت كسی شده بودی!پاركِ اعظم... سردمدار قماربازا...
لب پایینشو گازگرفت.
-ولي بلاخره فهميدم.
براي چند ثانيه سكوت آزاردهنده ای حاكم شد.مردمكاي چشم پارك تو حدقه ميلرزيد. سرما تموم تنشو گرفت. حدسش درست بود.اين مكالمه دقيقاداشت به جایی ختم شد كه پارك سال ها سعی داشت ازش فرار كنه.چيزی كه بايد يه راز ميموند بين خودش و خودش.تاهمیشه.
-من وقتي فهميدم كه خيلي دير شده بود. تصميمو گرفته بودم،صرف نظر ازينكه بابای قماربازم؛ چقد روي بُردِ آخرين و حساس ترين رقابتم شرط بسته... اينكه اگه ببازم چقدبراش بدمیشه...
پارک نباید انقدر سرزنشش میکرد.باخت پسرش ضرر مالیِ نسبتا زيادي بهش زد. ولی نه در اين حد كه دیدن اشکاش راضیش کنه.
-به نظرت اين يه كم بی رحمی نيست؟ كه مثل يه اسب باشم برات؟ يه وسيله براي بازيای كثيفت ؟! اينكه من تو خيال خودم خوش بودم ولي بابام پشت لبخندای خردسندش ، چقدر سر رقابتام شرط میبنده؟
بینی مرطوبشو بالا کشید. اخم پیشونیش عمیق تر شد.
-از من نپرس چرا.باعث و بانيش خودت بودي.وقتی منو کردی سوژه ی شرط بندیات ، باید احتمال يه چيزی رو میدادی! اينكه ممکنه من اونی نباشم که قهرمانه.
جونمين ازاحساس عجز پسرش شرمنده بود.از خودش بيشتر از همه...هرچی كه بود يول تنهاپسرش بود.پارک همیشه همه ی فکرش این بود که چان توی اون سن کمش جای خالی مادرشوحس نکنه.چیزی کم و کسر نداشته باشه ولی حالا... شاهد اين بود كه كاخِ روياها و باورایی که اینهمه سال سرپانگهشون داشته به يك باره فرو ميريزه.اعتمادی که اینهمه مدت از چانیول جلب کرده بود،داشت از بین میرفت وهضمش سخت بود.
-من هميشه بهت ايمان داشتم .هنوزم دارم! من فقط ميخواستم تو بهترين باشي يول.
-بهترين بودم،ولی آخرش كه چی؟وقتی هيچ فرقی با اسبای نازنينت نداشتم؟!
پارک صداشو بالاتر برد شاید اینجوری بهش میفهموند که داره اشتباه میکنه.اونطوریام نبوده که فکر میکنه،روی رقابتاش شرط بندی میکرده ولی معلومه که هیشوقت اونو بااسبای لعنت شدش مقایسه نمیکرده.
-به خاطر اينكه شك نداشتم تو هميشه برنده ای.تو همیشه واسه چيزايی كه لياقتشونو داشتی تلاش ميكردی و بهشونم ميرسيدی.
سرشو تكون داد.حتی این هم چیزی رو توجیه نمیکرد.
- و توام ازش سواستفاده میکردی!!
نفس عمیقِ پارک مابین تیک تیک ساعت پخش شد.
-از روز مسابقه به اين ور هر روز تقريبا به اين فكر ميكنم كه اگه اون شب با تمومِ مخالفتای كيم، ميومدم تو اتاقت و ازت ميپرسيدم كه چی شده ، خيلی زودتر از اينا واقعيت دستگيرم ميشد،اگه فقط يه كم سرپيچی کردن بلد بودم و لجبازي درمياوردم،اگه فقط ترسو نبودم، اونوقت شايد هيچوقت ورزشمو تا اين حد جدي دنبال نميكردم.شايد اصن نميرفتم سراغ شنا!شايد به قول تو روحيه ي جنگندگيمو تو خودم ميكشتم و به هرجور نتيجه ای قانع ميشدم.
چشماي شفاش بی تفاوت شدن.بیشتراز این صحبت کردن دربارش بی فایده بود.کی میدونست توی طول زندگیی حرفه ایش،چه سختیا و تلخیایی رو تجربه کرده تا به اینجا برسه؟کی میدونست که چان اونقدری درون گراست که بخاطرِ اولین کراشِ زندگیش،پا گذاشت رو حس خوب برنده شدن . سرزنشای همه حتی مربی و هم تیمی هاشو به جون خرید تا بتونه دلفینشو به جایزه ی کوفتی رقابت برسونه؟اصلا اگه برای کسی تعریف میکرد،بهش حق میداد ؟
-تو ازين روحيه ي من خوب سو استفاده كردي!عيبي نداره... ميدوني  بابا راستش من فهميدم كه هركی برای ابراز احساساتش يه روشی داره! اينم روش تو بود.واسه همين سرزنشت نميكنم.
واسش سخت بود كه بخواد جمله ي آخرشو به زبون بياره،شايدچون بعداز اين خيلي چيزا تغيير ميكرد.
- ازت ممنونم. اگه حمايتاي تو نبود، منم نميشدم پارك چانيولی كه الان هستم و از اين به بعد قراره باشم.تو با روشِ ظالمانت از من يه آدم قوي تر ساختی.
و بعد با تعظيم كوتاهی با قدمای بلند خارج شد.
چيزي كه جونميون بعدها ازون روز تو خاطرش موند ، يه درد توي قفسه سينه و صداي محكم بسته شدن در بود و محروميتي كه تاوانِ اشتباهش در قبال چانیول بود.محروميتی با عنوان دوري از پسر قهرمانش !

***                               
"...
دارم ميرم...٢ساعت ديگه پروازمه."
بعد از نوشتن آخرین سطر بابدترین دستخط ممکن،دفترِچه جلد آبی رو بست و توي كولش جا داد.اين پنجمين دفترخاطراتش بود.شایدم ششمی.دقیق یادش نبود. وقتی دلش ميگرفت و كسيو نداشت كه بره پيشش تا حالشو خوب كنه،كافي بود خودكارو بگيره دستش و لاي دفترچشو باز كنه و هرچی توی ذهنشه رو خالی كنه روی صفحاتش.بنویسه ازروزای خوب وبدش...حسای مختلفش...حتی همه ی چیزایی كه ميخواست به دلفینه بگه و نگفت!اگه  میخواست روراست باشه باید اعتراف میکرد که شانسای زیادی رو برای روبه روشدن با بیون بکهیون از دست داده.روزا و دقایقی که میتونست بره جلوش وبا شجاعت بهش اعتراف کنه.اما چراهمیشه باید انقد ترسو و بزدل میبود؟چرا زودتر به صدای قلبش گوش نداد تاحالا بدون به جاگذاشتن هیچ ردو نشونی ازخودش بذاره بره؟!
زندگی پرتلاشش توی ١٧سالگي درسای بزرگی بهش داد.موقع خداحافظی دیگه از پدرش گله نكرد،بازبهش نگفت چقدر ازينكه هميشه يه كِيس شرط بندي بوده ناراحته،نگفت چرا داره ميفرستتش كه بره.حتی وقتی هم كه داشت سوار هواپيما ميشد و مهماندار باخوشرويی، خوشامدگويی گرمی ازش كرد ،به یه لبخند مختصروتصنعی بسنده کرد.در واقع ذهنش توي خلاَء عجيبی فرو رفته بود.دیگه هيچكدوم ازون چيزای كوفتی براش اهميت نداشت.نه جنگيدن برای  قهرمانی نه  متقاعد كردن باباش نه هيچ چيز ديگه.چان داشت بزرگ ميشد و اين حس تازه ای بود. پسری كه به زودي ١٨ سالش ميشد وعليرغم ميل باطنيش احتمالا جشن تولدش رو كنار دوستای خانوادگيش ميگذروند.خانواده ی مهربونِ اوه.
                                            ***
• عصباني ام ، ازينكه بشنوم يه رقيب يهو از ناكجاآباد پيداش شده . من نبايد رقيبي داشته باشم،نميخوام داشته باشم،اون دلفين خوش خط و خال هركي كه ميخواد باشه،باشه...من اين مسابقه رو ميبرم چون بابا ازم خواسته ،مثل هميشه بايد برنده باشم.
...
روكشِ شیشه ی كنارشو بالا داد،حالا ديد بهتري به اَبراي پفكي و سفيدرنگ سئول داشت.سئولي كه هنوز ترك نكرده دلش تنگش بود.با خوندن اولين صفحه ي كتابچه ي آبيش آهي كشيد...دلفينش الان کجاست؟
  
                                            ***
•دوست دارم خیلی زود اون پسره كه همه ازش تعريف ميكنن رو ببينم ؛ تا حالا برای ديدن كسي انقد عجول نبودم !اين يكي ظاهرا فرق داره...هركي ديدتش ، يه چيزي واسه گفتن ازش داشته... چي داره مگه ؟!
...
•امروز روز ركورد گيري بود.تقریبا همه چي داره خوب پيش ميره ... مربی شين ميگه بايد هر روز ويتامين مصرف كنم تا بدنم افت نكنه.انگار هفته ي بعد يه رقابت کوفتیه انتخابيه. بين تیمای مختلف...تیم ما و آقا دلفينه.ظاهرا وقت خود نماييه.
...
•فردا روز انتخابه،مستر پارک خيلی نگرانه.بهش اطمينان دادم كه حتماراه پیدا میکنم.بعداز ٧سال هنوز پسرشو نشناخته...•
.
..
...
•راجع به امروز فعلا نميتونم چيزي بنويسم...دستم به قلم نميره.بابا ميپرسه پس چرا خوشحال نيستي ؟ نميدونم ! فعلا نميدونم...•
به اين جاي دفترش كه رسيد،دستش براي ورق زدن به صفحه ي بعد ترديد داشت. شايد بهتر بود نخونه...فقط خودش ميدونست ازون صفحه به بعد،طولاني ترين نوشته هاي عمرشو نوشته.حالا كه به خودش و اون روزايی كه خيليم دور نبودن فك ميكرد بيشتر و بيشتر غبطه میخورد،به احساساتش كه چطور دربرابر بيون بكهيون فريادِ "من روت كراش دارم و حتي بيشتر" رو ميزدن!

*پايان فلش بك*
                                          ***
يك هفته از شروع بازي ای كه سهون و لوهان بازيگراي نقش اصلي مردش بودن ميگذشت.لوهان حتي به خوابشم نميديد كه يه روزي مجبور باشه به خواسته ي عجيب و غريب اوه سهونِ لُخت تن بده.اينكه تظاهر كنه كسي هست كه نيست،حرفايی بزنه كه از دهنش گنده ترن و ري اكشنايی نشون بده كه براي خودشم ناشناخته ان.اينكه فقط مجبور بود جلوي سهون يه آدم ديگه بشه،براش تبديل به يه مساله ي چالش برانگيز شده بود.چالشي كه هرروز صب كه از رختخواب گرم و نرمش ميومد بيرون،بايد باخودش تكرار ميكرد تا يادش نره
"اون خواست بازي كني باش"
"مثل خودش باش"
"عوضي باش"
"بازيگر خوبي باش"
همه ي اينا قبل از اينكه لو افتخار آشنايی و معاشرت با اوه سهون بااخلاقیاتِ مضخرفش رو داشته باشه،جزء محالات ِ آينده ي شيو لوهان بود.اما چی ميشد كرد؟اون چه ميدونست كه آينده عزيزش چي قراره بذاره تو دامنش. مثلا ازكجابايد ميدونست كه اوه سهون يهو ممكنه ساعت ٥ صبح هوس شنيدن موسيقي راك كنه و صداشو تا مرزپاره کردن پرده های نازنین گوشش زياد كنه؟لو بايد بااين ديوونگي ميساخت.جلوي هركي كم مياورد به يه ورشم نبود ولي جلوي اوه سهون نه! اون فرق داشت...واسه همين وقتي با اولين نتِ موزيك راكي كه هميشه ازش متنفر بود،يهو پلكاش باز شد و از خواب قشنگي كه داشت به سرانجام ميرسيد،پريد؛چندتا سرفه ي كوتاه كرد تا گلوشو صاف كنه و بعد بلند ،جوري كه پسر تخت بقلی متوجه صداش بشه داد زد:
"صداشو بيشتر كن،ليريكش داره گوشمو نوازش ميكنه"
وبعد خدا "لعنتت كنه سهون" گويان پتو رو كشيد رو سرش و به بدبختيش انگشت فاك نشون داد.هرچند هيچوقت لبخند پيروزمندانه ي سهون رو كه دقيقا پشتشو بهش كرده بود نديد ولي همين كه حداقل توی لفظ كم نياورده بود براش كافي بود!
بازي سهون قاعده ي ساده ای داشت،يه بار تو لج درار،يه بار من...پس اگه نوبتي هم بود نوبت پسر كوچكتر بود...واسه همين فردا شبش كه از تمرين برگشتن،لو خيلي شيك بعداز خالي كردن مثانه ي پرش،مسواكِ نوی هم اتاقي عوضيشو برداشت و همونطور كه زير ناخونشا باهاش تميز ميكرد،از دسشويی اومد بيرونو درست جلوي سهوني كه درحال بلعيدن كيمباپ بود،قرار گرفت.ميتونست قسم بخوره كه تا اون روز انقد سهونو پوكر و مضحک نديده.لقمه ي توي دهنش ماسيد ، فقط با چشماي گشاد شده به لوهان زل زد.
- راستش ناخونام خیلی حساسن.زیرشون تندتند كثيف ميشه.فرچه های این خیلی نرمن.كاملا مناسبمن!
وبعد خنده ي فاتحانه ای كه بيشتر شبيه دهن كجي بود زد.وقتي دوباره پشت در دسشويي غيب شد ،سهون يه ليوان آب براي خودش ريخت و يه نفس سر كشيد و بهخودش گوشزد کرد که "این کوچولو میتونه خیلی خطرناک باشه"!
اون شب سهون بدون اينكه دندوناشو مسواك كنه،با محتويات كيمباپي كه لاي دندوناش گير كرده بودن به خواب رفت.لوكاملا از كاري كه كرد راضي بود و اين رضايت وقتي بيشتر شد كه از فرداش و حتا روزاي بعد هم هيچ مسواك جايگزيني توي ليوانِ روشويی نديد.بااين فكر كه سهون شبا مسواكشو زير بالشش ميذاره و به خواب ميره،تو ذهنش ذوق زده جیغ کشید.
اما همه ي بازي ها به يه مسواك و موزيك ختم نميشن...بعضي بازيا به جاهاي باريك ميرسن!!!
                                          ***
-ديروز دفترِ يون بودم.گفت لازمه كه ما،يعني من و تو و لوهان و بكهيون، تمركزمونو بذاريم رو رويينگ ٤ نفره ، اينجوري طبق ركوردايی كه تا الان به فدراسيون جهاني گزارش شده ،احتمال اينكه مقام بياريم بيشتره.فقط يه مشكلي هست،كه يون مستقيم بهش اشاره نكرد؛ولي من فك ميكنم وقتشه كه بگم.
اعضا، روي نيمكتاي رختکن سالن بدنسازي نشسته بودن و تك و توك از توي لاكراشون كتوني هاشونو برميداشتن و ميپوشيدن تا براي تمرين آماده بشن.
از حالت ابروهاي بالا رفته ي چان فهميد كه بايد ادامه بده ولي  ظاهرا کسایی كه بايد اين تيكه از حرفاي سهونو بادقت ميشنيدن جاي ديگه ای سير ميكردن.
-لوهان شي حواست با منه؟
سهون شك نداشت كه تا اون لحظه هم اتاقي ِ وراجش به ماهرانه ترين و نامحسوس ترين شكل ممكن داشته سكانس هاي بازي هيجان انگيزشونو تند تند براي بكهيون تعريف ميكرده،بدون هيچ كم و كاستي...وقتي شكش به يقين تبديل شد كه ديد بكهيون با لباي جمع شده داره در تاييد حرفاي لو ناخواسته سر تكون ميده وگوشه ي لبشو گاز ميگيره. هرازگاهيم پوكر با چشمای ورقلمبیده به لوهان خيره ميشه!
سنسوراي شنوايی بك روي اسم دوستش حتي بيشتر از خودش حساس بودن چون وقتي لوهان همچنان داشت زيرلب وز وز میکرد،بك "سهون باتوعه"ای لب زد و ساكت شد.
-بله اوه سهون!
پسر بزرگتر دستاشو توي جيبش برد و نخِ دررفته ي داخلشو به بازي گرفت.
-من فكر ميكنم شما بايد يه كم وزن اضافه كنيد ! اينو من نميگم قانون مسابقه ميگه...ما بايد وزنامون توي يه رنج باشه تا بتونيم توي يه رويينگ پارو بزنيم.
لو به خودش نهیب میزد که يادش باشه ،بعدا تو اولين فرصت به رفیقش بگه كه اين جنبه از اوه سهونو تا به حال نديده...صحبت جدی راجع به مسابقه و قانون و وزنای کوفتیشون.از نظر خودش، سهون به هیچ قانون کوفتی ای پایبند نبود.حتی ساده تریناش!
-خوب چرا شما وزن كم نكنيد ؟
و گوشه ي لبشو بالا داد.اعضا از كنارشون رد ميشدن و رختكن به سرعت خالي شد.سهون ميتونست باتك تك سلولاي بدنش شيطنتو از چشماي خوشگلش حس كنه. دستي لاي موهاي لختش برد و لباشو خيس كرد.نقش مقابلش داشت از لاك دفاعيش خارج ميشد. وقتی کلافه تر شد که پسرِ بقل دستش برای تایید دهن باز کرد.
-با لوهان موافقم.شما كم كنيد.
چان كه تا اون لحظه شنونده بود،ترجیح داد بحثو تاقبل از پیداشدن سرو کله ی مربی ، زودتر فیصله بده.
-اينكه حتما و قطعا شما دوتا بايد وزنتونو بیارید بالا چنتا علت داره.
بعد پاهاشو از هم فاصله داد و با دستای توی جیبش روبه روی دوتا تازه ورودی که با چشمای مطیع،مثل دوتا بچه گربه ی زخمی بهش زل زده بودن،ایستاد.
-اوليش اينه كه وزن اضافه كردن خيلي راحت تره.خودمونيش اينه كه چاق شدن از لاغر شدن راحت تره...دوما اونقدري اختلاف زيادي نداريم كه جاي نگراني باشه.خيلي زياد باشه ٥كيلو اونم توي يه ماه يا كم تر مياد روتون.اينجوري براي هممون بهتره.سوما فك نميكنم شما از خوردن بدتون بياد ولي بايد بدونيد كه من و سهون از گشنگی کشیدن و سوتغذیه به شدت متنفريم.
موقع ذكر مورد سوم نيم نگاهي به سهون انداخت و ايندفعه به جاي رد و بدل كردن نگاش بين دوپسرِدچار كمبود وزن،روي بكهیون ثابت نگهشون داشت.
-چهارمين و آخرين مورد كه از همه مهم تره ، اينه كه "من ميگم"...چون من ميگم پس شما دوتا از همين امروز سعي ميكنيد وزنتونو برسونيد به ما.
و گوشه ی لبشو تصنعی بالا داد.واقعيت اين بود كه صداي ليدر پارك به قدری جدی بود كه هيشكدوم از پسراي روي نيمكت نتونستن مخالفت بيشتري از خودشون نشون بدن وناچار به اطاعت شدن! اینجور که بوش میومد با تک تک سلولای مغزشون ،توجیه شده بودن.
بعدازون نتیجه گیری نهایی ،سهون شونه ای بالا انداخت و با قدماي نسبتا سريع و برگه ي تمرين توي دستش رفت. لو هم با صداي خفه "شت"ي رو نثار هدف پيش روشون كرد وباقدمای کوبِشیش از رختکن خارج شد و هیشکس جز ساکنای اتاق 6104 توی رختکن نمونده بود.پسربزرگتر سمت لاکرش رفت و همونطور که رکابیشو از ساکش درمیاورد با گوشه ی چشم، چند بار بك رو ازبالا به پايين برانداز كرد.يقه ي تي شرت صورتيِ گشادش،پوست سفيد خيره كننده ناحيه ي گردنش رو تو مسحور كننده ترين حالت ممكن،قاب گرفته بود. چانیول ميتونست ساعت ها زل بزنه به همون ناحيه و تو روياي بوييدن و بوسيدن ابريشمِ زير گردن بك ،بميره.با تصوربرخورد لباي خيس و تشنش با پوست نرم و وسوسه برانگيز بك، پلكاي لرزونشو براي چند ثانيه روي هم گذاشت و همزمان آب دهنشو قورت داد. بكهيون توی اون لباس خوشرنگش بی شباهت به يه كيك خامه ای سفيد و خوشمزه با خامه هاي صورتی نبود ...
برخلاف انتظارش،امروز افکارش زیادی سرکش ومحرک شدن.به خودش نهیب زد که نباید بیشترازین اونجا بمونه ولی وقتي به خودش اومد و متوجه شد که بك چند دقيقه است درگير باندپيچي زانوي دردناكشه و موفق به بستنش نميشه،ركابيشو رها كرد. با بدن نيمه برهنه جلوي پاش زانو زد و باند رو از بین انگشتای کشیدش قاپید.
-همون شب توي خوابگاه كه بهت ياد دادم.يادت رفت؟اول اين قسمتو نگه ميداري بعد ...
زمان ايستاد،زماني كه قبل از اين براي چان متوقف شده بود و حالا نوبت بك بود.
.
.
.
"پوم تاك...پوم تاك...پوم تاك...اين صداي قلبته!فقط وقتي دلتو به كسي ببازي؛ اون ماهيچه تااين حد پرقدرت ميزنه! اون قدر قوي كه حتي بدون گوشي پزشكي هم بتوني صداشو بشنوي.اونموقه براي شنيدن صداي قلبت ديگه به اين وسيله نيازي نداري،هیونی"
اون روز بدون اجازه دست زده بود به گوشيِ پزشكِ مادرش ...دوست داشت بدونه اون وسيله ای كه هميشه دكترميذاره رو سينه مادرش چيه؟
شايد بايد با مامانش خلوت كنه،سرشو ببره سمت آسمون و به روحِ آرومش اعتراف كنه.بهش بگه كه براي اولين بار صداي قلبشو بدون گوشي پزشكي شنيده.واضح و تپنده.مامانش حتما خوشحال ميشد اگه اينو ميشنيد مگه نه ؟!
بك هيچي نميفهميد...ازون آموزش باندپيچي دوباره...چون حتي همون بار اول هم نتونسته بود، چيزي جز حركت لباي چانو ببينه...اون روزم وقتي چان داشت ميگفت "اينجا رو اينجوري نگه ميداري و بعد..." ،عصباي شنواييش از كار افتاده بودن.حركت دستاش كه با دقت و حوصله باند و چندين و چند دور،دور زانوش ميپيچيد،اين فكرو تو سرش انداخت كه كاش اون باند كيلومترها طول داشت.اونوقت همونطور كه پسر چهارشونه ي روبه روش هي باند رو ميپيچوند، ساعت ها به هر چيزي كه متعلق به چانيول بود چشم ميدوخت.هرچيزي كه چانيولو چانيول ميكرد.از گوشاي بامزه اش تا رگاي برجسته ي گردن ودستش...حتی تاولاي بزرگ و كوچيك کف دستش...بی شك، اون چشماي درشتِ بادومي يه نسخه از كهكشان راه شيري بود؛ روي زمين...بك ميتونست حركت ستاره هاي دنباله دار و توشون بيينه...دیدن اون ستاره ها ازین فاصله نیازی به تلسکوپ نداشت...
"ميشه با ستاره هاي دنباله دارِ تو چشمات آرزو كنم؟"
"كاش اين چشما مال من باشه"
"كاش اون لبا مقصد نهايی لباي من باشه"
"كاش اصن...كاش اصن چانيول مال من باشه"
چان انتهاي باند رو با رابط به قسمتاي زيري وصل كرد.
-دفعه ي ديگه توضيح نميدم بهت...اميدوارم خوب گوش كرده باشي.
بك چند بار تند تند پلك زد.دستپاچه بود.حتي يه تشكر خشك و خالي تو اون لحظه براش سخت ترين كار ممكن بود.هرچند مغزش بهش فرمان نميداد كه چي به زبون بياره،ولي ظاهرا هنوز انداماش از مغزش دستور ميگرفتن...چون انگشت اشاره اش با ناباوري جلو رفت و درست روي چال گونه ي پسر روبه روش فرود اومد.
-اين...اين سوراخه ، خيلي خوشگله ! كاش ...كاش منم يه دونه ازشون داشتم.
بلافاصله سرشو پايين انداخت .گوشه ي لبشو گاز گرفت.با لحن خجالت زده ای آروم گفت.
-فك كنم سريِ بعدي هم باز بايد خودت ببنديش.البته ديگه خوب شده دردش.
بك براي آخرين بار تو اون لحظه، ترقوه ها ي برجسته و و عضلات درشت و سفيدِ دست و سينه ي چان رو از نظر گذروند.دل كندن از منظره ي بی نقص روبه روش سخت بود ولي اگه بيشتر ميموند...اگه بيشتر ميموند شايد قطره ي اشك ناشي از ضعف ناگهانيش،جلوي چان سر ميخورد و ميومد پايين.اونوقت بك چه توضيحي براش داشت؟!هیچی...
بك حتي براي خودشم توضيحي نداشت.شايدم داشت و نميخواست باور كنه.
-زودتر خوب شو كه ازين به بعدباید بیفتی رو دورِ خوردن.
گونه هاي بك سرخ شد،گوشاشم همينطور...
اون كوچولو منظورشو درست متوجه شده بود ديگه،مگه نه ؟!وقتي دستشو برد سمت ركابيش تا تنش كنه فقط و فقط  تصوير بهت زده و كيوت بك جلو چشاش موند. دیدن رنگ به رنگ شدنش وقتی با چشای پاپی شکلش نگاش میکرد برای چان نشونه ي خيلي خوبی بود،حجم زیادِ شادیِ وصف ناپذیری که به قلبش تزریق شد رو مخفی کرد.
"بلاخره توام منو دیدی...!"

In case you didnt knowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora