معذرت ميخوام

186 45 3
                                    

-هي...لوهان...هي...رسيديم.
با پشت دست چندباري به بازوي پسرِ كاملا مست كنارش كه روي صندليِ شاگرد بيهوش افتاده بود،زد.ظاهرا اون صداشو نميشنيد.اين جور كه معلوم بود هم اتاقيِ وحشيش توي مست كردن اصلا سابقه ي خوبي نداره.چند دقيقه ای بود كه جلوي در خونه ای كه بكهيون آدرسشو بهش داد رسيده بودن اما با هربار اسم لوهان رو بردن،فقط پسر كنارش ناله ي كش داری تحويلش ميداد و انگاري كه ته مونده ي چيزي مثل آبنبات توي دهنش جامونده باشه،ملچ مولوچ كوتاهي ميكرد و دوباره بي صدا ميشد.كلافه هوفي كشيد وگره ي كراواتشو كه به لطف دستكاريِ لوهان،به هم ريخته بود،شل و آخرين دكمشو با حرص باز كرد.
-داري حوصلمو سر ميبري.بهت نمياد ساكت يه گوشه بشيني...
و نگاهشو براي چندمين باربينِ خط چشم نازك پشت پلكش و لباي سرخش گردوند.پوزخندي زد و سرشو تكون داد و چون حس كرد فضاي ماشين براش خفه كننده اس، از قصد شيشه ي سمت ديگه رو كه لوهان،تااونموقه سرسنگينشو بهش تكيه داده بود،پايين داد و اين باعث شد پسركنارش بعد مدتي خروپف كردن با صداي زوزه مانندی بهش اعتراض كنه!
-يااااا...چه غلطي ميكني؟
لو انگشت اشارشو مقابل صورتِ متعجب سهون گرفت و با لباي غنچه شده و چشماي خمارش بهش هشدار داد كه تنهاش بذاره...
ناباورانه  زد زير خنده.
-نكنه يه چيزيم بدهكار شدم ؟!دارم بهت ميگم رسيديم درِ خونت.پياده شو زودتر ميخوام برم كپه ي مرگمو بذارم . دارم ميميرم از خستگي.
-خوب بمير!
و قبل ازينكه سهون با نگاه پوكرش سرزنشش كنه،خنده ي كشداري زد و دوباره چشماش گيلي ويلي رفت. توي مسير تا برسن به مقصد،چندباري خيلي ناگهاني شروع كرد با آهنگي كه تو ماشين پلي ميشد هم خوني كردن و اين باعث ميشد سهون جابخوره و پاشو هی بذاره رو ترمز.نميدونست بايد بخنده يا از عصبانيت فقط در ماشينشو باز كنه و با يه لگد لوهان سرخوش و سرتق رو پرت كنه بيرون تا دفعه ي بعد ديگه حتي فكر مست كردنم از ذهنش خطور نكنه...نه اينكه نميدونست حداقل يه امشب لوهان نميتونه خودش از پس خودش بر بياد، ولي بازم ترجيح ميداد توي همون حالت بمونن.فقط خيلي خوب ميشد اگه اسم اون چيزي كه منعش ميكرد تا درو باز كنه و اونو ببرتش تو خونش و از شرش خلاص بشه رو ميدونست!
-لعنت...
-منو...كجا...آوردي ؟
موهايي كه كلي براي حالت دادن بهشون زحمت كشيده بود،حالا پخش و پلا و به هم ريخته شده بودن.هرچند، چیزی از خوشگلياي لوهان كم نميكرد. بريده بريده گفت و سهون ناخوداگاه لبخند كمرنگي زد.واسه خودشم عجيب بود كه چرا امشب زياديِ مقابلِ گربه ي وحشيش رام شده و  از خودش مهربوني و صبر نشون ميده.اگه شايد هركي غير لوهان بود،همون موقع كه پخش شد بقلش،همونجا يه گوشه ای توي بار رهاش ميكرد و ميرفت پي كار خودش.ولي لوهان... فرق داشت!هر چقدرم بازيگر خوبي بود،نميتونست اون لحظه تنهاش بذاره.
-همين الان بهت گفتم جلو در خونتيم ...گوشات مشكل پيدا كرده؟
-يااا...گوشاي...خودت...مشكل...دارن!!
و با اخمِ محسوسي دستشو براي كشيدن گوشاي سهون دراز كرد اما قبل ازينكه بهشون برسه،مچ دستش تو دست پهن سهون چفت شد.
-حتي فكرشم نكن بخواي به گوشام دست بزني!
لو دوباره خنديد و متاسفانه يا خوشبختانه فقط بكهيون بود كه عادتاي بد بهترين دوستشو موقع مستي ميدونست و حالا اونجا نبود تا جلوي دهنشو بگيره يا با سقلمه بكوبونه تو پهلوش و بهش بفهمونه بايد ساكت بمونه.حتي اينكه لوهان موقه مستي از هميشه بی پرواتر و بي ادب تر ميشه رو هم فقط بكهيونش ميدونست و بس...
-چرا ؟؟؟تحريك ميشي باهاش بازي كنم؟!!
با چشماي خمارش كه پلكاي سنگين ميزد رو سهون كه حالا ميخش شده بود ثابت موند.
"نبايد تو اين وضعيت بمونيم!نبايد"
قبل ازينكه بيشتر مجذوبِ جادوي هم اتاقيِ مستش بشه، دست لوهانو با شتاب رها كرد.و سريع پياده شد.بايد همين الان ميفرستادش خونش.اصلا از اولشم نبايد انقد براي پياده كردنش صبر ميكرد.با قدماي بلند در سمت شاگرد و باز كرد و مچي كه رها كرده بود و دوباره اسير دستاش كرد و كشيدش بيرون.لو حالا فقط شبيه بچه گربه هاي معصوم و مطيع شده بود كه منتظرن تا با كلاف كاموا باهاشون بازي بشه.اما نه لوهان گربه بود نه سهون ديگه أعصابِ بازي داشت.حداقل براي اونشب...براي اون شب ديگه كافي بود.تو فكر خودش تاهمينجاشم شبيه احمق ها به نظر ميرسيد،نميخواست بيشتر ازين درگيرِچيزايي كه تو بازيش نبودن،بشه.همينجور كه لوهانو پشت سرش ميكشوند ازش پرسيد كه كليد داره يا نه.ووقتي پسر كنارش كه مثل يه رباط دست ساز كليد رو از جيب شلوارش دراورد و گرفت سمتش،هولش داد داخل.
-معذرت ميخوام...
شوكه تر از چيزي بود كه بخواد حرفي بزنه.مطمئن نبود درست شنيده يانه! فقط حس كرد لوهان يه كم ازون گيجي درومده.نه كاملا ولي حداقل حالا ميتونست با تكيه به در ،رو پاي خودش وايسه،نيازي به حصار دستاي سهون نداشت.
-داري از زمين معذرت خواهي ميكني ؟!
-نه...از...تو.
سهون دوباره جدي شده بود.هيچكدوم از چيزايي كه به زبونش ميومدن،از قبل برنامه ريزي نشده بودن.نه براي سهون نه لوهان.
-وقتي از يكي معذرت ميخواي بايد تو چشاش نگاه كني!
لوهان يه كمي اين پا و اون پاكرد.بد نبود قبل اينكه امشب تموم شه و از فردا دوباره مثل خروس جنگي بيفتن به جون هم، این مدل همديگه رو هم ببينن!هوم؟لوهان سرشو بالا گرفت و نگاهش يه كم ديرتر روش نشست.
-ازت...ممنونم...كه منو...رسوندي...
گوشه ي لب سهون بالارفت اما اونقدري محسوس نبود كه كسي متوجهش بشه.شايد سهون تو خيال خودش خنديده بود و فكر ميكرد واقعا خنديده!اون لحظه براي اولين بار إحساس كرد كه عميقااشتباه كرده.اينكه نبايد هيچوقت پسرِ روبه روشو كه با بي دفاع ترين حالت ممكن داشت ازش تشكر ميكرد،بازي ميداد.يه چيزي تو دلش ميگفت "اين معصوميت هيچوقت براي تو نميشه.خودتو الكي گول نزن.فقط همون مسيري كه باهاش شروع كردي ادامه بده تا ببيني اخرش چي ميشه!"اما قلبش موقعي كه مغزش داشتن اين حرفارو به خوردش ميدادن، تير كشيد.دوست داشت لوهان به جاي اينكه ازش خالصانه تشكر كنه،مثل همیشه بد باشه و يه تف بندازه جلو پاش.درو محكم ببنده و به هيچ جاييشم نباشه كه كي حواسش موقع مستي بهش بوده ولي...اون پسر اينكارو نكرد!
-زودتر برو تو و كار احمقانه اي نكن تا بكهيون برسه.باشه؟
لوهان باشه ي ضعيفي لب زد وقبل ازينكه حتي از هم خداحافظي كنن در مقابل مردمكاي لرزونِ سهون با صداي آرومي بسته شد.
                                            ***
يكي دوساعتي از نيمه گذشته بود و به يادموندني ترين شب زندگي چان رو به اتمام بود.تاهمين چند دقيقه پيش بكهيونِ زيباشو كه امشب مثل ستاره ها ميدرخشيد،جلوي در خونش پياده كرد و تا وقتي در رو پشت سرش ببنده چشم از روش برنداشت. چان چطور ميتونست حسِ خوشحاليِ بي اندازشو از اينكه دلفين كوچولوش داره بهش دل ميبازه،توصيف كنه؟...اون برق و درخشش چشماش وقتي با قدماي آهسته به سمتش قدم برميداشت، لبخنداي  خجالتیش وقتي كه چان يهويی شكارش ميكرد،هيچكدوم نميتونستن بي معني و بي دليل باشن.چان امشب انگار اصلا پاهاش بندِ زمين نبود.يه جايي بين زمين و آسمون معلق بود.ستاره ها از بالا براش چشمك ميزدن و آدما از پايين براش دست تكون ميدادن.چان حالش خوب بود و حاضر نبود روزايي كه داره با بكهيون ميگذرونه رو با هيچ چيز ديگه ای توي دنيا عوض كنه.مهم نبود اگه گذشته اش  سياه و سفيد بود، مهم اين بود كه الانش رنگي تر از هميشه شده.
از رو كاناپه ي چرم مشكيِ اتاقش بلند شد.هديه ي باارزششو از جعبه ي كوچيكش دراورد و توي قفسه ي كتابخونش،بادقت كناردفتر خاطراتاي قديميش قرار داد.نگاهشو بينشون گردوند و اوني كه روش نوشته ي "سال ٢٠١١"داشت رو كشيد بيرون.يه دفترِآبي رنگِ ساده.احتمالا آخرين باري كه لاشو باز كرد،توي هراپيما بود.همون موقعي كه داشت سئولو براي مدتي ترك ميكرد.اون دفتري بود كه صفحاتش بيشتر با"از بكهيون گفتن"پر شده بود... چند صفحه ای رو ورق زد وجوري كه بخواد تموم اون اتفاقا و حس و حالا رو دوباره زندگي كنه،شروع به خوندن كرد...

In case you didnt knowTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang