تو اولین پرستار منی کوچولو

193 42 13
                                    

ساعت از ۱۰شب گذشته بود و سرویس برگشت با رانندگی کریس وو،اعضا رو با یه خدافظی همراه با تاسف و تذکر ونهایتا آرزوی سلامتی و بهبود برای اوه سهون، جلوی در خوابگاهشون پیاده کرد.قبل اینکه پیاده شن بهشون یادآور شد که تمرینای آبی تا اطلاع ثانوی کنسله و سهونم فردا لازم نیست کلا بیاد باشگاه و میتونه استراحت کنه.
خط فکری کریس این بود که «روابط با همین پیچیدگیاشون قشنگن» ولی خوب‌ نمیتونست منکر اینم بشه که دنیا خیلی هاردکور داره دررابطه بااین طرز تفکرش، میذاره تو کاسش! به هر حال توی همین چند روزی که گذشت بیشتر احساس کرد که داره جزعی ازاون اکیپ بازیگوش میشه.نه فقط به عنوان مربیشون.بلکه به عنوان یه دوست جدید! اون پسرمهربونه که با پوست شفاف و لبخند درخشانش ، تا آخرش پرستاری اون سهون احمقو کرد.اسمش چی بود ؟ سوهو ؟!همون...
میخواست بیشتربشناستش ولی ازونجایی که برخلاف ظاهرش اصلا آدم شجاعی نبود، شاید فقط به کمک یه واسطه میتونست بهش نزدیک بشه.

***

کارت اتاقشو براش زد وداروهاشو داد دستش.
-کاری داشتی بهم زنگ بزن.خوب ؟
با چشمای خمارش پشت در اتاقش وایساد و سری به نشونه ی تایید تکون داد
-تو با کریس مشکلی داری ؟
چه یهویی ...هوفی کشید.اصلا الان حوصله ی بحث دربارش رو نداشت.
-وقت گیر آوردی چان؟نه مشکلی ندارم.حالا میشه برم بخوابم؟دیگه نمیتونم چشامو بیشتر ازین باز نگه دارم.بیین...
بعد باحالت احمقانه ای چشاشو گرد کرد و دوباره پوکر نگاش کرد.به هرحال چان که مجاب نشد.مشخص بود پیچوندتش و این توی لغت نامه دوستیشون یعنی:
«آره با کریس مشکل دارم ولی به تو ربطی نداره»!
-راستی،فردا شب تو اتاق سوهو دورهمیه.استراحت کن که میزون بشی تا فردا.
شب به خیری گفتن و در و بست. تا فرداشب میتونست استراحت کنه.حتما تا فردا حالش خوب‌ میشد.

***

نمیفهمید دارن چی وزوز میکنن باهم ولی همین که میدید برگشته بود براش کافی بود.صدای کشیدن قدماشو که پشت سرش شنید با مکث بلند شد و چرخید سمتش.
سهون فقط جلوی پای هم اتاقیشونگاه کرد که یعنی «متوجه حضورت شدم»
اما؛ همش همین ؟
-هی
چرا مضطرب شده بود ؟

«-لعنتی چرا ماتت برده ؟ یه چی بگو دیگه»
«-چی بگم؟»
«-حس همین الانتو ، هرچی که هست.لال شدی؟»

شاید منگیش بخاطر داروهای حل شده تو خونش بود .چون حتی نشنید که لوهان گفت «هی» !
فقط وقتی دست برد سمت در حموم که بره و با یه دوش داغ سرمای اون شبو از تنش پاک کنه،با شنیدن اسمش مغزش دستور داد که برگرده سمتش.
با یه کم برانداز کردنش فهمید که ته ته نگاش هنوز همونطوری نگران و ترسیدس.عجیب بود اگه درک میکرد لوهان چه حسی داره ؟!
پسر کوچیکتر بلاخره بعد چندین ثانیه سکوتو شکست و سریع لب زد
-خوبه که سالمی!
لب زیرشو کشید بین دندوناش و سعی کرد یه لبخند دلگرم کننده بزنه.
سهون با منگی خندید.البته نه از روی ناباوری یا هرجور حس تمسخر دیگه.به خاطراینکه لحن اون آهوی وحشی خیلی صادقانه بود و خوب جالبیش اینکه مست نبود.
چند قدم آهسته برداشت سمتش
چشمای قرمز شدش و دوخت بهش
لوهان پوست لبشو بین دندوناش گرفت
...
«-بدنت خیلی داغ بود سه...انقدری که وقتی میومدی سمتم گرماتو بیشتر و بیشترحس میکردم!»
«-بخاطر داروها بود و تب»
«-فقط !!؟؟؟»
«-حتی به گرمای بدنمم که بخاطر تب بوده حسودی میکنی لعنتی ؟ نکنه دوس داشتی بگم بخاطر تو بود !؟»
«نخیر؛‌ خودمم میدونم بخاطر تبت بود نه چیز دیگه»
«-... ‌بخاطر توام بود.بخاطر اون حالت احمقانت که دلم میخواست همونجا درسته قورتت بدم»
...
با فاصله ی کمی ازش ایستاد.چقد با همیشه فرق داشت...
-کاش الانم مست بودی لو...اونموقع شاید چیزای بیشتری از «خوبه که سالمی» بهم میگفتی.یاحتی...
«لعنت!چی داره میگه؟»
-کارای جسورانه تر از کندن پوست لبت میکردی...میدونم که از دستت برمیاد !
شب تولد چان...
حرفایی که زد...
کارایی که کرد...

In case you didnt knowTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang