شروع بازي

177 52 4
                                    

اگه اون دردی که در عرض کمتراز ده ثانیه توی زانوش پیچید بهش اجازه میداد که پاشو تکون بده،خیلی زودتر از اینا با یه حرکت خودشو میرسوند به سطح آب!ولی درواقع شبیه یه جوجه اردک مبتدی شده بود که توی عمیق ترین نقطه ی دریاچه درحال فرورفتنه.چیزی که باعث شد بک دست از فکر کردن به صحنه ی غرق شدن دراماتیکش بکشه، حلقه شدن دوتا دست پهن و قوی زیر بازوهای نسبتا باریک و ورزیده اش بود.موهای لختش با بالااومدن به پیشونیش چسبیدن و جلوی دیدش رو گرفتن.با پوفی نفس حبس شدشو که بیشتراز اون نمیتونست تو ریه هاش نگه داره رو رها کرد.
-چیزیت که نیست؟خوبی؟
چان با صدایی که به گوش خودشم به زور شنیده میشد زیر لب گفت
"به موقع رسیدم!"
.
.
.
"چیزیت که نیست؟خوبی؟"
"چیزیت که نیست؟خوبی؟"
"چیزیت که نیست؟خوبی؟"
یه جای کار میلنگید وگرنه تکرار شدن چندین و چند باره ی یه جمله ی سوالی که تاهمین چندثانیه قبل توی دایره تعاریفِ بک کاملا معمولی و بدون کوچکترین بارِ احساسی ایه،نباید قلبشو انقد به تاپ تاپ بندازه. بک حتی تغییر تناژای اون صدای نگرانو خیلی خوب به حافظه ی بلند مدتش سپرد.مثل یه ملودیِ جذاب که هرازگاهی میفته سرزبونش،بین دغدغه فکریای روزانش! اصن شاید دلش بخواد تو تنهاییاش بعدا این جمله رو باخودش تکرار کنه و به حماقت کودکانش بخنده.شایدم این حس شیرین بخاطر این باشه که خیلی وقته کسی به حالش "اینجوری"اهمیت نداده!امروز زیادی داشت به بک سخت میگذشت...حرفا و کارای نصف و نیمه هم اتاقیش و حالا هم این نگرانیِ یهویی براش زیادی بود.شاید اصن چان باید ولش میکرد و میذاشت تا بلاخره یه جوری خودشو نجات بده یا اصلا...لوهان!لو کدوم گوری بود؟!
-خوب اطرافو دیدی؟ترست از آب ریخت؟!
چان پوزخندی زد و این باعث شد بک چندثانیه مثل گیج ها چندباری پلک بزنه...شاید داره با یکی دیگه حرف میزنه.
"آره ...داره با کفای روی آب حرف میزنه،احمق"
-هی...نکنه فک کردی من مربی آموزشیتم که از پشت گرفتمت و دارم بهت پادوچرخه یاد میدم؟؟؟اگه خوبی ولت کنم.
"لعنت بهت بکهیون،مغزت که آسیب ندیده یالا یه چیزی بگو"
با لحن جدیش ،یه کم خودشو برگردوند تا خواسته شو به چان بگه هرچند توی چشم به چشم شدن باهاس موفق نبود.میترسید که اگه دهنشو همین الان باز نکنه و چیزی نگه،پسر اخمالوی پشت سرش رهاش میکنه و با پای شلش وسط آب تنها میذارتش...
-امممم...میشه منو ببری تا لب اسکله؟حس میکنم زانوم ضرب دیده...اگه حرکتش بدم ممکنه بگیره!
چان از حالت با نمک بک و وول خوردنای کوچیکش خنده ی محو و بی صدایی کرد.حسش بهش درست گفت که اون بالا اومدن باتاخیر بی دلیل نبوده!
به گوش قرمز شده ی بک نزدیک شد
- تکون نخور و به پشت بخواب.خوب؟
بک برای تایید سرشو چندبرای تکون داد و خودشو روی آب رها کرد .تا وقتی برسن، بک گرمای نفسای چان کنار گوشش رو مثل لذت گرمای جمع شدن دورِ یه آتیشِ بزرگ وسط جنگل توی یه شب سرد تصور کرد.
***
اونموقه ای که بک داشت تعارف تیکه پاره میکرد و پیشنهادِ سخاوتمندانه ی ناجیشو برای بقل گرفتنش رد،احتمال نمیداد که آغوش پارک چانیول بتونه انقدر راحت و کول باشه...البته که میدونست ولی نمیخواست باعث یه جنگ هورمونیِ دیگه تو بدنش بشه!!ولی مقاومتش زیاد دووم نیاورد چون هم تیمیِ جذابش با یه حرکت سریع یه دستشو انداخت زیر پاها و دست دیگشو دور شونه اش!احتمالا سعیش برای مخفی نگه داشتن ذوقش بی نتیجه بود چونکه گوشه ی لباش چند ثانیه یه بار به طور مسخره ای کش میومدن.
غافل ازینکه کوچیکترین عکس العملی ازون پاپیِ آبکشیده، که حالا توی بقل لیدر پارک مچاله شده بود،دور نمیموند.
-توام مگه خیس نشدی چانیول شی؟؟؟پس... چرا انقدر بدنت گرمه؟؟؟
خجالت نصف نیمه ای کشید.
"این دیگه چه کوفتی بود گفتم؟"
-شاید چون یه پسر تو بقلمه ؟!
و سرشو سمت پسر تو بقلش کج کرد.
"وات د هل؟"
حالا به تیله های براق و دوست داشتنیش بیشتر دسترسی داشت.فاصله ی صورتاشون اونقدری کم بود که بک تونست برای اولین بار صورت هم اتاقی شو؛ که رفته رفته بیشتر به جذابیتاش پی میبرد،دقیق تر بررسی کنه...اون حجم از احساسات برای قلب نامیزونش خوب نبود...
چشاش!؟
"زیادی خوشگلن و مهربون"
ابروهاش!؟
"همیشه یه اخم محسوسی بینشون هست و جدیت چهرشو چندبرابر میکنه"
لباش!؟
با فاصله ی خیلی کمی از لبای خودش قرار داشت.اون تیکه ی برجسته ی لعنتی قرمز چشمای رو به خمار شدنِ پسر کوچکتر رو میخ خودشون کرده بود. بعدچندثانیه،ناخودآگاه لب زیرشو تو دهنش جمع کرد.دیدنِ صورت چان ازون فاصله،هوش و حواسشو پرونده بود.از دوروبرش،حتی از همون حرفایی که یه کم قبل از بین همون لبای خوش فرم بیرون اومده بودن.شاید باید یاد بگیره که یه کم موقعیت شناس باشه.هوم؟بک میدونست که یه گِیه.خودشو خوب میشناخت ولی چان !!میتونه حرفی که زد به این معنا باشه که اونم مثل خودشه؟
"من نمیخوام باهم دوست باشیم بکهیون"
پس چرا حس میکرد موقعیتی که الان توشه یه چیزی فراتر از کاریه که دوستای صمیمی برای هم میکنن!؟ اگه پای وامونده اش بهش این اجازه رو میداد،علیرغم میل باطنیش از بقل گرم و نرم چان میپرید پایین و تا جایی که جون داشت،میدویید. ازون فضای خفه کننده دور میشد.بعدش شاید با یه نفس عمیق ،ازین احساس زیبا رها میشد!
از طرفی،چان زیادی محتاط بود...دوست داشت همیشه"اولین"هاشو یادش بمونه!فک میکرد اولین ها وقتی درست و به موقع اتفاق بیفتن همیشه به یاد موندنی میشن...مثل اولین باری که عاشق شد...چان برای "اولین" های دیگه اش برنامه داشت!میخواست اولیناش با اولین عشق زندگیش خاطره انگیز بمونه...نه سریع و شتابزده!دوست داشت همه چی آروم و واقعی پیش بره... واسه همین "اولین بوسشو" توی اون لحظه به لبای بک نزد...بااینکه بدجوری دلش میخواست همونجا لبای خیس و اغواکنندشو ازجا بِکنه.اون قطعا عاشقش بود ...ولی حاضر بود صبر کنه.برای بک. حتی اگه هشت سال دیگه هم طول میکشید باز صبر میکرد.چون مطمعن بود که هیشکسِ دیگه ،هیچوقت،جوری که بیون بکهیون دلشو برای اولین بار لرزونده ،نمیلرزونه!
-بکهیون؟
بک هول شد واسه همین زودی "بله" گفت.
-اگه یکی بخواد یه چیزی رو راجع بهت بدونه ... راجع به گذشتت...بهش میگی؟؟؟
-بستگی داره !
-به چی؟
-به این که اون طرف ،جایگاهش تو زندگی من چی باشه...دوستم باشه!؟غریبه باشه!؟آدم درستی باشه یا آبزیره کاه!؟!به خیلی چیزا...
هنوز تو سرش معما بود که چرا اون پیروزی اونقدرا هم ارزشی براش نداشته!
-اگه هم اتاقیت باشه چطور؟؟؟
بااینکه دوست داشت تموم زندگیشو برای پارک چانیول مو به مو تعریف کنه اما؛ نه الان موقعیت مناسبی نبود،نه نوع رابطش با چان مشخص بود. واسه همین ترجیح داد سوالشو با سوالی جواب بده که بی ربط به موضوع نباشه.
-هم اتاقیم چرا باید درباره ی گذشته ی من کنجکاو باشه؟؟
چان بدون اینکه نگاشو ازش بگیره چشاشو بین اجزای صورت دلفینِ خیسش گردوند و جدی اما نسبتا آروم ،لب زد.
-چون اون آدم ، سهمی توش داره!
پسر کوچیکتر با گنگی چندباری پلک زد.
-هوم؟سهم؟چه سهمی؟نمیفهمم!!
اما با رسیدن به اتاق بهداری صحبتشون ناتموم موند. مثل همیشه...ولی چان ازین بابت ناراحت نبود.چون حداقل اگه هوش و حواس معشوقه کوچولوش سرجاش میبود، باید میگشت و بین یه مشت خاطره قدیمی پیداش میکرد!
***
-اینجور که معلومه خیلیم کنجکاوی!
هرچند دوست داشت به جای "کنجکاو" یه چیزِ بدتر مثل "فوضولی" جاش میذاشت!ولی زودتر تو فکرش به این نتیجه رسید که اگه بعد گفتنِ"اوه لوهان شی ظاهرا خیلیم فوضولی" اوضاع آروم بمونه کمتر از حالتیه که از "کنجکاوی" استفاده کنه.واسه همین ترجیح داد یه امروز رو زیاد بهش سخت نگیره!
حدس میزد که لو صداشو نشنیده باشه. چون اون پسرک سر به هوا تمام تمرکزشو داده بود به دستاش تا رووینگ از بینشون سر نخوره و زبون درازش با حالت بامزه ای بیرون بود.ولی فرضیات سهون درست از آب درنیومد.چون چشای کشیده و جدیش خیلی سریع بالا اومدن و نگاهِ شرورِ سهونو میخکوب خودشون کردن.
سرشو تکون داد و با پرتاب آخرین تیرش ،منتظر واکنش پسر کوچیک تر وایساد.
-دردسرسازی...
همه اهالی تیم ودریاچه میدونستن که اوه سهون میتونه ساعت ها و روزها ساکت بمونه.سوهو قبلا یه بار گفته بود
" سهون زبون داره،درازم هست...ولی زیاد به کار نمیگیرتش"
به عبارت دیگه تا کسی ازش جوابی نخواد، صحبتی نمیکنه...ولی اتفاقی که این اواخر افتاده ، ورودِ یه آدمه خاص ؛با قابلیتی عجیب، به تیمه.تنها کسی که اون پسرِ ساکتو وادار میکنه تا خودش شروع کننده ی یه مکالمه باشه... حتی اهمیتی نداره چقدر سطحی و بی معنی،تاوقتی که لوهان اونجاست تا دربرابر هر حرفش رنگ به رنگ بشه و دندوناشو روهم فشار بده و زمینو گاز بزنه،براش کفایت میکرد.
چطور باید رابطه ی خودشو لوهانو توصیف میکرد؟
همین الان براش جواب دارم "مثه کسی که میدونه سگ روبه روش هاره ولی بازم دستشو به سمتش دراز میکنه و به دندونای تیزش میخنده!"
نهایتا به چیزی که میخواست رسید.پرتاب شدن گوله های خشم از چشای آهوییِ پسر روبه روش.ابروهاشو بالا داد و با قاطعانه ترین لحنی که تو حافظش سراغ داشت،بلاخره دهن باز کرد
-حالا که میبینی انقد دردسر سازم، زیاد دور و برِ من نپلک!
و بعد آروم تر و میون پوزخند ادامه داد.
-تا تو دردسرای بیشتر نیفتی...
سهون میتونست از حالت چهره اش بفهمه که منظورش از "دردسرای بیشتر"دقیقا کدوم دردسراست! شلوار برندِ گرونش،حتی بعد از چندین بار شستن،هنوز بوی رامیون و قارچ میداد و این اصلا برای سهونِ همیشه تمیز و اتوکشیده خوشایند نبود. ایرادش چیه اگه از لو بخواد یکی عینشو براش بخره؟ به هرحال خسارتیه که بهش زده و باید جبرانش کنه!!
صدای خنده ی بلند سهون،آخرین چیزی بود که انتظارشو داشت.لباش غیر از حالت خطی،مدل دیگه ای  به خودشون دیدن و این عجیب بود!
"یعنی به اندازه کافی کوبنده نبود؟"
"چرا مثل اوسکولا میخنده؟"
"عه،چقد صداش رومخه"
"چراتمومش نمیکنه؟"
"چش شده؟سرش خورده جایی؟نکنه اصن قایق خورده به سهون؟"
باید میدید مهره ی بعدی ای که سهون قراره بازی کنه چیه؟قطعا نمیتونه سرباز باشه.حتما یه فیله که از ناکجاآبادیهو پیداش میشه واوتش میکنه!لو نفسشو صدا دار بیرون داد و بخاری که جلوی دهنش محو شد،بهش یاداوری کرد که هوا رو به سرد و تاریک تر شدنه!
-نمیخوای تمومش کنی ؟
اشکای گوشه ی چشاشو پاک کرد و بینیشو بالا کشید.
-چرا...چرا تموم شد...
و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا آورد.
-راستش من وقتی خیلی میترسم یهو خندم میگیره! واقعا نمیخواستم عصبانیت کنم.میخواستم بگم اگه اون سوال توی ذهن کوچولوت پیش نمیومد،احتمالا هرچهارتاییمون بدون اینکه خیس بشیم میومدیم بیرون و تمرین با خوبی و خوشی تموم میشد.ولی میدونی چیه؟؟؟حسم میگه به زودی قراره بی خواب بشم!چون تو تاصب قراره از تب ناله کنی لوهان شی...قیافه ی آدمای سرماخورده رو خیلی خوب میشناسم،درست مثل تو میشن...
لو دستاشو کرد تو جیبش و یه قدم به سهون نزدیک تر شد،سعی میکرد ارتباط چشمیشون قطع نشه.شاید کیش شده بود ولی مات نه!با لحنی که انگار داره بایه بچه صحبت میکنه جملاتشو کنار هم چید.
-بدت میاد خیس بشی...نه؟دوست نداری سرمابخوری...درست میگم؟چون تموم تنت شروع میکنه به درد گرفتن و عضلاتت یه جور خاصی ضعف میرن...ولی بذار بهت بگم!
یه قدمِ دیگه بهش نزدیک شد.
-توام خیلی لوس و بی مصرفی سهون شی...اولش فقط "فکر میکردم" که دیوونه باشی ولی الان "مطمعنم" که هستی...من اگه سرما بخورم به خودم مربوطه نه هیچکس دیگه،بمیرمم به هیچ کس مربوط نیست...سوالای کوفتی ای هم که میپرسمم به خودم مربوطه...اصلا هر غلطی بکنم به خودم مربوطه...پس فقط پاتو از گلیم من بکش بیرون.
دستی بین موهاش کشید.میترسید تپشای قلبش به گوش پسرِسرد روبه روش برسه.عصبانی بود.از خودش.از سهون،سهونی که به خودش اجازه میداد هرجوری دوست داره باهاش رفتار کنه.اصلا چیشد که این یکی به دوها شروع شد؟
-اگه هم نمیتونی، هر روز صب که ازون خوابگاه خراب شده میزنی بیرون دوتا پنبه ی کوفتی بذار تو گوشات تا صدامو نشنوی!اگه دیدنمم اذیتت میکنه،دوتا چسب بزن به اون چشای لعنتیت و از تنها رفیقت بخواه که چشمات بشه...غیراز این تجویز دیگه ای برات ندارم اوه سهون.فقط امیدوارم زودتر خوب شی.
باکف دست ضربه ی نسبتا سنگینی زد به سینه ی پسر روبه روشو و حرفشو تموم کرد.
-من ازت نمیترسم.نه از تو نه از زبون نیش دارت .نه از هیچکس و هیچ چیز دیگه!فقط یادت نره...همیشه از تو بازیگرای بهتری هم هست.زیاد به خودت مغرور نشو.
-باهام بازی میکنی؟؟؟؟
برای چنددقیقه هیچ صدایی نیومد جز صدای موجای ریز آبی که با اسکله برخورد میکردن.درست شنید؟چراسهون همه چیزو انقد سخت میکرد؟! لوهان اصلا این شرایطو دوست نداشت اما حداقل تواین مدت کوتاه یه چیزیو فهمید. که هرچی سعی کنه بیشتر از اون پسر فاصله بگیره،بیشتر بهش نزدیک میشه و دست و پا زدن میکشتش پایین تر،مثل باتلاق.واسه اولین بار خودشو وارد ماجرای مسخره ای کرد که هیچ ایده ی از پایان کوفتیش نداشت.با چشمای بی تفاوت زل زد به مردمکای یخی سهون.
-من همین الانشم دارم بازی میکنم!
و سهون میتونست قسم بخوره که توی اون گرگ و میشِ لعنت شده،یه چیزی برای اولین بار تو وجودش شکست...!

In case you didnt knowWhere stories live. Discover now