خلق يك اثر هنري

209 55 7
                                    

اگه راهی جز مستقیم پرسیدن از پارک فاکینگ چانیول وجود داشت،بک انقد پاپیچش میشد تا بلاخره علت اون حرفا رو پیدا کنه یا حتی علتِ نزدنِ چیزایی که چان بعدش میتونست بگه و نگفت...واقعیت این بود که تا میومد به جواب نزدیک شه،بیشتر ازش فاصله میگرفت.مثل کشِ بانجی که تا میخواد برسه به زمین،دوباره جمع میشه و طرفو شوت میکنه یه سمت دیگه! خاروندنای مکرر پشت سرش و کندن گوشه ی ناخون بیچارش یا جوییدنِ عصبی لبش نه تنها نتونسته بودن کمکی برای بازیابی آرامش از دست رفتش بکنن،که عصبی ترشم میکردن! شاید اگه چانیول جوری رفتار نمیکرد که انگار هیشوقت همچین چیزی نگفته و بعد از اون جمله ی سرتاسر ابهام که برای مدت کوتاهی حس سوییت و جدیدی رو به قلب کوچیک بک منتقل کرد،نمیرفت سراغ ایرادگیری از نحوه ی پارو زدنش،پسر کوچیکتر شجاعتشو جمع میکرد و با یه اخم خشن جفت دستاشو میکوبوند رو قفسه سینه ی پسر بزرگتر و وادارش میکرد تا جواب بده که:
" اگه نمیخوای فقط دوست باشیم،پس دیگه چه کوفتی میخوای باشیم؟"
یه لحظه ازینکه انقد این ماجرارو گندش کرده خندش گرفت .
"شرط میبندم خودش واسه به زبون آوردنش انقد فکر نکرده که من دارم میکنم!"
***
سالن غذاخوری،میزبان قایقرانای خسته و البته گشنه ای بود که یکی یکی از در وارد میشدن،با سینی خالی اول صف وایمیسادن و با سینی پر،از آخر صف خارج و در نهایت هم پشت یکی از صندلیا که فرقی نمیکرد کجای اون سالن بزرگ و شلوغ باشه، ولو میشدن و مثل قحطی زده ها شروع میکردن به بلعیدن وعده ی ناهارشون...
چند دقیقه ای میشد که لوهان جای خودشو بین رفقای جدیدشون پیدا کرده بود .برای بکی که شونه های خوش تراششو زیر سویی شرت رو دوشش ،پنهون کرده بود دست تکون داد تا بهش بگه اونجا جاییه که باید بعد از کشیدن غذا بیاد.بک هم بعد ازدیدن بالا پایین کردنای دست لو ،با خنده سر تکون داد و یه جایی میون جمعیت گم شد.لو با نگاه مختصر بین بقل دستیا و روبه روییای قحطی زدش میتونست قسم بخوره که هیشکدوم تواون لحظه به چیزی جز شکماشون وغذاخوردن تاسرحد خفگی، فک نمیکنن.خودشم گشنش بود و اون منظره اشتهاشو بیشتر تحریک میکرد.اماهمین که اومد قاشق رو توی کاسه ی نودلش فرو کنه، نگاش افتاد به سوهویی که احتمالا بخاطر تندی یا داغی غذا ، چشاش اشکی شده
-هنوزم جا داری هیونگ!ولی بخوام صادق باشم، هیشکس اندازه ی سهون توی این کار ماهر نیست...
دی او سعی میکرد کلمات رو باوجود پربودن دهنش درست اداکنه،هرچند خیلی موفق نبود. اما همین که اسم سهون به گوشش خورد کافی بود تا خودشو با هم زدن رشته ها سرگرم کنه بلکه محض رضای خدا بکهیون زودتر سربرسه. ولی انگار دوست عزیزش حالا حالا ها قصد تشریف فرمایی نداشت.شاید وسط راه خورده به یکی،غذاش پخش زمین شده واسه همین مجبور شده دوباره تو صف وایسه یا مثلا چیزی که دوست داره حاضر نیست و منتظره تا شارژبشه.هرچند مورد آخر که یکی هم ممکنه سر راهش سبز شده باشه و چونه ی گرمشو گرفته باشه به حرف احتمالش از همه بیشتره! چند ثانیه بعد صدای ناهنجار پایه های صندلی کنارش باعث شد حواسش از فرضیات احتمالیش پرت و درعوض به سمت چپش جمع بشه و "بکی"که اماده کرده بود تا به زبونش بیاره ، میونه ی راه بماسه! بعد همینجوری پوکر بمونه تا زمانی که پسر لخته ی کنارش با خیال راحت باسن مبارکشو روی اون صندلی کوفتی که تا قبل این قرار بود جای بکهیونش باشه تنظیم کنه!باورش نمیشد با وجود صندلی های متعدد خالی که حتی تو همین ردیف وجود داشت،اوه سهون نشستن کنار خودش رو به بقیه جاها ترجیح داده باشه.یا کور بود و کلاهی رو که روش گذاشته تا حکم صندلی رزروی رو داشته باشه ندیده یا دیده و واقعا از اینکه رو مخ باشه لذت میبره! غذاخوردن کناراوه سهون میتونست یه چی مشابه گیرکردن یک باره ی یه کیلو پشمکِ خشک تو گلوش باشه... هرچند پیش بینی میکرد جوابی که میخواد رو نمیگیره .اما بازم درخواستشو با کمال احترام بیان کرد باامید اینکه هم اتاقی دیوونش از اونجا بلند شه و هرچی زودتر از جلو چشماش گورشو گم کنه...
-میشه خواهش کنم بلندشی و یه جای دیگه بشینی سهون شی؟
-چرا باید اینکارو بکنم؟
بیخیال گفت و سینی غذاشو به خودش نزدیک تر کرد.لو کلافه کف دستاشو رو هم مالید.
-یعنی میخوای بگی متوجه کلاهی که روش بود نشدی؟
-چرا اتفاقا دیدمش...سعی کردم یه جوری بشینم که لهش نکنم!
لحنش جوری بود که انگار ازش انتظارِ تشویق و تشکر داره که حواسشو جمع کرده تا خسارتی به وسایل بقیه وارد نکنه.اینکه سهون چقدر داره از حرص خوردن پسر ملتمسِ کنارش لذت میبره برای هیشکس قابل تشخیص نبود. حتا خودش! فقط میدونست یه جور شادی جدیده که تاحالا تجربش نکرده! درست مثل سر به سرگذاشتن پسر بچه ی شیطون و تخس و بانمکی که هیشوقت زورش بهش نمیرسه.باهمین افکار،دستشو برد پشت کمرش و کلاه دِفرمه شده رو مقابل چشمای عصبانی لو گرفت.
-بفرما ! صحیح و سالم خدمت شما...
پسرِ صندلی بقلی همینطور که دندوناشو روی هم فشار میداد با سرعت کلاهو از دستش قاپید.و سهون از بین دندونای چفت شدش این جمله رو شنید.
-منظورم این نبود!
-اوه...ینی میخوای بگی نگرانیت بابت کلاهت نبود؟خوبه!
و قاشق رو تا نقطه ی آخرش گذاشت تو دهنش و بلافاصله بدون اینکه نگاهی به لو بندازه بی تفاوت ادامه داد.
-پس منظورت چی بود ؟
"خیلی مسخره است اگه بگم، جایی که الان باوجودِ نحست اِشغالش کردی رو برای بکهیون گرفته بودم؟"
اما ترجیح داد خیلی کوتاه بگه: اینجا جای کسیه.
با پوزخند صدا دار سهون حس کرد الاناست که دستاش به طور خودجوش سمت موهای پسر کناریش دراز بشه و موهای سرشو تا مرز کچل شدن ببره...اونوقت شاید قیافه ی سرد و جذابش یه کم بامزه و مضحک بشه!
"چرا انقد پوزخندای این بشر کون میسوزونه؟"
این سوالی بود که بعداز هم اتاقی شدنشون، تقریبا روزی ده بار از خودش میپرسید.شاید اصلا این خنده های تمسخرآمیز جز جدایی ناپذیر صورت سهون باشه و لو باید باهاش کنار بیاد تا کمتر اذیت شه!
-جا گرفتی؟
شک نداشت اگه سهون تست بازیگری میداد حتما عنوانِ "ستاره ی طلایی" رو نصیب خودش میکرد و کارگردانای کره جنوبی برای همکاری باهاش دست و پنجه میشکوندن،بس که توی تغییر دادن حالتای صورتش ماهر بود.
-نکنه فک کردی اینجا مهد کودکه کوچولو؟که واسه دوستت جا بگیری؟اینجا سالن غذاخوری تیم ملیه!پس فقط زودتر مشغول خوردن غذات شو وگرنه قول نمیدم بعد تموم شدن سهم خودم به سینی تو ناخونک نزنم!!
پسر کوچکتر فقط تونست باحالت پنیک طوری لباشو بی صدا تکون بده.چون هر باری که میخواست چیزی بگه به این نتیجه میرسید که ادامه ی بحث با اوه سهون بی فایده است.
" اون عوضی فکر کرده کار بچگونه ای کردم.نه؟ینی من یه بچم؟کوچولوووو؟؟؟"
-شایدم من راهی واسه ناخونک زدن به غذام برات نذارم...چون یه روش بهتر واسه اینکه غذامو به خوردت بدم پیداکردم!
زیاد طول نکشید تا لوهان کاری که دلش رو خنک میکنه رو به مرحله عمل برسونه .الان و همین لحظه مهم بود ،بعد از اون هم فرصت داشت تا برای دست و پنجه نرم کردن با پسر لخته ی زبون نفهم ،عملیات های تدافعیِ دیگه ای رو تدارک ببینه. اما الان،فقط شرارت بود که ازش میبارید! با گوشه ی چشم اطرافشو برانداز کرد و وقتی خیالش راحت شد که توی اون آشفته بازار کسی حواسش بهشون نیست، دستشو برد سمت کاسه نودلش و به نیمرخ سهونی که انگار اصلا چیزی نشنیده زل زد . بعد همونطور که کاسه ی نودلو روی پای اوه سهون کج میکرد،جریان خون ِ خنکو تو رگاش احساس کرد.چه منظره ی زیبایی... حرکت رشته های دراز و نازک از پاچه ی شلوار جذبش،که از بین قارچای خورد شده و تیکه های تخم مرغ راهشونو پیدا میکردن و بعد از رد شدن از کناره های کتونیِ برندش،کف زمین و دور پاش هاله ی زرد رنگ تشکیل میدادن!
"واو...خلق یه اثرِ هنری واقعی.اینه شیولوهان"
***
-باورم نمیشه واسه توی آشغال همچین کار احمقانه ای کرده باشم!
بک بعد از شنیدن ماجرا از زبون هیونگش فقط چندباری پلک زد.چون همچین کارای جسورانه ای از لو خیلی کم سر میزد.
-لابد خیلیم حال کردی و الان مثه خر پشیمونی؟
-نه پشیمون نیستم ... نمیدونی چقد حال داد پسررر...تا حالا قیافشو اینطوری ندیده بودم.فک کن مثه بزی که جلوش علف تازه گذاشتن فقط زل زده بود به پاش...
و با یادآوری قاشقِ پری که بین دهن باز و قیافه ی پوکرش مونده بود، زد زیر خنده.
-البته خوب!شایدم باشم...نمیدونم.از وقتی هی به پروپام میپیچه،بدون فکرعمل میکنم!
-اتفاقا برعکس...بیشتر فکر میکنی ولی به مرحله عمل که میرسی میرینی لولو!
-خوب حالا میگی چیکار کنم؟
-لازم نیست کاری کنی...باید ببینی اوه سهون چی واست تو آستین داره...
-اون یه شیاده بک...قسم میخورم از اینکه عصبیم کنه لذت میبره.وگرنه چه دلیلی داره وقتی انقد ازش دوری میکنم ، باز برمیگرده بهم؟
-شاید پارانوییده.شایدم یه سایکوی علافه.راستش اسم دقیقشو باید از روانشناسا بپرسی،من بلد نیستم...ولی لو!
همونطور که داشت بند کلاهشو تنظیم میکرد تا فیت سرش بشه،چیزی که نگرانش میکرد رو ابراز کرد.
-هیشوقت تظاهر به چیزی که نیستی نکن.خودت باش...تحت هر شرایطی!باشه؟
-هی هی! من همیشه برای تو خودمم. برای همه خودمم.ولی...میدونی بک؟راستش همیشه برام خیلی مهم بود که تو چشم همه کول و پرفکت باشم.ولی فکر کنم این موضوع رفته رفته داره اهمیتشو برام از دست میده...فایده خوب بودن با کسی که بی دلیل اذیتت میکنه چیه؟نمیگم میخوام تبدیل شم به یه آشغال عقده ای...ولی دوست دارم با اوه سهون مثل خودش باشم.اگه این چیزیه که براش له له میزنه منم بیشتر بهونه دستش میدم.الانم باورت بشه یانه،مشتاقم ببینم میخواد باهام چیکار کنه!مثل یه جور چالشه...میدونی؟ ذهنمو درگیر خودش میکنه.
امیدوار بود سخنرانیش به اندازه ی کافی منطقی بوده باشه...
-درضمن ،بعدا خِرتو بخاطر اینکه نشستن پیش پارک چانیول رو به من ترجیح دادی میگیرم.فک نکن ندیدمت چطور از هم نشینی و صرف غذا باهاش لذت میبردی!
***
افراد تیم،توی کانکسِ رویینگا درحال آماده سازی قایقاشون بودن تابا آخرین تمرین روزشونو تموم کنن.از نظر بک اون روز طولانی تر از روزای دیگه گذشت...جوریکه انگار"من نمیخام باهات دوست باشم" رو یک سال پیش شنیده و الانم چیزی یادش نمیاد وبعدا باید به لو توضیح بده که هم نشینی امروزش با چان فقط یه تصادفِ شیرین بوده و نه بیشتر. روی یکی از چهارپایه ها نشست وبه رگای دستای عضله ای چان که موقع حرکت دادن رویینگ چهار نفره از جایگاهش بیرون زده بود خیره شد.کمی اونور تر خنده ی درخشان لوهان برای کای...حتما حسابی حرف مشترک پیدا کردن که باهم بزنن و بک ازین بابت خوشحال بود.ولی چیزی که باعث به وجود اومدن یه جور حس دلهره تو دلش شد،ضرب گرفتنای پای پسر قد بلندی بود که با هدبند نازک روی موهاش و رکابی گشادش با هر جز از اجزای صورتش به سمت رفیقش تیر پرتاب میکرد.یه جور خشم خاموش...آرامش قبل طوفان...
دیگه کم کم وقتش رسیده بود که هرکس زیر نشیمنگاه خودش بایسته و رویینگا با کمک همدیگه تا پای اسکله حمل بشن.
-آخه چرا همش منو میفرستید جلو؟ بابا بذارید یه ذره استراحت کنم.
-زر نزن کای!همه که باید با یه قدرت پارو بزنیم.چرا چرت میگی؟ مگه قایق تفریحیه؟
-گفتی تفریحی دی او ...آخ که چقد دلم تفریح میخواد...ازین خستگی درکردنای واقعی.
-یه ذره دندون رو جیگر بذار...این هفته هم تموم شه. هفته ی بعد که آفمونه هماهنگ میکنیم میریم یه وری.
سوهو با صدای نسبتا بلندی بی تفاوت نسبت به مکالمه ی اون دوتا گفت
-یاااا...کای...دی او...چن...بیاید آماده است.
قبل اینکه هرکدوم برن زیرش و بلندش کنن،بک این پا و اون پا کنان جوری که صداش به لیدر اون گروه چهار نفره ی تکمیل شده برسه گفت:
-سوهو هیونگ! اِمممم... نمیشه من با شما پارو بزنم؟
بک با حالتی که به یه بچه گربه ی ملوس شباهت داشت با چشای گرد،منتظر یه" باشه"ایستاد.
- اتفاقا میخواستم خودم این پیشنهادو بت بدم که به جای کای تو بیای.
کای با چشمای ورقلمبیده و صدای شاکی رو به سوهو چرخید
-یا یاا کیه که داره برام تصمیم میگیره؟
-مگه نگفتی خسته ای، میخوای استراحت کنی؟خوب...تومیری استراحتگاه میخوابی، بک میاد جات...به همین سادگی!
-وای هیونگ...مرسی !
بک با لحن ذوق زده و چشمایی که ازش ستاره میریخت دستشو دور گردن سوهو انداخت.و به لو اوکی داد و درعوض پوزخندی که یعنی بعدا به حسابت میرسم همراه با انگشت فاک تحویل گرفت.این خوشی که به زودی کنار هیونگ مورد علاقه اش و دوستای جدیدش پارو میزنه، زیاد دووم نیاورد.
-فک میکنم برای ترک گروه اول باید از لیدرت اجازه بگیری.اینطور نیست بکهیون؟
صدای جدی چان باعث شد سکوت آزاردهنده ای بینشون حاکم بشه.توی اون فضای نیمه تاریک قطع و وصلیِ چراغی که درست بالای سر پسر بلندتر آویزون بود،اون مکان رو شبیه رینگ بوکسی کرده بود که چان و بک حریفای سرسخت همن و نبرد به زودی شروع میشه...هرچند این تحلیل بک از اطرافش یه کم زیادی خشن میزد ولی به هرحال سنگینیِ توجه نشون دادنای اعضا رو روی خودش حس میکرد.
-خوب لیدر چانیول،اجازه هست من برم تو گروه سوهو هیونگ؟
لباشو میجویید و علت اضطرابش چیزی جز تیله های مشکی پسر قد بلند روبه روش نبود.
-نه.
اونقدر محکم و قاطع که آب دهن بکو به آنی خشکوند.بعد مثل بچه ای که با باباش افتاده باشه رو دنده ی یکی به دو پرسید
- اگه من سرپیچی کنم؟
-اونوقت حسابت با یونه!
بعد پلک زدنای پیاپی ،سوهو کنار گوشش زمزمه کرد که بهتره باهاش درنیفته نه با یون نه با چان. بازم موقعیت هست تا باهمدیگه باشن و چیزی که زیاده وقت واسه تمرین چهارنفره اس.
"تبریک میگم بک،نمیتونی ازش سرپیچی کنی"
چان بااخم ظریفِ همیشگیش باسر به اعضا اشاره کرد.
-کای برمیگرده سرجاش.حالاهم بیاید بگیرید زیرشو دو ساعت دیگه هوا تاریک میشه.
بک حس کرد وسط یه صفحه شطرنج ایستاده و چانیول هم کسیه که مهره ها رو حرکت میده! اون نره غول همین الان کای و بک رو از انجام کاری که بهشون تمایل داشتن منع کرد و دستور داد که کجا وایسن.
پسر مغلوب شده با چشم غره نامحسوس مسیر بینشونو طی کرد و چان نگاه لعنت شدشو تا وقتی که بک پشتش قرار بگیره از روش برنداشت.نگاهی که سرپیچی ازش برای پسر کوچیکتر تقریبا غیرممکن بود!
***
صدای نفسای ریز و منقطع بک اونقدی دلنشین بود که اگه گوشیش همراش بود حتما قبل از شروع تمرین ،یه جایی جاسازیش میکرد تااون نوساناتِ کیوتو ضبطشون کنه. البته احتمال اینکه اون صداها توی اون ولوله درست ضبط شن خیلی کم بود وچانیول هیشوقت ایده های از این قبیل ،مسخره شو با کسی درمیون نمیذاشت چون غیرممکن بود کسی باور کنه ،چان میتونه همچین جنبه هاییم تو خودش داشته باشه. ازین جنبه ها که بخواد صدای نفسای کسیو تو گوشیش داشته باشه و موقع دلتنگی بهشون گوش کنه! مجبور شد لبخندشو بخوره ، چون چی میشد اگه یهو یه آشنا ازشون سبقت میگرفت و خنده های ابلهانه اش رو میدید و میگفت:
"هی پارک...تو یه اوسکولی!چیز خنده داری میبینی؟"
به اختلاف فاصله ی نه چندان زیادی با رویینگ رفقای دیگش فاصله داشت و میتونست ببینه که هنوزم دی او سر کای غرغر میکنه و اون پسر احمق درتاییدش فقط سرتکون میده.شایدم این سر تکون دادنا فقط یه جور علامته برای اینکه بهش بفهمونه بهتره هرچی زودتر خفه شه.چون کیونگسو استعداد ذاتی ای توی لبریز کردن کاسه ی صبر کای داشت!هرچند کسی تاحالا لبریز شدنشو ندیده بود چون کای همیشه دربرابر دی او زیادی مطیع بود.
-چقدر غروب از اینجا قشنگه!
لوهان پشت سر بک نشسته بود و بدون برنامه ریزی قبلی احساسشو ازون غروب زیبا به زبون آورد. سهون که نگاهش متمرکز بود رو حرکت دستای خودش،سرشو بالا آورد و به خورشیدی که داشت رگه های نارنجی خودشو به نمایش میذاشت نیم نگاهی انداخت.
-میگم...حالا که تقدیر اینطور رقم خورده که تیم چهارتاییمونم باهم باشه و قراره وقت زیادی روباهم بگذرونیم،میشه یه سوال بپرسم؟
لحن حرصی لو موقع ادای کلمات "تقدیر" و "وقت گذروندن"،اونقدی ضایع بود که بک رو به خنده انداخت.چان هم پوزخند زد،میتونست حدس بزنه که اوضاع بین رفیق قدیمیش و هم اتاقی جدیدش خوب پیش نمیره،باید خیلی احمق میبود اگه از نگاهای خاص سهون به لوهان این رو نمیفهمید!
-البته اگه نمیخواید میتونین جواب ندین...میخواستم بدونم واسه چی قایقرانی رو انتخاب کردین؟
-فک نمیکنی این سوال یه کم شخصیه؟
لحن سرد و حق به جانبانه ی سهون که از پشت به گوشش رسید،مورمور جزیی رو به تنش انداخت.
- گفتم که هرکی نخواد میتونه جواب نده!
حداقل اونجا وسط آب ،میتونست قدرت جمع شده از خشمِ توی عضلاتشو روی پاروهای بیچارش خالی کنه نه تو دهن سهون.
-داستانش طولانیه! منم که کم حوصله...
با جواب چانیول،صدای سرخورده ی درونش درومد.
"باز بی موقع دهنتو باز کردی لو"
"توام باز دیر یادت افتاد که باید ساکت نگهم میداشتی؟"
بکهیون اما نمیخواست سرِصحبتی که تازه باز شده رو ببنده،شاید به لطف همین کنجکاویِ لو،خودشم به یه چیزایی از چانیول میرسید. طبق معمول دونگ سنگِ وراجِ شیولوهان رشته ی کلامو گرفت دستش.
-خوب راستش،من و لو که از بچگی تو استخر بودیم... استخر، خونه. خونه، استخر...اصلا برنامه ی چندسالِمون همین بود.
چان متمرکز رو تعادل،انگاری که از کوچولوی پشت سرش هیچ چیزی نمیدونه با لحن بمِ همیشگیش جواب داد.
-هوم...پس شناگر بودین...بیشتر کسایی هم که تو این دریاچه میبینی،قبلا شناگر بودن. بعضیاشون حتی قهرمانی هم داشتن...
بکهیون باحالت خجالت زده و مفتخری گفت
-آره...اتفاقا یکیشون الان تو قایق شماست.
و ریز خندید.
-بکهیون شی،اگه وسط تمرین نبودیم،برات حتما دست میزدم ولی متاسفم...نمیتونم پاروهامو ول کنم.
"کسی از توی دیوونه تشکر نمیخواد"
صدای درون لوهان همیشه برای ابراز احساسات درونیش فعال بودن و اینروزا واکنشای زیادی پیرامون پسرلخته نشون میداد.
-نیازی به تشویق نیست.اون اولین و آخرین قهرمانیِ لعنتیم بود.
.
.
.
-اونقدرا هم ارزش جنگیدن نداشت!
تواون لحظه درکِ این جمله برای چان از زبون بکهیونی که هشت سال پیش حاضر شد بخاطرش از قهرمانیِ عزیزش دست بکشه،کار آسونی نبود.اصلا یعنی چی؟نمیفهمید!دلفینش با متاسف ترین لحنی که تابه حال ازش شنیده،از بی اهمیت بودن قهرمانی باشکوهش گفت. نکنه چیزی که از ذهنش خطور کرد،درست باشه؟!
-هی چان...داری کج میری... سرعتتو کم کن...بپا !!!!
داد بلند سهون، لیدر پارک رو از جا پروند.ولی دیگه دیر شده بود.نوک رویینگ شش نفره ی مقابلشون درست از پشت کمرش رد شد و با بکهیون برخورد کرد و انداختدش تو آب.
بوم...لحظه ی باشکوهِ برخورد دو قایق به هم!!
چندثانیه ی بعد،سرنشینای بدشانسِ هر دو رویینگ واژگون شده،معلق بین آبِ سردِ دریاچه برای بیرون کشیدن قایقشون تقلا میکردن... آب کثیف تر از چیزی بود که چشمای باز چان قادر به تشخیص بکهیونش باشن...پشت سرهم باخودش تکرار میکرد که
"بک شنا بلده،انقدر نگران نباش لعنتی!"
ولی تپشای قلبش انگاری که به صدای مغزش شک داشته باشن،تندتر ازقبل میزدن!
"صدمه نبین دلفین کوچولو.باشه؟"

In case you didnt knowOnde histórias criam vida. Descubra agora