تولدت مبارك چانيول

198 45 9
                                    

تو همون یک نفری که دلم میخواد ببوسمش...

با حركتِ آروم سرانگشتاش روی كروات باريك و بلند مشكيش ، خاطره فراموش نشدنیش دوباره براش يادآوری شد.اين يه دروغ بزرگ بود اگه به خودش اعتراف ميكرد
"هيشكدوم از خاطراتم باتو اندازه ي اين يكي تو ذهنم پررنگ نيست"!
چون از همون لحظه ای كه پاي پسرملي پوشِ لجباز و سرتق،به حريمش باز شده بود رو، باریزترین جزييات به خاطر داشت...ولي خاطره ي اون شب،اولين خاطره ي صادقانش با لوهان بود.بي شيله پيله ترين و خالص ترين لحظاتي كه براي اولين بار كنار هم اتاقيش تجربه كرده بود.
كروات سياه...آويزپارچه ای كه بعد از اون شب ديگه هيچوقت دور گردنش نبست،عوضش مثل يه شي باارزش ،اونو توي انتهايی ترين قسمت جعبه ي يادگارياي لوهان مخفي كرد.يه جعبه ي قهوه ای كه حروف "lulu"ی ريزی روي درش حك شده بود.
يه جعبه ي قهوه ای...درست همرنگ چشاش! چشايي كه شب تولد چان خودشو توشون دید.همون چشايي كه ازیه جایی به بعد از تهِ دلش خواست ، تاهمیشه براي خودش باشه.ساحل آرومي كه بعدِ اونهمه جزر و مد ،توي عمق نگاهش پيدا بود.انگاركه اون شب همون امروز باشه. اقرار نبود...اينكه دست و دلش لرزيد...اونم نه صرفاً براي يه آدم معمولي.براي پسري كه  بازيِ مسخره ای رو باهاش شروع كرده بود.بازي ای كه نميتونست پايان مسالمت آميز وبدون کشمکشی داشته باشه.دست کم به همین زودیا نه! اگه ميدونست قراره اون شب و شب هاي بعدش با وجدان درد سر كُنه،غرور لعنت شدش رو زيرپاهاش لگدمال ميكرد و باهاش رفتار "متفاوت تر" ي رو پيش ميگرفت.شايد اگه به قبل برميگشت، جايِ تك تك لحظه ها و دقيقه هايي كه به مشاجره و یکی به دو سر شده بود رو با بوسه هاي يهويي و اعترافاي كم و بيش عاشقانه اما صادقانش،عوض ميكرد.اين حس بد گهگاهي به سراغش ميومد.
ولي عيبي نداشت...!چون مابقيِ عمرش وقت واسه جبران داشت و اين تاحدودي خيالش رو راحت ميكرد.هرچند هنوزم كه هنوزه نميتونست منكرِ جذابيت لوهان موقع حرص خوردن و عصبانيتش بشه.

***
-ياااا بك... بكهيون ...
خطاب شدنش از طرف لو؛ چشمايي كه مدتي بخاطر خيره موندن به سقف پلك نخورده بودن رو متوجه خودشون كرد. همزمان با كش و قوس دادنِ دستايي كه تااون لحظه زير سرش بودن ،نفس عميقشو با صداهاي نامفهمومي بيرون داد.
-هوم ؟؟!
-نميخواي از تختت جداشی ؟؟؟ يه ساعت ديگه سوهو مياد...
و لباسي كه قرار بود اون شب تنش كنه رو به رگال لباساي بك آويزون كرد.
-تو چرا اومدي اينجا ؟ خونت حاضر ميشدي ديگه.
-چته عوضي؟؟؟ تازگيا حوصله ي منم نداري ؟!
با لحن عصبيِ ساختگي اعتراض كرد.
-نه.تازگيا نيست...فقط موقع رفتن به پارتي و كلوب و كوفت و زهرماره....به خیالت من مثل دخترام كه حاضر شدنم سه ساعت طول بكشه؟ هميشه زودتر مياي.لباستو آويزون ميكني دقيقا همونجايی كه الانم گذاشتيش بعدش يه ريز ميري  رو مخم... مثه طوطی هي تكرار ميكني"حاضر شو حاضر شو"...آخرشم باز منم كه زودتر از تو حاضرم و مثل درخت كريسمس تزيين شده بايد سيخ بشينم يه گوشه تا جنابعالي خط چشم کوفتیتو براي صدمين بار پاك كني ويه باريك ترشو بكشي...نگو نه؛ كه پروسه ي حاضر شدنت براي پارتيِ يوگيوم هنوز از يادم نرفته.
بعد كلافه موهاي پشت سرش رو به هم ريخت و با حركتِ پرشي ای از تختش جدا شد.قدماشو كشون كشون رسوند سمت رگال.
- خيلههه خب حالا .اينو ميخوام بپوشم،ببين چطوره !؟
دستش رفت سمت زيپ ِ كاور و تا نيمه بازش كرد.بك بعد يه نيم نگاه چشم غره ای بهش رفت.
-واسم مهم نيس چي ميپوشي لولو...خوبه كه حداقل پارگي نداره.
هیونگش "عوضي" زير لب گفت و با پاش لگدي به باسنش زد كه رو هوا موند.چونكه بك زودتر از اون برخورد درِدستشويي رو پشت سرش بست.
-اتفاقا پالتِ سايَمم آوردم براي تو...حيف اون چشاته كه بی روح بمونه.خير سرمون داريم ميريم گرون ترين كلاب سئول...امشب بايد بدرخشيم...جفتمون !
و نيشخند شيطاني ای كه از چشم بك دور موند ، زد.
-خفه شو! عمرا بذارم اون آت و آشغالا رو بمالي بهم.تو خواب ببيني.عوض اين حرفا يه قهوه درست كن تا بيام .
شايد نوشيدن قهوه ميتونست سرحال ترش كنه...نميدونست چرا عليرغم اونهمه انتظار براي رسيدن ِ امروز،حالا كه درست كمتر از چند ساعت با ديدنِ پارك فاكينگ چانيول فاصله داشت، انقدر ناامید به نظر ميرسيد.بك هميشه همينطور بود،وقتايی كه تو مسابقه اسمش خونده ميشد تا بره روي سكو و شيرجه بزنه هم همين حسو داشت...اون فقط استرس داشت.و اين استرس كوفتيش نميذاشت به اين فكر كنه كه چقد از ديدن دوباره ی چانيول خوشحاله... اميدوار بود اين شوقي كه پشت استرسش قايم كرده،كار دستش نده!

***

خودشم باورش نميشد چه فعل و انفعالاتی تو وجودش رخ داده که حالا، نشسته زير دست رفيقِ سمجش و يه براش كوچيك داره به پلکش ضربه ميزنه !
"شايد يه كم سايه كمرنگ به پيرهن آستر مردونه و نسبتا گشادش ميومد نه ؟"
-كي بود ميگفت تو خواب ببيني ؟؟؟هان!!؟
-خفه شو كارتو بكن.
لازم نبود بگه چرا بعد خوردن قهوه اش داوطلبانه نشسته زیر دست رفیقش و راضي به اين كار شده.چون خودش بهتراز هركسي علتشو ميدونست.لو بعد چند دقيقه بلاخره پالت و براش رو روي ميز رها كرد و دستاشو تكوند. با ابروهاي بالارفته بكواز تو آينه ای كه روبه روش نشسته بود برانداز كرد.
-واااي ، ببین چه کردم! دوس دارم چانيولو وقتي ميخِ چشات ميشه ببينم...عااح بی شك امشبو هيشوقت يادش نميره.
و با چندش ترين حالت ممكن موقه گفتن كلمه"عااح"دستشو گذاشت رو قلبش،و موفق هم شد كه قرمز شدن گونه هاي بك رو به وضوح ببينه...
-چي شد ؟ تپش قلبت رفت بالا ؟
بك كلافه و عصبي هوفي كرد.اگه وقت رفتن نبود يه مشت تو دهن هیونگش خالی ميكرد.هرچند بيراهم نميگفت ولي بازم اين موذب شدنشو توجيح نميكرد. خودشو توي آينه بررسي كرد .يه گوشه از پيرهنشو داد تو شلوار جذب مشكي و براقش. زنجير ظريف ، برقش خاصي به ناحيه گردنش داده بود و ترقوه هاي برجسته و سفيدش به لطف دو تا دكمه ي بازِ بالايي كاملا تو ديد بود.نوك موهاي  لخت ِ رو پيشونيش رو براي بار آخر مرتب كرد.
"جسور و خيره كننده"
-بريم.
لو هم بعد ازتا زدن آستيناي پيرهن سفيدش "بريم"ي رو لب زد.
تنها چيزي كه موقع بستن در و رسيدن به ماشينِ سوهو تونست از استرسش كم كنه و دوباره بخدونتش همین یه جمله بود.
"كي فكرشو ميكنه ما بااين سايه و خط چشم ،ملي پوش باشيم بک؟ شخصا فك ميكنم خودمو درست كردم برم گِی كلاب ، بدم !"

***

بعداز سوار شدن و خوش و بش كوتاه،سوهو ماشين رو به حركت دراورد.بك كه عقب نشسته بود پاكتِ هديه ي چانيول رو كنار خودش جا داد. شبيهِ يه دلخوشيِ كودكانه بود، اينكه اين موزيك باكس يه روز، براي چان همون معني رو بده كه براي بك ميداد...فكر به اينكه دير يا زود،به عشقش نسبت به چان اعتراف كنه براش لذت بخش بود و تواماً همه ي احساساتش روبه چالش ميكشيد.ترس از پس زده شدن بدترينشون بود. چيزي كه از وقتي فهميد عاشق شده هميشه به حس خالصانه ی دوست داشتنش چسبيده بود و رهاش نميكرد.اما بك سرسخت تر از همه ي اينا بود.دست نميكشيد.به دوست داشتنش ادامه ميداد.
بعد چند دقيقه سكوت مابين صداي موزيك ملايمِ بيكلام، سوهو از آينه به بك نگاه كرد و بهش ياداور شد كه چقدر زيبا شده.
اما بك بيشتر اميدوار بود اين زيبايي به چشم كسی كه حاضر شده حتي براش سايه بزنه بياد ! كسي كه امشب تولدش بود. لیدر پارك چانيول...

***

با نزديك شدن به وروديِ كلاب و صداي ضرب موسيقي، قلب بك هم به تاپ و توپ افتاد.نه كه اولين بار باشه ضربان قلبش ميرفت بالا ؛ نه، ايندفعه فرق داشت والبته بعيد نبود ، هر وقفه ي ای كه بعدش تجديد ديدار با چانيوله،قلبش همينقدر بي قراري بكنه.درواقع هم ميشنيد و هم نميشنيد كه سوهو تند تند چي داره پشت هم ميگه...اينكه چان اون توعه و از هيچي خبر نداره و بچه ها تو قسمت تداركاتِ كلاب و پشت بار جمع شدن و با كيك و فشفشه و بادكنك و تموم وسايلي كه واسه سورپرايزه اون پسر نيازه منتظرشونن...
پنتاگون، کلابی با معماری پنج ضلعی ،بزرگ و تو درتو و تاريك،دخترا و پسراي مست كه وسط ميرقصيدن و گاها تو بغل هم ميلوليدن.سيستم نورپردازي؛امواج صدا،جيغ و هياهو همه دست به دست هم داده بودن تابه هيجانات بك فاک نشون بدن.
با بي ميلي نگاه وافكارشو از اينكه چانيول ميتونه توي كدوم نقطه از كلاب لعنتي باشه جدا و دنبال سوهو قدم تند كرد.چند دقيقه بعد با آغوش هم تيمي هاش مواجه شد كه صميمانه به استقبالشون اومدن...
سوهو رو به کای دستاشو زد به هم.
- بگو ببينم كجاست ؟
سوهو که کنترل همه امور و گرفته بود دستش و همه ی هماهنگیا روتاامروز انجام داده بود.
كاي بعد یه تماس تلفنی گوشيشو تو جيب شلوارش چپوند.
-همين الان آمارشو از باريستاي بالا گرفتم.تو قسمت vip ع .ظاهرا فقط داره مينوشه .هيشكي هم پيشش نيست،جز سهون.
بك لباشو خيس كرد و آب دهنشو قورت داد.
"لعنت...به خودت مسلط باش بی جنبه"
چن كلاه تولدايي كه تو دستش بود رو بين اعضا پخش كرد.
-اينارو بذاريد سرتون!
لوهان زد زير خنده.
-شوخي ميكني ديگه ؟ من يك ساعت درگير حالت دادنِ موهام بودم حالا بيام اين كلاه مسخره رو بذارم رو سرم ؟؟؟هرگزز جونگده.
بك با آرنج زد به پهلوش و بااخم بهش فهموند كه الان وقت لجبازي نيست.اما لو از بين دندوناي فشرده شدش کنارگوش بکهیون غريد.
-اينجوري شبيه پسر بچه هاي معصوم ميشم بك ؛ نه يه پسر هات كه اومده خوش بگذرونه و برقصه،تو خودت روت ميشه بين اينهمه جمعيت اين كوفتي رو سرت كني ؟
سوهو،بکهیون رو از غرغرای دوست موقشنگش بعد از یه اخم ترسناک خلاص کرد.
-بك، تو كيك و مياري...
چشماش گرد شد. باانگشت اشارش خودشو نشونه گرفت.
-من ؟؟؟
-اره...تو...
همه چیز خیلی سریع پیش میرفت و بک قبل ازينكه به خودش بياد كيكِ گرد،بين دستاش بود و دي او شمعاشو روشن كرد،با كلاه تولد قرمز رنگ و لباي گوشتيش بامزه تر از هميشه شده بود.
-دوتاتون فشفشه هارو روشن كنيد.چن تو هم وقتي بك كيكو گرفت جلوش،برف شادیو بزن.لوهان توام فيلم ميگيري.بيا بگير اينم دوربين.منم با دي جی هماهنگ كردم رفتيم بالا موزيك مناسبو پخش ميكنه.خيله خب همه چي حله ؟؟!
لو چشماشو تو كاسه چرخوند.باورش نميشد تو همچين موقعيتي قرار بگيره كه از مراسم تولدِ صميمي ترين رفيق پسرلخته ي عوضي كه تازگيا معشوقه ي رفيق خودشم شده،فيلمبرداري كنه.ولي ازونجايي كه همه دست به دست هم داده بودن تا شب خاطره انگيزي رو براش بسازن چاره ای نبود.دوربينو از دست سوهو با ملايمت ِ ظاهري ای قاپيد و "اوكي" ای رو لب زد.
-از من زياد بگير!
كاي چشمكي بهش زد و لوهان متعاقبا چشم غره ای نثارش كرد.
تقريبا همه آماده بودن.سوهو متني با مضمون "داريم ميايم بالا" براي سهون سند كرد و وقتي تاييد ازش رسيد در رو باز كرد تا بكي كه ظاهرا تموم حواسش جمع كيك سورمه ای سفيد و شمع هاش بود، بتونه خارج بشه و پشت سرش لوهان و بقیه....

***

سهون جام چانو با مايع قرمز رنگ پر كرد وپسرِ ساكت كنارش كه نگاهشو داعما بين دي جي پشت سيستم و رقصنده هاي كنارش با بي تفاوتي ميگردوند ،بدون معطلي يه قُلپ ازش خورد.
-كه گفتي اين گندترين تعطيلات كل عمرت بود ؟
چان فقط "هوم"ي رو از انتهايي ترين قسمت گلوش خارج كرد.
-كاش حداقل امشب زود بگذره.
سهون با گوشه ی لب بالارفته سر تگون داد.
-پشيمون نشي ...
يه قلپ ديگه از جامش خورد.
-از چي ؟
-ازينكه ميخواي امشب زود تموم شه !
چان دست انداخت دور يقه ي پيرهن اسكيش و از گردنش فاصله داد.
-نميفهمم چی میگی سهون. تبریک کوفتیتو بگو و برو... میخوام تنها باشم.
خودشم شک داشت این واقعا چیزی باشه که میخواد.پارسال اینموقه ها داشت با رفقاش توی پیست اسکی میکرد و حالا اونقدری احساس دلتنگی و خفگی داشت که هیچکدوم از اینا براش مهم نبود. تنها تصمیمش برای تولد 26 سالگیش این بود که تا آخرشب بنوشه و بعد بره تو خونش بدون کندن لباساش ، یه گوشه تا خودِ صبح ولو شه...
سهون هوف بلندی کشید و وقتي ديد اعضا دارن بهشون نزديك ميشن، با سر مسير اومدنشون رو به چان نشون داد...
.
.
.
.
.
.
چند دقيقه بعد چان به شدت پشيمون بود !

***

"ديدمش...فقط ده قدم ديگه باهاش فاصله دارم.شايدم بيشتر... سرشو انداخته پايين...انگاري ناراحته.سهون داره بهش يه چيزي ميگه...نگاهش ميكنه.چشماش مثل وقتي كه منو نگاه ميكنه نيست. لباش سرخه.نميتونم زياد رو لباش زوم بمونم،چون ممكنه كيك از دستم بيفته...لعنت به من...بايد سعي كنم آروم باشم و كيكو درست بذارم جلوش.بعدش دورش شلوغ پلوغ ميشه ميتونم بدون اينكه بفهمه يه دل سير نگاش كنم.يه كم ديگه صبر كن! چقد يقه اسكي بهش مياد... فاصلمون كمتر شده.ديگه وقتشه...برات آرزوهاي خوب ميكنم.نميخوام هيشوقت ناراحت باشي.چون وقتي ميخندي خیلی خوشگل تري... "
.
.
.
تنها كاري كه چان بعد از گره خوردن نگاهش به موجود ظريفي كه آهسته به سمتش قدم برميداشت انجام داد،فشار دادن پايه ي جام شراب مابين انگشتاش و ناباورانه پلك زدن بود. نفساش سخت میومد.نميتونست...نميشد...حتي اگه جا و وقتش نبود كه بهش خيره بمونه باز هم چاره ای جز این نداشت... ميخواست لبخند بزنه و از جاش بلند شه ولي پاهاش چفت زمين شده بودن و چشماش قفل بكهيون.ميترسيد چيزي كه ميبينه،خوابي باشه كه با يه پلك زدن ازش بيدار شه!انتظار هر چيزي رو داشت جز اين.و این یعنی سورپرایز!
"اون كه بكهيون نيست ؟ نه ؟!"
-پاشو چان ...تولدت مبارك پسر !
صداي سهون انگار كه از يه جاي خيلي دور ميومد ، تو گوشش پيچيد. موزيك "تولدت مبارك" جاشو به ريميكسِ كركننده داد و دي جي بااعلام اينكه امشب تولد تنها پسرِ صاحب كلوب پنتاگونه،اعتراض دخترا و پسرا رو خوابوند و در عوض ازشون خواست كه با همخوانی،همراهيش كنن...همه چيز همونطور كه برنامه ريزي شده بود پيش ميرفت.فقط چان بود كه دست و پاشو گم كرده بود و نميفهميد بايد چيكار كنه!
زياد طول نكشيد تا تموم برف شاديا فرود بيان تو سروصورت اعضا...به خصوص چانيول كه حالا لباش كم كم به خنده بازميشد. زياد طول نكشيد تا فشفشه ها خاموش بشن و كلاه  تولد رو سر چان گذاشته بشه.شايدم همه ي اينا خيلي طول كشيده بودن و چانيول اونقدر تو شادي ِخودش غرق بود كه گذر زمانو حس نكرد. قلبش قابليت از جاكنده شدنو داشت.اون داشت بهترين تولد عمرشو همين حالا  تجربه ميكرد. اونم كنار كسي كه سالها فكرميكرد قرار نيست پیداش بشه.
بك كيك رو جلوي صورت ِ شوكه ي چان كه چند قدم از ميز فاصله داشت،گرفت و قشنگ ترين لبخندشو بهش زد.حدس اينكه پسر بزرگتر چقد از ديدنش تو اون وضعيت شوكه اس و خوشحالي و سروصداي دوستاش هنوز براش هضم نشده،سخت نبود.
-زود باش فوتش كن چان...يول.
البته كه"يول" رو فقط خودش شنيد.
کی فکرشو میکرد؟توی ناامیدکننده ترین حالش،بکهیون با کیک تولد بیست و شیش سالگیش بیاد سمتش، تو چشماش خیره بمونه و بگه فوتش کن چان...حتی اگه آسمون میفتاد زمین هم احتمالش بیشتر از چیزایی بود که داشت اتفاق میفتاد.
كاي داد زد
-آرزو يادت نره چان.اصل تولد به آرزوشه.
لو كه تااون لحظه چشم از روي صفحه ي كوچيك دوربين برنداشته بود با صداي بلندي گفت.
-آرزو كن  تيممون راه پيدا كنه مسابقات...
بك منتظر نگاش ميكرد.چان نگاهشو از تک تک رفقاش گذروند.اون به آرزو اعتقادي نداشت.چه لزومي داشت بگه؟وقتي همه چيز توفكر و قلبش روشن بود؟بااينحال باز دستاشو توهم قلاب كرد چشماشو بست و براي اولين بار آرزو كرد.كمتر از ١٠ثانيه طول كشيد تا همه ي لحظات عمرشو بخاطر بياره ...از بين تموم لحظه ها،همين حالا رو بيشتراز هميشه دوست داشت.آرزو كرد ازين لحظه هاي قشنگ بيشتر براش اتفاق بيفته...لحظه هايي كه بك منتظرشه.لحظه هايي كه بك كنارشه و با زيبايي خيره كنندش نفسشو ميبره...چی میتونست آرزو کنه؟همین الان یکی از آرزوهاش برآورده شده بود.بک جلوش وایستاده بود و این تموم چیزی بود که این چند روزه بهش فکر میکرد...
بلاخره تك تك شمعارو فوت كرد.خنديد.بك هم خنديد.
-تولدت مبارك چانيول.
.
.
.
"شده نتوني هيچكسو جز يه نفر ببيني ؟"
"آره شده"
"شده با ديدن همون يه نفر،زمان برات وايسه؟"
"آره شده"
"شده هيچ صدايي رو نشنوي؟"
"آره شده"
"شده بخواي تاجايي كه نفس داري فقط ببوسیش ؟"
...
خنديد
"آره شده...من هر موقع ميديدمت دلم ميخواست فقط ببوسمت"
.
.
.

-مرسي بك *!

چان عليرغم ميل باطنيش ازش فاصله گرفت و رفت تا با رفقاش خوش و بشي داشته باشه و بك فرصت پيداكرد تا كيك رو روي ميز بذاره.بعد دستاشو قلاب كرد و با لبخند نشست و مشغول كاري شد كه برنامشو چیده بود. ذخيره ي تصويرچان براي وقتايي كه نيست...
  
***

دكمه ي زوم رو روي چانيولي که چند ثانیه قبل بچه ها نوك بينيشو خامه ای کرده بودن ، تنظيم كرد. اكثر وقتا موقع تمركز زبونش با حالت بامزه ای بيرون ميفتاد و اين دست خودش نبود .
"لعنتي؛عجب فيلمي گرفتم.بابتش بايد بهم پولم بده."
"ميتونم روي فيلمبرداري مجالس به عنوان شغل دومم حساب باز كنم!"
"اهااا....حالا خيلي ريز ميريم روي بك"
"آي آي ...اين چه وضعیه ؟از دست رفتي احمق"
توي احوالات خودش غرق بود و تا حدي ازين كه كسي كاري به كارش نداره خوشحال. حتي ازين مسئوليتي كه سوهو بهش سپرده بود داشت لذت ميبرد تااينكه زمزمه ي كسي كه خداروشكر ميكرد تاحالا پيداش نشده رو زير گوشش شنيد.
"يعني كافيه بگم چه خوب كه نيستی تا پيدات بشه،لعنت به اين شانس"
-دوربين و بده من ازت فيلم بگيرم،خودتم تو فيلم باشي...
سرشو سمت راست شونش كه سهون درست همون ناحيه رو براي پيشنهاد انسان دوستانش انتخاب كرده بود گردوند.مورمورش شد.تنِ صداش مثل هیس و هیس مار،تموم سلولای خواب رفته ی بدنشو بیدار کرد.
.
.
.
.
"- تا حالا يه آهو رو از نزديك ديدي؟"
"- نه...نديدم."
"- چیزی ازش شنیدی ؟"
"- فقط شنيدم چشماش خيلي خوشگله،يعني اينطور ميگن!"
"- حتي خوشگل تراز چشماي تو؟"
.
.
.
زودتر از چيزي كه فكرشو ميكرد،قبل ازينكه بتونه مخالفت كنه،سهون دوربينو از چنگش دراورد.
"اگه لنز بياد روم،چه چيزي براي گفتن ميتونم داشته باشم ؟يه تبريك ساده چطوره؟؟!"
-تولدت مبارك ليدر چانيول...راستش وظيفه ي فيلمبرداري از جشن تولدت به عهده ي منه هرچند توفيق اجباريه... 
خنده ي زوركي كرد.
-ولي سعي كردم همه لحظاتو به قشنگ ترين شكل ممكن ثبت كنم...اميدوارم هرموقه كه اين فيلمو نگاه كردي خاطره امروز برات زنده شه و بدوني دوستايي داري كه هميشه به يادتن...
براي خودشم جالب بود كه اين حرفاي قلمبه سلمبه چطور از دهنش ميان بيرون! از لنز نگاشو جدا كرد و داد به سهون.ظاهرا پسر لخته با پوزخند فريبندش قصد قطع كردنِ فيلمو نداشت. واسه همين ادامه داد.
-براي رسيدن به آرزوهات خيلي سخت تلاش كن.فايتينگ...راستش...اممم... الان ديگه وقتشه كه دوستِ عزيزت دكمه ي قرمز و فشار بده و منو ازين موقعيت موذب كننده خلاص كنه.
و بعد يه لبخند دندون نما زد و کف دستاشو به هم فشار داد. سهون بلاخره دوربينو برد پايين.
پسركوچيك تر كلافه هوفي كرد.
-معلومه چه غلطي داري ميكني؟
-معلوم نيست؟دارم بهت لطف ميكنم تو فيلم باشي...به تو خوبي نيومده!
و ابروهاشو بالاانداخت.نه.اشتباه نشنید.
- تو مگه خوبيم بلدي بكني ؟!
سهون بی اعتنا به متلک پسر زبون دراز روبه روش كه رگ متورم شده ي  پيشونيش نشون از وضعيت قرمز ميداد دوربينو داد دستش.
-خوشگل شدي لوهان...!
با دستاي تو جيبش يه قدم بهش نزديك شد.
-اون خط چشم باريكت،كارِ خودشو كرده!
همينطور كه با قدماي آهسته و بلندش ازش فاصله ميگرفت ادامه داد.
-هرچند بدون اونم خوشگل بودي...
لوهان نفس حبس شدشو بيرون داد.بعدا وقت داشت كه به حرفاي سهون فكر كنه.نه؟الان فقط ميخواست بنوشه و تاجايي كه جون داره برقصه.واسه همين قبل از اينكه كس ديگه اي سر راهش سبز شه از پله ها پايين رفت و پشت بار خودشو رهاكرد.
-يه تكيلا ...
و تا وقتي باريست سفارششو جلوش بذاره با گوشوارش وَر رفت.
"خوشگل شدی لوهان"
"خوشگل شدی لوهان"
"خوشگل شدی لوهان"
-عوضی!!

***

يك ساعتي از سورپرايز شدن چانيول ميگذشت و حالا اعضا هركدوم رفته بودن تا شبشونو بسازن.چان يه ليوان براي خودش پركرد و از پشت شيشه پيست رقصو زير نظر گرفت.بك و كنار بقيه نديد...نه پيش لوهان كه بي خبر از همه جا شات هاي پشت هم ميداد بالا،نه پيش كاي و دي او كه باهم ميرقصيدن نه پيش سوهوي مست كه گهگاهي به سلامتي به جام چن ميزد...اخماش تو هم رفت. انتظارش زياد به درازا نكشيد.چونكه عضو گم شده خیلی زود با يه پاكت سررسيد.
-كجا بودي؟
بك يه كم از تُن صداي چان ترسيد.ازون ترساي دوست داشتني كه قلبشو ميلرزوند.
-امم...رفتم هديه تو بيارم.
و پاكتو با ترديد گرفت سمتش،هنوزم به مناسب بودن كادويي كه گرفته بود،شك داشت.
چان از معصوميت حالتش محو لبخند زد.جامشو رو ميز گذاشت و بلافاصله پاكتو ازش گرفت.با لحن آروم و دوستانه اي لب زد.
-چرا اينكارو كردي؟
-دوست داشتم يه يادگاري ازم داشته باشي.به هر حال تا وقتي مسابقات تموم بشه من...من هم اتاقي و هم تيميِ توام.
ميخواست بگه "دوستتم،دوستت ميمونم"ولي نگفت.
چان با احتياط جعبه رو از پاكت دراورد و اجازه نداد تلخيِ جمله ي بك،قشنگي باهم بودنشونو خراب كنه...میدونست بک ازقصد همچین کلماتی رو انتخاب کرده...بهش حق میداد.وقتي رسيد به موزيك باكس لباش به خنده ي عميقي باز شد.مثل اينكه باارزش ترين شي دنيا رو بين دستاش گرفته باشه،با ملايمت پيچش رو چرخوند.ملودي آروم "تولدت مبارك" خورد به گوشش و اون لحظه کی میدونست چانیول احساساتی ترین پسر روی زمینه؛جزخودش؟به آخراش كه نزديك شد قطره ي اشكي غيرارادي از گوشه ي چشمش سرخورد و چكيد.
-عااا...
آروم خنديد وهمزمان سرشو بالا گرفت تا جلوي سرازير شدن بقيه اشكاشو بگيره.
-چانيول شي.. تو داري گريه ميكني ؟!؟
بك مضطرب و با ناباوري روي پنجه ي پاش بالا پايين ميشد تا به اون تيله هاي شفاف دسترسي پيداكنه.اگه ميدونست قراره اين ملودي ناراحتش كنه همون موقعي كه برای خریدش دست گذاشت روش ميشكوندتش...
-من ناراحتت كردم؟اين ملودي...!
چان با سرانگشتش زير چشمشو پاك كرد و بينيشو بالا كشيد.
-نه...نه...بكهيون...اصلا .اين فقط ... با معنا ترين و باارزش ترين هديه تولديه كه تاامروز گرفتم!
چشماش برق زد.چشماي بك هم.
-خوشحالم...بخاطر خوشحاليه... همين.
بك اين پا و اون پا شد.خیالش راحت شدو ازونجايي كه چيزي پيدانكرد تا به زبون بياره فقط با خجالت به لبخند زدنش ادامه داد.نمیتونست توصیف کنه چقد ازینکه چان هدیه شو دوست داشته خوشحاله.شاید امشب قبل ازخواب یواشکی زیرپتو کلی باخودش ذوق کنه و خودشو بچلونه،جلوی خنده ی صدادارشو با دوتا دستاش بگیره تا مجبور نباشه برای لوهان توضیح بده...شاید حتی ازین خوشحالی تا صب خوابش نبره...
"حتی الان که روبه روت وایسادم بازم دلم برات تنگه"
چان بعد از دوسه بار شنیدنِ "تولدت مبارک" ، موزيك باكسو با احتياط به پاكت برگردوند.با حالت خاصی زلزد به بکهیون.
-بين خودمون ميمونه ؟؟؟
-چ...چي؟؟؟
قبل ازینکه بفهمه منظورش چیه،چان بي تفاوت به چشماي گرد شده و پرسوالش ، دستشو دور كمرش حلقه کرد و با يه حركت بکهیون شوکه رو به خودش نزديك كرد.اگه دستاي هركي غيراز دستاي محكم و مردونه ي چان دورش حلقه ميشدن،بي شك بك از شدت ضعف،زانوهاش سست و پخش زمين ميشد.هرچند همين الانشم دست كمي از به جنون رسيده ها نداشت.اون تماس بدني و فاصله ي كم بينشون... دوس داشت تاابد بين دستاش و تو آغوشِ داغش بمونه...چان سرشو يه كم جلو آورد.بیشترازین نمیتونست خوددارباشه...حالا که بک یه قدم بهش نزدیکتر شده بود اون براش ده قدم برمیداشت...
چشمای بکهیون به محض قرارگرفتن لبای چان روي چشم راستش بسته شدن...

"اگه اين يه خوابه نميخام بيدار شم"
"اگه اين مرگه،نميخام زنده بشم"
"اگه اين زندگيه،نميخام بميرم"

آروم سرشو عقب برد.این خونسردی و آرامش چانیول بیشتر بک رو دستپاچه میکرد و هورمونای لعنتیشو دستکاری...
-اين اولين چيزي كه بايد بين خودمون بمونه.
سرشو خم كرد...سمت جايي كه دوتا دكمه ي آخربکهیون باز مونده بود.دومين بوسشو بين ترقوه لخت و گردنش زد و از همون ناحيه نفس عميق كشيد.
"میدونم شوکه شدی،فقط اگه جای من بودی و خودتو میدیدی که چطور مثل بچه های مظلوم،تو بقلم گیرت انداختم هیشوقت اجازه نمیدادی که ازینجا درت بیارم"
-اينم دوميش...
بعد مقابل تندتند پلک زدنای بک ،دست آزادشو برد سمت دومين دكمه ي باز و بستش.
-یادت باشه...هر موقع خواستی پیرهن مردونه بپوشی ، اینو حتما میبندی...مخصوصا وقتی که من پیشت نیستم.
شبيه يك جسم مچاله كه فقط دوتا گوش داره و يه قلب كه به شدت ميكوبه.با دنبال كردن رگاي دستش موقه بستن دكمه هاش رسيد به لباش.لبايي كه براي اولين بار به بدنش بوسه زده بودن نه به لباش! آخرسرم بااون دکمه بستن به فاک دهندش،غیرمستقیم ازش میخواست که فقط برای خودش دکمه هارو باز بذاره نه کسِ دیگه؟!!!
"نفس بکش بک،نفس بکش"
-قول ؟؟؟
و انگشت كوچيك دست آزادشو آورد بالا .
مغز کوچیک و قفل کرده ی بک بهش گفت
"فقط هركاري كه ميكنه رو تكرار كن،تاهمين حد ميتونم كمكت كنم"
به تقليد از پسري كه تو دامش افتاده بود،همون انگشت و قلابِ انگشتش كرد.
-قول...
.
.
.
.
.

-"اون شب خيره كننده شده بودي.لباست...موهات...زنجير گردنت...از همه بيشتر چشمات...نميتونستم ازت چشم بردارم."
-"چرا اون كارو باهام كردي لعنتي؟!رسما داشتم ديوونه ميشدم.هنوزم وقتي به اون شب فكر ميكنم،دست و پاهام ميلرزه."
-"به سختي جلوي خودمو گرفتم تا لباتو نبوسم و نشه سومين چيزي كه بايد بينمون میموند ، نميتوني تصور كني چقد سخت بود."
-"اگه از اول فقط لبامو بوس ميكردي،كمتر شوكه ميشدم!"
-"اگه اينطور ميشد،اونوقت تو بازم انقدرعاشقم ميشدي ؟"
-"حتي قبل ازينكه منو ببوسي هم،عاشقت شده بودم يول"

.
.
.
.
***

نميدونست چندمين پيك رو ميده بالا،فقط ميدونست اونقد هاي شده كه اگه حتي سهونم بياد جلو راهش،دستشو ميگيره و ميكشتش سمت پيست رقص و تاخود صب باهاش ميرقصه.ظاهرا امشب هرموقه اسمش ميومد سرو كله اش پيدا ميشد.
-اوه سهون!
با صداي نسبتا بلندي پسر مشكي پوشي كه حالا بدون كت و آستيناي بالا زده كنارش نشست روخطاب كرد.
-باهام... ميرقصي ؟
سهون با يك بار بالا و پايين كردن هم اتاقيِ لجبازش متوجه شد كه لو مستِ مسته...پس اين گزينه كه اونو تنها توي پيست رها و پينشهادش رو رد كنه حتي جز احتمالاتشم نبود.
-به نظر مياد...مثل كاپلا باشيم...ببين...تنها فرقمون اينه كه...تو كروات داري!من...من ندارم...
با منگي از روي صندليش بلند شد و دستشو محكم گرفت به كروات سياه و سهون رو دنبال خودش كشوند.
-هي...هي لو!داري چيكار ميكني؟خفم كردي.يواش تر...
لو اما چيزي نميشنيد،جز گرومپ گرومپ موسيقي كه تو سرش اكو ميشد.با رسيدنشون وسط پيست سهون موفق شد كراواتشو از چنگ پسرِ مست دربياره...اون ديوونه توانايي اينو داشت كه چند لحظه مثل بچه ها ورجه وورجه كنه ولحظات بعدش بشه بهترين و سكسي ترين رقاصِ كلاب...
"كِي وقت كردي اينكارا رو ياد بگيري لوهان؟"
-تو چرا ...بر و بر... منو نگاه ميكني؟برقص... ديگه...
-من رقص بلد نيستم...
لو دستايي كه دوطرف بدن سهون رها شده بودنو گرفت و گذاشتش رو كمرش و دستاي خودشو رسوند روي شونه هاي پهن و عريض پسر لخته...با ياداوري اولين باري كه تصميم گرفت لقب پسر لخته رو بهش بده خنديد.
-ببين...اصلا... سخت نيست.يه كم ...با هم ميريم راست... يه كم... ميريم چپ...جلو...عقب !!
هم اتاقي لجبازش امشب چه مهربون شده بود.حالا كه كمر لوهان بين دستاش چفت شده بود ميتونست عميق تر به نوع رابطشون فكر كنه.
-وقتي مست ميشي بايد يكي همراهت باشه.يكي كه مثل خودت بدمست نباشه البته.
-بك هم هميشه... همينو ميگه...
-فعلا كه پيداش نيست،خوبه كه من جاش هستم .
پلكاي سنگين ميزد.چند دقيقه بينشون حرفي ردوبدل نشد.
-چرا... كت مشكيتو... نپوشيدي؟
-مگه فقط همون يه لباسو براي پوشيدن دارم ؟
-نه...منظورم... اين نيست...
-پس چي ؟
سهون ميتونست قسم بخوره اين مكالمه آروم ترين و امن ترين مكالمه ایه كه تا به امروز داشتن و ازين به بعدم همين يكي ميمونه...مگه اينكه بعدا هم لوهان رو جايي مست پيدا كنه و اونم ازش بخواد همراهيش كنه،وگرنه اين ،"اولين و آخرين" ميموند...
-به بك گفتم... با اولين حقوقم... يكي ...مثل مال تو ...براخودم ميخرم.
-چرا ؟
-اخه خيلي بهت ميومد...يعني... بهتره... بگم"فقط "به تو ميومد.
اخماش رفت تو هم و لباش مثل بچه هاي نزديك گريه غنچه شد.
-اگه به من نياد چي ؟؟؟
سهون برخلاف لوهان ،از اولشم به جايي جز صورتِ اون خيره نبود.خوشحال بود كه لوهان ِ واقعي داره باهاش حرف ميزنه...بي هيچ بازي ای...بي هيچ نقابي...
-به توام مياد...حتي بيشتر از من.
بلاخره سرشو از اينور اونور چرخوندن گرفت بالا و نگاه معصومانشو دوخت به سهون.
-حالا ...وقتي خريدم و پوشيدم ...ميبينيم ...به كي بيشتر... مياد.
-اوهوم.
-كرواتتو ...كي برات زد؟
-مهمه ؟
-اره...اخه...كجه!بايد دربيارمش... خودم بزنم برات...
دستشو برد سمت كروات و گرشو شل كرد،پسر بزرگتر ميدونست لو اونقدري مست هست كه نتونه حتي درست راه بره چه برسه به بستن كروات؛ولي بااين وجود مانعش هم نشد...نتيجه ي تلاشش براي صاف ودرست بستنِ كرواتِ ظاهرا كج يه چيز بدتر از قبل شد. ولي سهون اهميتي نميداد.همين كه انگشتاي باريكش رو دور گردنش درحال رقص ميديد براش كافي بود.
-دوست دخترم زده...بايد باهاش قطع رابطه كنم بخاطر اينكه كرواتمو كج بسته ؟
لو اخم كرد.چشماش كم كم داشت تار ميشد ولي بازم مقاومت كرد.
-تو...تو دوس دختر... داشتي و باز ...به من گفتي ...چشمات ...خوشگله؟
مثل پسربچه های لجباز، بهونه گیر شده بود.سهون حتی نمیخواست تصور کنه کسی جای خودش شنونده ی این غرزدنا باشه.لو یا برای خودش بهونه میگرفت یا برای هیچکس...
-اين واقعيت كه چشمات خوشگله رو،دوست دختر داشتن يا نداشتن من عوض ميكنه ؟!
لو با گيجي چند باري پلك زد. تلو خورد ولي دست سهون زودترازينكه بيفته زمين دورش حلقه شد.
-نگفتي بهم...باهاش به هم بزنم يا نه ؟!
اخم ریزی بین  ابروش افتاد.دوس داشت آخرين جوابشم بشنوه...دوست داشت آخرين جملشم يه جمله ي شيرين باشه مثل بقيه چيزايي كه تا الان گفته بود.ميدونست الاناست كه لو خوابش ببره.شايد فردا صب كه بيدار شد،هيشكدوم از اتفاقاي امشبو يادش نياد.شايدم تظاهر كنه كه چيزي يادش نيست واسه همین بازم باید حرف میزد.باید جوابشو میداد...
-به هم بزن...دوست دختري كه...بلد نيس چطور... كروات ببنده...بدردِ جرز...لاي ديوار... ميخوره.
و سرش رو سينه ي سهون افتاد.پسر بزرگتر با يه حركت لوهان رو بلند كرد و به سمت خروج قدم تند كرد.
وقتي به ماشينش رسيد،لو رو روي صندلي كنار راننده نشوند و كمربندشو بست.از تو جيبش گوشيشو برداشت و شماره ي بك رو پيدا كرد.
-الو بكهيون...من لوهانو ميبرم خونش.آدرس جايی كه بايد ببرمش رو برام اس ام اس كن...
.
.
-نه چيزي نشده،فقط مست كرده و الان خوابيده...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
-"پوم"
-"چی؟"
-"پوم"
...
-اولین صدایی که اون شب از قلبم شنیدم.
37

In case you didnt knowWhere stories live. Discover now