كت مشكي

180 47 2
                                    


-س...سهوون ؟؟؟!!!
لقمه تو دهنش ماسيد.بك با ديدن صورت سرخ لو؛سريع كولا رو باز كرد و گرفت جلوش...ولي هیونگش عصباني تر از اوني بود كه بتونه قوطي رو ازش بگيره و بنوشتش...درواقع أصلا تو اون ثانيه اونجا حضور نداشت،فقط دورتادورش ديواراي قرمزي ميديد كه از وسطشون سهونِ لخت مياد بيرون و بهش نيشخند چندشناكي ميزنه!
-تو شماره ي منو از كجا پيدا كردي ؟ دست از سرم بر نميداري نه ؟!
-اول يه نفس عميق بكش...
لحن طعنه آميزش بيشتر كفريش ميكرد.
-گرفتنِ شمارت كارسختي نبود ، البته بهتره بگم براي "من" سخت نبود.
لو پوزخند حرصی زد. پسر پشت خط داشت صورتِ برافروخته با لباي غنچه شده و چشماي گشادشو تصور ميكرد.
-پس كارِ واجبت اين بود ... هوووم؟؟؟چطورانقدر احمقانه گوشيمو دادم دستت ؟ تو يه شيطاني اوه سهون...
- ميخاستم بهت بگم آخر هفته تو خالی كنی و بيای به آدرسی كه برات ميفرستم.
"هِهِهِ "هاي مسخره و ناباورانه اش تو سكوتِ خونه اكو ميشد.ظاهرا غرزدنای لو به یه ورِ"اوه"هم نبود.شاید اگه نسبت به دیس کردناش یه واکنشی نشون میداد،لوهان یه کم آروم میگرفت ولی واقعیت این بود که پسر لخته همچنان حرف خودشو میزد و بك احتمالِ اینکه هرآن هیونگِ مظلوم و عصبیش جلوی چشماش،سكته ي ناقص کنه رو میداد.
-به چه حقي به من ميگي كه آخر هفتمو خالي كنم ؟؟؟ فك كردي كي هستي؟ هِه...چرا فك كردي ميام؟؟؟
-چون اگه با پاي خودت نياي؛ آدرس خونتم مثه آب خوردن پيدا ميكنم و به زور ميبرمت.تو كه دوست نداري اينطوري بشه ؟ ها ؟!؟ بيام محلتون و وايسم جلوي در؟؟؟ پس خودت با پاي خودت مياي جايي كه ميگم...
لو دهنش مثل ماهی ای که از آب افتاده باشه بیرون و درحال جون دادنه، باز و بسته میشد. پسر خونسرد پشت خط بدون اينكه به مابقی لج بازياي هم اتاقيش توجه کنه تماسو قطع كرد و خيره به پرژكتور بزرگ ِ روشن ، با پاش روي پاركت ضرب گرفت...

                                                 ***

-حالا بايد وقت ارزشمندم رو ، بخاطر قراراي ملاقات کوفتی تو و اوه سهون هدر بدم...کسی که تز قرار میده یه" میام دنبالتی" هم تنگش میچسبونه.
لو کف دستاشو به هم زد و با خوشحالی انگشتشو گرفت سمت بک.
-پس توام فهمیدی چقد عوضیه؟نه؟!بهت چی گفتم؟
-ميدوني لو ؛ راستش من مثل تو سريع از همه چي سر در نميارم. تو اينجور چيزا يه كم خنگم.ولي شك ندارم كه با سهون از اون دنده هاي چپ بلند شدي!
-باهركي مثل خودش كوچولو...اولين درسي كه اوه سهون بهم داد اين بود. فقط اگه بفهمم چه كار كوفتي ای باهام داره و توكله ي پوكش چي ميگذره.
بك نيشخند زد.
-ازين به بعد بگو نزديك خونه قرار بذاره من حال ندارم هر دفعه اينهمه مسير بيارمت و به غر زدنات گوش كنم.
-نگران نباش بك.چون اين اولين و آخرين قراريه كه اون عوضي ميذاره.بعدي ديگه وجود نداره...
و بعد به خيابوناي شلوغ خيره شد ولي همچنان پوست لبشو با دندون ميجوييد.
-اميدوارم هيونگ، اميدوارم.
لو بهش چشم غره رفت.سریع لب زد.
-اميدوار باش.
دندوناشو روهم فشار داد و چشمای مضطربش راه گرفت سمتِ جاده.
بک خنديد.شايد چون لوخيلي با نمك عصباني بود.به هرحال بهتر بود ديگه حرفي نزنه!احتمالا مغز رفیقش نیاز به فایل بندی داشت.واسه همین تا وقتي برسن به محل قرار چيزي بينشون ردوبدل نشد جز نگاهاي تك و توك و سريع بك به پسر مشوشِ كنارش؛مابينِ کوچه پس کوچه عوض کردن با ماشين نقليش.
                                         ***
اطرافشو برانداز كرد.خيابون پهني كه دورتادورش با فروشگاهاي برنداي معروف و دكوراي شيك و خاصشون ، نماي اونجا رو صد برابر خيره كننده تر كرده بودن.لو آدمِ جاهاي باكلاس و شسته رفته نبود. آدم اتوكشيده و سانتي مانتالي هم نبود...واسه همين وقتي لباسِ تنِ خودشو كه يه شلوار ليِ زارپ دار با سويي شرت كلاه دارِ زردي كه روش يه رنگين كمون چاپ شده بود،با لباساي بقيه آدمايي كه دوبه دو يا تكي درحال قدم زدن بودن مقايسه كرد؛ به سرش زد كه بيخيال قرار لعنت شدش با سهون بشه و تمام مسيرو تا خونه ي بك بدوعه!يا زنگ بزنه به بك و ازش بخاد سرِماشينشو كج كنه و برگردهمونجایی که پیادش کرد،دنبالش...اما قبل ازينكه بتونه نقشه ي فرارشوعملی کنه ؛ دستی آروم از پشت به شونش زد.نميتونست باور كنه اوني كه با بي حوصلگي برگشت سمتش اوه سهونه كه برخلاف هميشه پوشيده است!قاعدتا نميتونست توي همچين جايي با ركابي بياد يا مثل خوابگاه با بالا تنه ي لخت...ولي يه تيپ كلاسيك اسپورتِ جذاب هم فراتر از انتظارش بود.توي اون كتِ بلندِ مشكي ،انگار يه آدمِ ديگه شده بود.بيشتربهش ميخورد يه دديِ كول باشه تا قايق سوارِ تيم ملي...لو با ابروهاي بالارفته چندباري از نوك سر تا كف پاشو اسكن كرد.خودشه...اوه سهون.
-يه جوري نگام ميكني انگار تا حالا آدم نديدي !
اگه سهون يه عاشقِ دلباخته بود و لوهان هم يه معشوقِ دلربا منطقي بود اگه درجوابش ميگفت
"اوه عزيزم؛جذابيتت خيره كننده اس"
ولي واقعيت اين بود كه نه سهون اهل عشق و عاشقي بود و نه لوهان شيداي سهون...لوهان هرحسي ميتونست نسبت به سهون داشته باشه غيراز عشق و علاقه،پس اين جمله كه
"راستش تا حالا نديده بودم مثه آدم لباس بپوشي"
رو جايگزين بهتري براي جواب دادن بهش،دونست.
گوشه ي لب سهون بالارفت.ظاهرا لوهان رفته رفته نسبت بهش بي پرواتر و نترس تر ميشد.
-فك كنم اول بايد سلام ميكرديم به هم...سلام لوهان.
و دستشو جلو آورد.
لو اداي سهونو دراورد و دهن كجي كرد"سلام لوهان"...
-سلام سهون ...ازم توقع نداشته باش بگم از ديدنت خوشحالم ؛ چون نيستم!
سهون دست كوچيك و گرم ِ لوهان رو بين انگشتاي سردش فشار داد.
-ولي من از ديدنت خوشحالم...
نگاه لو از دستاي گره خوردشون كنده شد و چشماي سهونو شكار كرد .لوهان ديد ، يه چيز متفاوت تو عمقِ چشماي سهون...ولي نتونست باور كنه...شايدم نخواست!چون يه صدايي مثل هميشه تو سرش اكو ميشد كه
"اون يه روباه مكّاره"
ولی چراهنوز حس میکرد  نگاهِ هم اتاقيِ لختش، به سرديِ روزاي اول نيست؟
تصنعي سرفه كرد و دستشو از بين دست سهون بيرون كشيد و تو جيب سويی شرتش چپوند.
-خوب ؛ ديگه خوش و بش بسه بگو چيكارم داشتي ؟!
- نظرت چيه يه كم قدم بزنيم ؟ منم تو مسير ميگم براي چي كشوندمت اينجا ! هوم ؟
و كنار هم شروع كردن به قدم زدن.سرو وضع اون در مقايسه با سهون به نوجووناي دوران بلوغي شباهت داشت كه كنار يه مرد بالغ و جاافتاده در حال مشاوره گرفتن برای آینده ی درخشانونن.لااقل لو كه اينطور فك ميكرد و براي همين هم براي اولين بار تو عمرش سرِ سبك لباس پوشيدنش معذب شد. سرشو انداخت پايين و فقط به سنگفرشاي كف پیاده رو خيره شد كه با هر قدم پشت سر گذاشته میشدن.
"سهونم حتما ازين شلوار پاره پوره ها داره ديگه نه؟نميتونه هميشه انقد رسمي باشه!"
-ميدوني ، من به چرت و پرتایی که روانشناسا میگن اعتقادی ندارم.اونا هميشه جوري حرف ميزنن انگار بينِ مردم زندگي نميكنن. جوري همه چيز رو قشنگ جلوه ميدن انگاري از يه سياره ي ديگه ان...نه مالِ اين زمينِ خراب شده!
پسر کوچکتر فقط در حال شخم زدن صحبتاي مرد كنارش بود که معلوم نبود به كجا قراره كشيده بشه،اينطور سر صحبت رو با روانشناساي بيچاره باز كردن،هيچ ايده ای برای ادامه ی بحث بهش نمیداد.
- ولي يه چيزشونو دوست دارم. "قانونِ كارما" يا هركوفتِ ديگه ای كه اسمشو ميذارن.كه البته من بهش ميگم قانونِ "تلافي و جبران"...
"نمردم و جنبه ی فلسفیتم دیدم!"
-اوه...با اين حساب فكرميكنم رابطه ي من و تو فقط حول "تلافي" كردن ميگرده. درست ميگم اوه سهون؟
لبخند ساختگی ای که زد.بادیدن نیمرخ سهون شکش ازین بابت که اون عوضی داره مقدمات بازی جدیدی رو تو سرش میچینه برطرف شد.
-برخلاف چيزي كه به نظر مياي خيلي باهوشي.راستش تلافي براي من مدلاي مختلف داره. خيلي وقتاهم مسخره و پيش پا افتاده ان.مثلا... از خورد كردنِ دندوناي يه ادم لاشی تو دهنش بگير تا...
قدماشو آهسته كرد و ايستاد.چیزی نمونده بود تا با يهويی قرار گرفتن سهون جلوش سكندري بخوره ولي زود خودشو جم و جور كرد.
سهون سرشو نزديك صورتِ ملتهب لو آورد و با شیطنت حرفشو کامل کرد.
-تا خالي كردنِ كاسه ي نودل رو گرمكن گرون قيمت يه پسرِ جذاب.
"گااد"
رصد شدن مردمكاي لرزون لو،اب گلوشو خشكوند. دستاش بی حس شد.
-م...منظورت چيه ؟
سرشو كج كرد.پوزخند مخصوصش از گوشه ي لبش محو نشد
-منظورم واضحه.وقتِ جبرانه!
لو گيج چند باري پلك زد.
-ي...يعني...
-يعني همين الان ميريم توي اون فروشگاه و تو مشابهِ همون گرمكني كه به فاكش دادي رو برام ميخري.
بعد محكم مچ دستشو گرفت و عليرغم وول خوردنا و تقلا كردنای توله ی وحشیش اونو دنبال خودش كشوند.خون خنک دوباره تو رگاش جاري شد.غافل ازينكه درك كنه"خريد كردن"براي لو چقدر ميتونه اتفاق به فاک دهنده ای باشه.اونم نه خريد از هر جايی،بلكه از يه فروشگاه تماما برند.
                                        ***
چيزي نگذشت تا خودشو جلوي رگال شلواراي ورزشي ای كه با فاصله از هم چيده شده بودن پيدا كرد. شك نداشت كه قيمتِ يكي از همونا ؛ از مجموع كلِ لباساي پاره پوره ي كمدش گرون تره ، و اين مسئله وقتي به يقين تبديل شد كه دست برد سمت اتيكت و مبلغش رو ديد.چشاش تابیشترین اندازه ممکن درشت شد.
"يا مسيح؛اين چه جور وضعيتيه كه توش گير كردم؟"
"همين الان يه تنه بزن بهش و ازاینجا فرار كن"
"يااا...بقيه چي فكر ميكنن؟آبروم ميره!"
"آبروت به كونم. ببين چه گندي زدي؟"
"مگه كفِ دستمو بو كرده بودم كه شلوار كوفتيش برنده؟"
"فرار كن؛همين الان..."
"همين الان"
"همين الان"
-چيزه... ازت نميپرسم كه داري شوخي ميكني يا نه،ولي اگه شوخيه،بايد بگم اصلا بامزه نيست.
- اونموقه كه با لبخند موذيانت زل زده بودی به تخم چشام و نودلو خالي كردی روپام بايد به اينجاهاشم فكر ميكردي دیگه...نه ؟
"بدجنس...بدجنس...بدجنس..."
-خوب ... اره راستش...اگه ميدونستم تا اين حد قراره پيش بره،عمرا اونكار زشتو ميكردم.اصن كاش دستم ميشكست...
جمله ي آخرشو آروم تر لب زد و به نشون پشيمونيِ سرشو چپ و راست تكون داد،اگه يه جو شعور تو ته مونده هاي رابطه ي كذايی و مسخره شون مونده باشه ؛ بايد ميفهميد كه اين اصلا روش درستي واسه جبران اشتباهش نيست.چون تنها راه احمقانه ای كه به ذهن لو ميرسيد اين بود كه كليه شو بفروشه تا بتونه يه شلوار برند براي سهون بخره.
-حالا بريم بيرون صحبت كنيم بعد بيايم تو.ببين من اينجا نميتونم درست حرفمو بزنم. فروشنده ها چپ چپ نگامون ميكنن.بيا يه لحظه بيرون.
دوست داشت گريه كنه ، داد بزنه سر سهون  و ازش بخاد كه بيشتر از اين قضيه رو كش نده.به ته مونده ی غرور لعنتيش، با خواهش كردن از سهون براي خروج از فروشگاه چوب حراج زد.
كلافه دستي لاي موهاي به هم ريختش كشيد.سعي داشت چيزايی كه ميخاست بگه رو جوري كنار هم بچينه تا هم تو منصرف كردن سهون موفق شه و هم بیشترازین شبیه بدبخت بیچاره ها به نظر نرسه.درسته كارتون خواب نبود.درسته دراون حد بدبخت نبود كه لنگ خود و خوراك و جاي خوابش باشه.ولي وضعيتش در حدِ خواسته هاي سهونم نبود.بااون پول ميتونست يه مهموني كوچيك تو خونش بگيره و تا صب نوشيدني بخوره .پسر لخته و دنياش رو به تخمش بگيره و از خودش لذت ببره.خريدن اون شلوار براي سهون درست مثل ريختن پول تو جوب بود!قطعا اگه كوتاه نميومد دست پسربلندتر رو ميگرفت، ميبرد خيابونِ چوكجه و براش ده مدل گرمكن رنگ و وارنگ ميخريد.و بعدم بهش ميگفت ببين با همين مقدار پول چقد شلوار گيرت اومد؟!
-اوه سهون،يه كم زياده روي نميكني؟
سهون چيزي نگفت ، خودش ميدونست گوشماليِ اين سري ميتونه از لو يه بمب ساعتي بسازه.احتمال ميداد كه اونو با قيافه ی سرخ از عصبانیت ببينه.حتي شك نداشت كه تو ذهن هم اتاقيِ كوچولوش چندين و چندتا پلن هست براي كشتنش.ولي باهمه ي اينا...
بازم ميخواست ببينتش!! فقط ميخواست ببينتش و خيالش راحت باشه كه اون همچنان داره به بازي كردن باهاش ادامه ميده.شایدم...شایدم فقط دلش براش تنگ شده بود و بهونه ی بهتری برای کشوندنش به اینجا نداشت!
لوهان براي چند لحظه تصور كرد كه جلوش به جاي يه پسرِ بي ملاحظه و گستاخ،يه آينه ي قديه .اينجوري شايد راحت تر میتونست حرف بزنه.
-كار من اشتباه بود.قبول دارم.اين قانونِ تلافي و جبران رو خيلي خوب ميفهمم.مشخصه خيلي هم به اصولش پايبندي.ولي اون قضيه واسه قبل از اين بود كه من وارد زمين بازيت بشم.پس ...
جدي؛ همراه با چاشنيِ لوندي خاص خودش، يه قدم به سهون نزديك شد.با انگشت اشاره اش نوكِ موهاي پسر روبه روشو؛ كه با تعجب نگاهشو بين انگشت ظريف و چشماي لو ميچرخوند تا بفهمه هدفش ازون كار چيه ميگردوند،به بازي گرفت...خودشم نفهميد چرا همچين كرد.شايد يكي ازهمون ترفندايي بود كه بك بهش ياد داده بود كه تو مواقع حساس به كارش ميان...اين يكي از همونا بود.يه حركتِ رام كننده ي كار راه بنداز...تنِ صداشو آورد پایین.
-فقط بيخيال اون شلوارِزشت شو.قول ميدم ازين به بعد هر خسارتي بهت زدم جبران كنم.باشه؟
.
.
.
.
يك...
"تو خيلي سردي سهون...مثل سوزِ اولين برف...
دو...
آدم از تو نگات نميتونه بفهمه كه چي تو سرت ميگذره...
سه...
هيشوقت نفهميدم كي خوشحالي و كي ناراحت؟كي نياز داري يكي بقلت كنه و بهت دلداري بده!؟ كي كم اوردي و بُريدي؟اصلا بگو ببينم ، تو دركي ازين حسايی كه گفتم داري؟
چهار...
لعنتي،تو خيلي ازين "كي"ها رو پشت نگاهِ يخ زدت قايم كردي...اميدوارم يه روز يكي پيدا بشه كه قلب منجمدتو گرم كنه...
پنج...
يا حتي اگه شده  بلرزونتش"

.
.
.
.
سهون، توي معدود فيلماي اكشنی كه ميديد،هميشه براش سوال بود كه چرا وقتي يكي با خشاب پر ،درست روبه روي اوني كه بايد كشته بشه قرار ميگيره، دست ميبره سمت ماشه و به جاي خالي كردن يه گلوله تو مغز يا قلبِ طرف،تو ثانيه هاي حساس تيرها رو خالي ميكنه رو زمين،تفنگو پرت ميكنه يه سمت و صحنه رو ترك ميكنه؟!
ولي شايد وقتي پسرِ كوچولو با فاصله ي خيلي كمي ازش ،بانوك موهاش بازي ميكرد،جوابشو گرفت.اونا اهلِ كشتنِ آدم نبودن...يا يه چيزي توي وجودشون صدا ميكرد كه "اينكارو نكن".درست مثل حسی كه سهون اون لحظه داشت.دوست داشت گلوله هايي كه به سمت لوهان نشونه گرفته بود رو خالي كنه و زودتر ازونجا بره...ازون فضای خفه و اذيت كننده!
-هر جور خسارتي ؟
صداش لرزيد.
لو يك قدم عقب رفت. بيني قرمز شدنشو بالا كشيد.كوتاه اومدنِ پسر روبه روشو مديونِ راهنمايياي رفيق ِهميشگيش بود.با يه لبخند كش اومده و چشاي خط شده خيال سهونو از بابت تعهدي كه داده راحت كرد.
-هر چي كه باشه !
-قبوله . هرموقع ازت خسارتمو بخوام بايد جبران كني.
-عا عا...اگه خسارتی ازين به بعد زدم كه "تلافيش نكردي"...حتما جبران ميكنم.
"تلافيش نكردي" رو جوري تلفظ كرد تا بهش نشون بده جنسِ رابطشونو از ياد نبرده و اوه سهون باخودش فك نكنه كه ميتونه بعدها سرشو شيره بماله يا از سادگيش سو استفاده كنه...
نگاهش ازچشماي مشكيِ سهون جدا شد و در عوض افتاد به بستني فروشي كه يه كم اونورتر بود.حالا كه به توافق رسيده بودن،وقتش نبود كه واسه ريكاوريِ روان و جسم خسته اش خوراكي مورد علاقشو بخوره ؟
آستينِ كت پسر بزرگتر رو اسير انگشتاي سفيد و بلندش كرد.
-به افتخار اين توافق بزرگ يه بستني مهمونم كن.تو كه انقد پول داري شلواراي چند صد ووني ميخري،از پسِ يه بستني سه اسكوپه برمياي ديگه!نه؟
و تا وقتي كه آخرين قاشق بستني رو تو دهن كوچولوش جا بده تمام مدت به اين فكر ميكرد که "رام کردن" به لیست استعدادای ذاتیش اضافه شده.
                                              ***
وقتي تماس تلفينشو با بك قطع كرد،كه مطمئن شد دونگ سنگ ِ شكموش نميتونه بياد دنبالش و تو يكی از فست فودياي شهر داره با سوهو ناهار ميخوره.ظاهرا پروسه ي فاك نشون دادن به تخم مرغ ،سيب زميني آب پز رو شروع كرد بود و داشت حسابي دلي از عزا درمياورد.دوساعت ازون ديدار غير منتظره اش با سهون ميگذشت و جالب اينكه موقع خوردن بستنيش ، سهون فقط تو سكوت نگاش میكرد.نميتونست منكر اين بشه كه زير نگاهاي سنگينش معذب نشده! اونم وقتي لباي باريكشو تا جايي كه كش ميومد باز ميكرد و بستنيش رو با ولع ليس ميزد...اين روهم نفهمید که چرا سهون بعد تموم شدنِ بستنيش،يه تعارفِ سرسري واسه رسوندنِش كرد و وقتي با مخالفتاي لو مواجه شد،با يه خداحافظي مختصر پشتشو كرد بهش و با گاماي بلند ازش دور شد.زياد هم دور از انتظار نبود.سهون غير قابل پيش بيني بود و لوهان تو شناختِ همه خوب بود.جز اونايي كه تظاهر به چيزي كه نيستن، ميكردن. تقريبا رسيد به ايستگاهِ اتوبوسِ خلوت،كارتشو زد و خودشو رو نزديكترين صندلي رهاكرد .سرشو تكيه داد به شيشه.چرا يكدفعه يه كتِ مشكي انقدر براش جذاب شد؟شايد اولين چيزي كه بعد گرفتن حقوقش براي خودش ميخريد،يه كتِ مشكي بلند باشه...يدونه مشابه هموني كه تنِ پسر لخته بود.
                                          ***
-عااا ... يعني میگی ميخوايد سورپرايزش كنيد ؟
با دهن پر ، رو به سوهويي كه مشغول چپوندنِ سیب زمینی سرخ کرده تو دهنش بود، گفت
-اوهوم...همين يكشنبه،توي كلوبِ باباش...
بك دست از جوييدن كشيد ، چشماش گشاد شد .
-اوه ، باباش صاحب كلوبه ؟؟؟
تلاشش واسه تظاهر به بی اهميت بودنِ چيزايي كه مربوط به چان میشد،بي نتيجه موند.
-اره... اين كلوب فقط يكي از چيزاييه كه پارك صاحبشونه.
لازم نبود چيز بيشتري از باباش بدونه ، چون چيزي كه اولويتش محسوب ميشد فقط پسرِ جذابش بود.
-چانيول بايد خيلي به خودش بباله واسه داشتنِ دوستايی كه براي تولدش تداركِ سورپرايز ميچينن ...
و با حرص گاز محكمي به چيزبرگر بي نواش زد...سوهو با ديدنِ لپاي كش اومده ش به خنده افتاد.
-يواش تر بك.الان خفه ميشي!همينجوري پيش بري اونوقت چان بايد برات دنبال چربي سوز باشه...
و با صداي بلند تري خنديد.به ثانيه نكشيد كه فهميد چه سوتي بزرگي داده،امیدوار بود تا گوشاي بك كر شده باشن و اسم "چان" روكه تو بدترين موقعِ ممكن از دهنِ لعنتيش بيرون اومد رو نشنيده باشه.يه نفس عميق كشيد و سيخ نشست.خوشبختانه همونطور شد كه سوهو انتظار داشت.چون ظاهرا بک فقط ازينكه اين همه آدم داشتن براي تولد هم اتاقيش برنامه هاشونو راست و ريس ميكردن تا به جشن برسن، حرص ميخورد و همزمان براش خوشحال هم بود !
-خلاصه كه تو و لوهانم هستيد ، به عنوان هم تيمي هاش و حتي دوستاي جديدش !
"هِه...دوست!؟كاش براش دوست بودم.مشكل منِ لعنتي اينه كه نميدونم حتي براش چيم !"
-پس جمع خوديه !
-آره ...
سر تكون داد ولي همچنان دلش قرص نشده بود.بايد خيالش راحت ميشد كه خواهر سهون،كوچيك ترين نقشي توي اين سورپرايز کوفتی نداره.
-يعني فقط ما پسراييم ديگه ؟ دوست دخترش كه نمياد يا مثلا نميدونم يكي كه من نديده باشم ؟!
کاغذ دورِ ساندويچ ، با صداي خرت خرت نامحسوسي،غيرارادي بين انگشتاش فشرده ميشد.واسه اينكه طبيعي جلوه كنه ادامه داد
-آخه من تو ارتباط گرفتن با آدماي جديد زياد خوب نيستم.ميدوني؟معذبم ميكنه.واسه همين ميپرسم.
سوهو با تموم كردنِ غذاش پشتشو صاف كرد و سرشو عقب برد و همزمان اهي از سر سيري كشيد.لباشو ليس زد.
-نترس بك ! هيچ ادم جديدي اونجا نيست...چان دوست دختر نداره ... از دختراهم خوشش نمياد...در واقع در همين حد ميدونم كه با كسي رابطه نداره ، بعضي وقتا فك ميكنم، پسره ي دراز نياز كوفتيشو كجا برطرف ميكنه؟!؟جالب نيست بك ؟؟؟من حتي شك دارم چيزي تو پايين تنش حس كنه...
سوهو بين كلماتش با كف دست به پشتِ بك ميزد تا از شدت سرفه هاش كم كنه.چون هرچي سوهو كلمه هاي بيشتري رو پشت هم ميچيد،حس خفگيِ بك هم عميق تر ميشد.با ساكت شدن سوهو،بلاخره از شر سرفه هاش خلاص شد و با ناباوري به چشماي هلاليش زل زد...يه خنده ي ساختگي و بي سروته رَوونه ي صورتِ بشاشش كرد و به بي پرواييش نمره ي صد داد.اون پسرِ مهربون يه حقيقتِ ارزشمند رو گذاشته بود كف دستش.
"پارک چانیول از دخترا خوشش نمیاد!"
                                         ***
-وقت گذروني با سهون چطور بود هيونگ ؟
و لبخند موذيانه ای زد ، لو با نيم تنه ي لخت دراز كشيده بود رو كاناپه ی جم وجورخونه ي بك و كانالاي تلويزيونو بالا پايين ميكرد،تابلكه از مابين برنامه هاي بي سروته و حوصله سر بر،يه چيز كه ارزش تماشا كردن رو داشته باشه، پيدا كنه.دست آخرروي ريليتي شوي ظاهرا فاني متوقف شد و خلاصه تر و كامل تر از "تخمي" كلمه ي بهتري براي توصيف روزش به ذهنش نرسيد.
-تو چي ؟ خوب شروع كردي... با رفقاي جديد ميري دور دور ؟
بك با صداي بلندي از بينِ در نيمه باز دسشويي داد زد
-كدوم دور دور ؟ يه ناهارِ ساده بود.
بك باز با دهنِ كفي و پراز خمير دندون جوابشو ميداد و اين يكي از معدود كارايي بود كه حال لو رو به هم ميزد.
-صد دفعه گفتم وقتي داري مسواك ميكني حرف نزن! عه...گندت بزنن توله...
چند دقيقه بعد از خاموش كردنِ چراغاي اضافي و زدنِ كليدِ ريسه ی نور،خودشو رو تشكِ گرم و نرمش رها كرد و نفسشو صدا دار بيرون داد.
-يكشنبه تولد چانه.سوهو گفت من و تو هم هستيم...
چشاش قبل گفتن جمله اش ميخِ خاموش روشن شدن نورِ سفيد رنگِ ال ای دياي ريزِ ريسه ي دوست داشتنيِ ديوار رو به روش شد.لو اون ريسه رو از خيلي وقت پيش عليرغمِ مخالفتاي بك ،دور حكم هاي قهرماني،تقدير نامه ها و عكساي تكي و دوتاييشون كشيده بود.و چقدر بك ازين بايت كه لو مثل هميشه با سماجت كار خودشو پيش برده ممنون بود.خيره شدن به اون نوراي چشمك زن تنها كاري بود كه شبا قبل خواب روحشو سبك و آروم ميكرد و به خواب ميبردش.
لوهان با ديدنِ نيمرخ فاكد اپ بكهيون ؛ كوسنِ زير پاشو برداشت و پرت كرد سمتش.كوسنِ آبي رنگ به پشت سرش خورد.
-ياااا...الان بايد تو كونت عروسي باشه عوضي!اين قيافه ي مسخره چيه به خودت گرفتي ؟؟؟
دستشو زير سرش جابه جا كرد.
-نگو كه دلت واسه ديدنش تنگ نشده كه اصلا باور نميكنم!
آروم دست روي موهاي الكتريسيته شده ي لختش كشيد.
-نميگم...ولي! نميدونم وقتي بيرون از محوطه ي درياچه و خوابگاه بينمش بايد چيكار كنم !! چي بهش بگم؟ چطوري باهاش حرف بزنم؟راج به چي حرف بزنم اصلا؟میفهمی چی میگم دیگه نه؟
-راستش بك.شايد اگه ماهم مثه مرداي معموليِ ديگه بوديم،هر دختري كه چشمونو ميگرفت مياورديم خونه و به فاكش ميداديم.ولي لعنت به اين شانس گندمون...آخرشم بايد له له بزنيم يه پسرِ هات بياد بكنتمون...!
-ياااا...من جدي ام لو.محض رضاي خدا كمتر رك باش.امروز همه چشون شده؟؟؟ اون از سوهو اينم از تو!! دوست ندارم گرايشمو به روم بياري عوضي.يه جوري ميگي انگار هر روز داريم زیر يكي...هووووف! اصلا ولش كن...
لو با لحن بيخيالي لب زد
-به درك...منم جدي ام.من كه از خدامه نريم.علتشم كه ميدوني نياز به توضيح نيس.
پيش بيني اينكه دونگ سنگش ميچرخه و با نگاهِ گربه ايِ پشيمونش بهش زل ميزنه ، كارسختي نبود.اين ترفند هميشگيه لو براي رسوندنِ بك به كارايی بود كه از ته دل ميخاست انجامشون بده و نميداد.
-حالا من يه چي گفتم ...
-آه... با شناختي كه ازت دارم توله ، سينه خيز هم كه شده خودتو به اون مراسم ميرسوني!
سكوت بينشونو گرفت.حق با لوهان بود،تاريكي، با خاموش روشن شدن آهسته ي نوراي سفيد،جاشو به روشنايي ميداد.
-لوهان ؟
-هوم؟
-ازت ممنونم.
لو"نوچي" كردو سرجاش وول خورد.بك دوباره رو موجِ احساساتش سوار شده بود.
- باز شروع كردي ؟!
-ميشه نريني به احساساتم.دهنتو ببند و تو سكوت به اعترافِ صميمانم گوش كن.خيلي سخته ؟!
-هوووووم؟
-بخاطر اينكه هميشه پيشم بودي،وقتي كسيو نداشتم تا حرفامو بهش بزنم.بخاطر اينكه با همه گند اخلاقيام باهام كنار اومدي.بخاطر اينكه وقتي خودم حتي حوصله ي خودمو نداشتم تو با جوكاي بي مزه ات،خندونديم.ميخام بدوني بي معني ترين كاراتم برام با ارزشه.
-این الان تعریف بود یامیخواستی غیرمستقیم بهم برینی؟
لوهان مابین خنده ی بی صداش گفت
- از دست تو آخر ديوونه ميشم...حرفات مثل دعاهاي پدرروحانیاس...بهم حس مرگ ميده.
-خوب ، حالا ميتوني بخابي.
زير پتوش خزيد. ازهمون چند ثانيه پيش كه شروع كرد به اعتراف، نگاهش خيره بود به عكس دوتاييشون رو ديوار... دوتا پسربچه ي لاغر با مايو جلوي استخر و مدال روي سينشون.دست لاغر و كوچيكي كه دور گردنش حلقه شده بود و اونو محكم به خودش فشار ميداد. دندوناي شيريِ يكي درميون افتاده،ازون فاصله هم كيوت بود.روزاي خوش و بدون دغدغه ي بچگيشون هيشوقت برنميگشتن  همين كه پسر توي عكس هنوزم روي يكي از كاناپه هاي خونش خواب بود،براش كفايت ميكرد. زيرِ لب غر زد
-حالا چي بپوشيم لو ؟
صداي خوابالوي هيونگش شبيه ملودي آرومی بود كه تو فضا پيچيد
-معلومه،يه لباسي كه دلِ پارك چانيولو ببره...منم،منم شايد يه كتِ مشكيِ خيالي كه هيشوقت نداشتمش!
و احمقانه خنديد.
                                          ***
بعد از كلي دو دوتا،چهارتا و كلنجار رفتن با خودش ، به اين نتيجه رسيد كه شايد اگه هيچي براي پارك چانيول نخره،سنگين تره.مسلما هيچ چيز براي پسرِ صاحب بزرگ ترين كلوبِ سئول اونقدری آرزو یا دور از دسترس نبود تا بخواد با داشتنش به طور غیر متظره ای خوشحال بشه. همينجوري كه تو خيابونِ منتهي شده به خونش قدم ميزد،جلوي ويترينِ مغازه ي كلاسيكي توقف كرد.موزيك باكساي كوچيك و بزرگ و دريم كچراي رنگ و وارنگ دكور پشت شيشه رو تشكيل ميدادن...هميشه دوست داشت،اوني كه يه روزي قراره عاشقش بشه،بهش موزيك باكس هديه بده.يه موزيك باكس با ملوديِ مورد علاقش...اينكه دنيا چرخيده و چرخيده و عوض اينكه يك نفر عاشق بك بشه،خودش عاشق يكي شده كه دست اون نبود!! شايد يه روزي يه جايي بك توبقل پسری كه دوسش داشت فرو ميرفت وباهم به ملوديِ شيرينِ جعبه ي موسيقي گوش ميسپردن.
"من احمق بودم که فکر میکردم این وقفه ی دو هفته ای فکر تو رو از سرم میندازه بیرون،وگرنه چرا باید هر روز از دیروز پررنگ تر بشی؟"
اصلا به یاد نداشت آخرین باری که "لبخند" یک نفر تو طول روز چندین و چندبار از جلو چشاش رد شده،مال کی بوده.مثل گیر کردنِ فیلم روی یه صحنه دراماتیک،فکرش رو هم اتاقی مهربونش گیر کرده بود...اصلا هیشچوقت خنده های کسی انقدر براش خواستنی بوده که به این مرحله برسونتش؟؟؟آخرین بار هیشکی نبود.اولین و آخرین بار فقط چان بود...از بین تمام چال گونه های دنیا،فقط اونی که روی صورتِ چان نقش میبست قشنگ ترین بود...فقط دیدن بدن ورزیده و جذاب اون بود که متحولش میکرد...فقط صدای بم و کلفت اون بود که عصبای شنواییشو وادار به حرف شنوی میکرد.فقط موهای اون بود که حس چنگ انداختن بینشونو،تو سرِ بک بیدار میکرد...فقط لبای اون بود که همیشه میخواست ببوستشون...اون حتی با دیدنِ لباش هم معتادشون شده چه برسه وقتی که با پوست لبای باریک خودش، لبای درشت و سرخِ پارک فاکینگ چانیول رو لمس کنه...نمیتونست خودشو گول بزنه...اینکه نگاشو بین موزیک باکسا و دریم کچرا و داخل مغازه بگردونه ولی همه ی حواسش پیش اون باشه.بک تا قبلِ چان یه آدم معمولی بود که مسیر زندگیش هرچند هموار نبود ولی پیچ و خمای زیادیم نداشت.با باز شدن پای چان به زندگیش حس کرد داره نزدیک میشه به یه پیچِ خطرناک.یه جور اعلان خطر واسه اینکه بهش هشدار بده ، رهایی از دام چانیول غیرممکنه...
"چی میشه اگه از احساساتم بهش بگم؟"
هرچند فک کردن به چانیول براش شیرین بود اما ناچارا از فانتزياي عاشقانش بیرون اومد وبعداز این پا و اون پا کردن،بلاخره دستگيره در رو هول داد و به محض وارد شدن،خودشو وسط حجم عظيمي از كتابا و خورده ريزاي ديگه گم كرد.
                                           ***
فلش بك

انگشتاي باريكش به يه گوشي قديمي قفل شده بود.نورِتير چراغ برق ميخورد به بخاراي خارج شده از دهنش و چان ميتونست توده هاي ابرمانند رو از اون فاصله ببينه.ظاهرا دلفینش داشت با يكي تند تند حرف ميزد.
-دكتر،چقدر ديگه احتمال ميديد كه...
گفتن ِ ادامه ي جمله ي لعنت شده ش خيلي سخت و تلخ بود.كاش هيشوقت مجبور نميشد ازين لغات استفاده كنه...كاش هيشوقت مجبور نميشد رفتنِ مادرشو تصور كنه...
-كه دووم بياره ؟
يه بغض سنگين تو گلوش چنگ انداخت و صداش لرزيد.شايد اگه مردِ پشت خط بهش ميگف كه "خيلي زمان نداره"  اشكش بي صدا سر نميخورد رو گونه ي سرد و سرخش.
-نزديكه دكتر ... نزديكه ...من براش قلب ميخرم.ميبرم و براش قلب ميخرم...نميتونه انقد زود منو تنها بذاره.
چان ميفهميدش ، حس ِ گند اون لحظشو و حتي حساي مزخرف تري كه ممكن بود ازون به بعد به پسر با شونه هاي افتاده دست بده و همراهش باشن؛ تا آخر عمر!چان بايد يه كاري ميكرد...يه صدايي تو وجودش ميشنيد...يه احساس خالصانه كه دوست نداره بیون اون مزه ي تلخي كه دنيا با مرگ مادرش بهش چشونده بود رو بچشه!چان ازون دسته آدما نبود كه براي كسي دلسوزي كنه.از ترحم بیزار بود..حتي ازينكه با خودش روراست باشه هم فرار ميكرد...اينكه چرا ناراحتي بكهيون انقد ناراحتش كرده و همون دردي روبهش داد كه خودش تجربه اش كرده ... از وقتي بيونِ شناگر رو ديد؛همون لحظه فهميد يه چيزي درست نيست.فهميد يه چيزي تو وجود اون دلفين كوچولوعه كه فقط براي چانه...يه چي كه بخاد بي دليل خوشحالش كنه. يه سري چيزا كه باعث شد چان خودشو بذاره جاي بك و سعي كنه يه روز به جاي اون زندگي كنه.پاشو بذاره تو كفش بك و باهاشون راه بره.تنها چيزي كه ازش مطمئن بود اين بود كه نبايد بذاره پسرِ مضطربي كه با قدماي آهسته داشت ازش فاصله ميگرفت و صداي ريز گريه اش روشنيد ، مادرشو از دست بده.اون نبايد هيچ چيزِ با ارزش زندگيشو از دست ميداد.
اينكه معني كلمه ي "رقابت"براش رنگ باخت چيزِ خوبي نبود...ولي چرا چان ازين بي معنايي خوشش اومد ؟ شايد چون باخت به بك اونقدراهم سنگين نبود...شايد چون دوست داشت "دلفين" برنده ی اون مسابقه باشه.حداقل الان يه بهونه دمِ دست تري داشت واسه تصميمي كه گرفت...نه صرفا چون چشاش چيزي جز بك رو نميديد.

***

•اگه ميشد ميدزديمش و ميبردمش يه جايي كه فقط من باشم و اون... يه جايی كه بتونم بدونِ سروصداهاي بقيه رقص بدنشو تو آب تماشا كنم...مجبورش ميكردم انقد برام شنا كنه تا از نفس بيفته...حتما ديوونه شدم ؛ نه؟!

                    

In case you didnt knowTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang