مَتیو

273 43 8
                                    

تاهمینجاشم به اندازه کافی نادیدش گرفته بود و قطعا به زبون آوردن این جمله که
« متاسفم،لطفا تنهایی به قرار مسخرت برس»
اصلا ایده ی خوبی نبود.
درعوض تصمیم گرفت به بهونه ی خواب موندن، کون گشادشو جمع کنه و به مربی بیچاره این اطمینانو بده که تا یک ربع دیگه حاضره .
-ترجیح میدین کجا منتظر بمونید تا حاضر شم مربی کریس ؟تو لابی یا... همینجا ؟!
مردد پرسید و پشت سرشو خاروند
کریس بعد برانداز کردن راهرو «اوم»ی کرد. درواقع احساس میکرد پا پیش نذاشته، داره ترد میشه واین اصلا احساس خوبی نبود که کسی جدی نگیرتت!
-ترجیح میدم همینجا منتظرت بمونم.
ولبخند نیمه ناراحت و نیمه سرخورده ای تحویلش داد
سوهو نفسشو صدا دار بیرون فرستاد و کمی از در فاصله گرفت.درواقع یه لنگه پا وایسادن برای مربی تیم ملی اونم توی راهرو،روبه روی دراتاق یکی از اعضای تیم،ظاهر خوبی نداشت.
-بیاین داخل...تا یه قهوه بخورین من حاضر شدم
بعد کمی این پا و اون پا مربی وارد شد و با قدمای آهسته رفت کنار پنجره ی اتاق ایستاد.
-ویوش از ویوی اتاق من قشنگ تره
جملش توی سکوتِ کوتاه حاکم شده ی بینشون،حواس سوهو رو ازین موضوع که باید هرچه زودتر با سرعت ۴ ایکس، دوش بگیره و لباس بپوشه پرت کرد.برای تاییدش سری تکون داد.دست کم تو زیبایی ویوی اتاقش هم نظر بودن
-براتون قهوه درست کنم ؟
منتظر پرسید و همزمان اخم ظریفی نشست میون ابروهای کریس
-درست کن ولی به یه شرط
چشمای پسر مقابلش که دست به فنجون بود، گرد شد
«فقط یه قهوه ی معمولیه،شرط چی ؟»
-که ازین به بعد باهام رسمی حرف نزنی !
به محض شنیدنش ، فنجونو برگردوند رو میزی که تازه برش داشته بود و دستاشو پشت کمرش قلاب کرد
-ببخشید...اونوقت ... این یه دستوره از سمت مربیم ؟ یا یه خواهش ؟!
لعنت ، باید اعتراف میکرد ، این پسری که تو پوست یه بره ی مظلوم و خنگه میتونه مثل یه عقاب ؛ تیز و باهوش باشه...
-یه دستوره از مربیت !
و با پوزخند محو کجی دست ازادشو داخل جیبش برد.
«اگه دستوره اونم از مربی،پس قبوله»
-باشه...هرچی تو بگی کریس!
آب دهنش پرید تو گلوش ، تک سرفه ای زد.
پسر کوچکتر فنجون قهوه رومقابل مربی متعجبش، گذاشت و با یه « زود برمیگردم» سریع،سمت حموم قدم تند کرد.
درست شنید دیگه ! نه ؟
اون همین الان بهش گفت کریس
بلاخره ستاره ی خوشبختی تو آسمونش چشمک زد ...

***
اگر درست یادش میومد این صحنه رو تو یکی از سریالای پربیننده ی تی وی دیده بود.سکانسی که یه دختر احمق، بی اجازه موبایل دوس پسرشو چک میکنه و چند دقیقه بعد پسره از راه میرسه و دختره رو تو اون حالت گیرش میندازه ، گوشی از دست دختر بیچاره سرمیخوره و با صدای ترقی کنار پاش فرود میاد.هرچند اون سناریوی کوفتی هیچیش شبیه الان نبود حتی جنسیت کاراکترها !! درواقع تنها شباهتش با وضع خودش، فقط تو قسمت آخریش بود یعنی جایی که گوشی از دستش میفته...بااین وجود،سکانس بعدی همچنان داشت تو سرش پلی میشد: پسره بانهایت عصبانیت قدم تند میکنه و یه کشیده میخوابونه تو صورت دختره و عاااح ، چراانقد خشن و جنسیت زده؟!
حتی تصورشم جالب نبود ... ولی مغزِ ترسیدش برای لاپوشونی کردنِ فضولی ِبیجاش داشت فضاسازی میکرد تا حداقل لوهان آمادگی رویارویی با هرواکنشی از پسرلخته رو داشته باشه.
-چرا ماتت برده؟پرسیدم کارت تموم شد ؟
و وقتی بلافاصله نگاش افتاد به موبایلی که کنار پاش افتاده ،لوهان لعنتی به خودش و شانس گندش فرستاد.با تته پته و زبونی که سعی توی چرخوندنش داشت گفت
-ااااا....اررههه ! تموم شد...فرست...فرستادم برای... خ...خودم
هرچی پسری که اندام بی نقصش فقط با یه حوله ی سفید دور کمرش آراسته شده ؛ بهش نزدیک تر میشد، کلماتش بیشتر میماسید و تو حنجرش وامیرفت.درواقع توی اون مهلت کمی که سهون داشت فاصله ی بینشونو پر میکرد ، متوجه سه تا چیز شد:
یک ؛ ابروهای لعنتیش که گره کور خوردن به هم و اینجور که بوش میومد قرارنبود فعلنا از هم واشن !
دو؛چشمای به خون نشستش که طبق استدلالِ لوهان «بخاطرجکوزیه نه فضولی من» !
و سه؛سکته ی قلبی-مغزی قریب الوقوع خودش ازشدت ترس و اضطراب !
حالا بینشون به اندازه ی یه کف دست فاصله بود برای زدن همون چکِ آبداری که توی فیلم دیده بود...شایدم اندازه گره خوردن همون دست لای موهاش و شروع یه بوسه عاشقانه! اما زهی خیال باطل ...قرار نبود هیچکدوم ازینا اتفاق بیفته
پسربزرگتر همونطور که زیرچشمی میپاییدش و یه تای ابروش بالا بود جلوی پاش خم شد. موبایلشو برداشت و بعد از چند ثانیه  خیره موندن رولبخندِ قشنگ توی عکس، صفحشو خاموش کرد.
...
«اولش فک میکردم فقط وقتایی که هستی میتونم خوب ببینمت ،
اما
از یه جایی به بعد هرجایی رو نگاه میکردم فقط تو بودی
فقط تو ... »
...
سینه ی برجسته با پوست بی نقصش درست جلوی چشمای ترسیدش بود و قطره های ریز آبی که از لای موهاش میچکید رو شونه ی پهنش و محو میشد ...تارای خیس رو پیشونیش و دستی که لاشون رفت تا به سمت بالا هدایتشو کنه و
جیزس کرایست ...
چشماش اومد بالا و چشای آهوشو شکار کرد
دومین بار بود که قلبش توی یک روز به فاصله ی کمتر ازیک ساعت انقد محکم میکوبید به قفسه سینش وطبیعتا وقتی از یه اندام زیاد کار بکشی شروع میکنه اعتراض
زیر اون نگاه سنگین و سکوت ترسناک حس کرد که باید چیزی بگه
-من...من فقط داشتم ...
انگشت اشارش بالااومد و نشست رو لبای نیمه بازپسرکوچکتر
-هیشششش...
سرشو نزدیک گوشش برد و زمزمه کرد
-هیچی نگو
به محض شنیدن صدای قورت دادن آب گلوش، توی کمتر از چشم برهم زدنی با یه هجومِ حمایت شده لوهانو هل داد رو تخت پشتش و خودشم با اهرم کردن زانوش،روش خم شد ...مچ آهوی زبلش رو سفت گرفت و دستاشو از دو طرف سرش به تشک فشارداد.تکون خوردن یا تقلا کردن برای رهایی عملا بی فایده بود و تنها نتیجه ای که داشت محکم تر فشرده شدنشون بین انگشتای سهون بود
-س...سهون ،داری چیکار میکنی ؟
پسرلخته پوزخندی زد و بیشتر سمت صورتش خم شد.برای پای نیمه برهنه دیگش بین پاهای چفت شده ی لوهان به زور جا بازکرد و به لطف این موقعیت یابی ، بعد چند ثانیه چیزی که لو روی رونش حس میکرد دم و دستگاه بزرگ پسر لخته ی جذاب بود،که هرآن امکان داشت گیره ی حوله ی سفیدرنگ باز بشه و هرچی بود و نبود مستقیما جلوی چشاش قرار بده.درواقع توی اون لحظه اولین و بزرگ ترین نگرانیش،درجه ی سفتیِ گره ی کوفتی اون نیمچه حوله ی سفیدرنگ بود!
-گیرت انداختم
صداش مسخ کننده بود وغرق شدن توش اجتناب ناپذیر
-البته خودت با پای خودت اومدی تو تله
پوزخندی زد.صورت قرمز پسر کوچکترتو چند سانتیش و فاصله ای که هرچی پیش میرفت کمتر میشد.
لوهان میون افکار درهم برهمش گریزی هم زد رو این موضوع که شاید از وقتی با سهون وارد رابطه ی دوستانه شده، آسم هم گرفته! واِلا چراهروقت فاصلشون تااین حد کم میشد ، یه مانع بزرگ از ناکجاآباد میومد و جلوی راه تنفسیشو به قصد خفه شدن میگرفت؟!
-چیزه ، یه کم...
برق چشای پسر بزرگتر که حالاموهای نمدارو لختش از پیشونیش فاصله گرفته بودن،ادامه ی کلماتشو تو دهنش ماسوند و لوهان ازینکه بخاطر فضولی وبی عرضگیش توی همچین موقعیتی گیرافتاده پشت هم به خودش بدوبیراه گفت
-یه کم چی لوهان ؟هان؟!
علیرغم حال پریشون و ملتهبش،پسر لخته خونسرد بود و تک تک کلماتشو واضح و پرقدرت ادا میکرد.اما لوهان درواقع هیچی برای ادامه ی جملش نداشت ...
یه کم چی ؟؟!؟ هیچی !!!
فقط یه لفظ بود از سرشوک برای عادیسازی شرایط!
چشمای آهوی وحشیش بیشتر ازینکه ترسیده باشه،پرسوال بود.سهون مچ دست پسر زیرشو آزاد کرد و بعد چند ثانیه دست لوهان نشست روی سینه ی برجستش و همین باعث شد پسر بزرگتر عبور جریان برق صد ولتی روتوسیستم گردش خونش حس کنه.ناخواسته اخماش رفت تو هم.
-من از فضولی خوشم نمیاد
چشاش بین دست ظریفِ جاخوش کرده رو سینش و چشمای لوهان میگشت
-من ...نمیخواستم...معذر...
درواقع یه بارم قبلا بهش گوشزد کرده بود که ازین «دوجمله ای» متنفره و اون کوچول بازم داشت به زبون میاوردش؟!
لعنت!لبای سهون داشت میومد نزدیک...چشماش بسته شد و چاره ای جز اینکه خودشو بسپره به پسر لخته نداشت. قلبش داشت وایمیساد...چه اتفاقی داشت میفتاد ؟ سهون دوست داشت ببوستش؟
میخواست روراست باشه انگار از وسط جنگ پرت شده یه جایی بین امواج دریا و ابرای سفید!
نفساشو رو گونش حس میکرد.گرم بودن وریتمیک!
چند لحظه بعد صدای بمش مثل پتک کوبیده شد تو سرش
-بلند شو زیبای خفته!شاهزاده فعلا قصد بوسیدن سفید برفی رو نداره !!!
همونجور که حوله رو از دور کمرش باز میکرد ، آهسته و بیخیال سمت کلوزت قدم برداشت و با لبخند کجی که گوشه ی لبش بود لوهانو رها کرد.
حالا چشمای لوهان فقط به سفیدی سقف خیره بود.
جوریکه مغزش قفل کرده باشه،تو سرش صدای ارور میپیچید.

«قشنگ ترین جای دوست داشتن اونجاست که اونی که دوسش داری،هیچوقت نفهمه چقد میخوایش ...»
***
-عاح ،چان...نمیدونی چطوری داره میمالتم !! اه...اخ
اه و اوه های کشدارش برای ذهن کثیف چان،زیادی داغ کننده بود.بااین وجود دستشو برد سمت پرده ی نازکی که بینشون آویزون بود و تاجایی که میتونست کنارش زد.بعدم به ماساژوری که داشت گودی کمربکو میمالید بایه اخم ریز بین ابروهاش و زبون تایلندی دست وپا شکسته ای فهموند که اون پسر دوست پسرشه!
-فاک یوبک ، میخوای کل تایلند بفهمن که چقد هورنی هستی ؟
بکهیون ریز خندید و اوهومی تحویلش داد.
ماساژور چندباری دستای روغنیشوبا تکنیک خاصش از شونه هاش کشوند رو کمرش و آخرسررسید به پاهاش ... واقعا لذت بخش بود.
-خوش ندارم این جوجه فکلیای تایلندی تو ذهنای کثیفشون بااین صداهات فانتزی بزنن کوچولو...اگه به همین کارت ادامه بدی میدونی که چی میشه؟
-اوه چان ...تو که میدونی من عاشق اینجور تهدیداتم؟
بازخندید و با دهنش صداهای نامفهومی دراورد
ماساژورای بخت برگشته با دیدنِ چیزایی که داشت بین اون دوتا پسر زیر دستشون میگذشت،بو بردن که این یه ماساژ معمولی نیست و احتمالا به جاهای باریک ختم میشه.زیر چشمی همدیگه رو نگاه میکردن و لبشونو گاز میگرفتن تا خندشون شنیده نشه.
-عاح،چان!تاحالا رو تخت ماساژ راست نکرده بودی.نه؟
گوشای بانمکش سرخ شد.
-میخوای همینجا ترتیبتو بدم ؟
-اوووه چان ، فکر نکنم سکس تو اتاق ماساژ شلوغ ترین خیابون تایلند ایده ی خوبی باشه ها...
-واسه من از ایده نگو ! من تو دستشویی هواپیما کردمت! اینجا که دیگه روی زمینه .
جفتشون زدن زیر خنده و بعد چند دقیقه چیزی بینشون رد و بدل نشد
-این ماساژ ریلکسی بود یا ماساژ جنسی ؟
بک بالحن جدی پرسید و دستشو شل کرد تا ماساژور راحت تر بتونه انگشتاشو بماله
-چیه ؟ حس میکنی داری داغ میشی بیبی؟هوم؟
لحنش شرور بود و جنس نگاش آتشین...بک لب پایینشو کشید تو دهنش و معنی دار نگاش کرد.
چند دقیقه بعد اون دوتا ماساژور بیچاره پشت در اتاق وایساده بودن و تنها صدایی که به گوششون میرسید،صدای تالاپ تولوپ و آه و اوه دوتاپسر هورنی ِگی ،میون همهمه ی مردمی بود که تو رفت و آمدِ شبانه بودن.
ازینجور چیزا زیاد تو تایلند اتفاق میفتاد ...مگه نه؟
***
بااینکه تا الان هیچ چیز دقیقا طبق برنامه ریزیاش پیش نرفته بود ، اما حالا کیم جونمیون روی صندلی چوبی نشسته بود،درست رو به روش و تاهمینجاشم راضی بود که موفق شده بعد کلی چک و چونه بیارتش به رستوران. سوهو با چرخوندن سرش فضا رو برانداز کرد.شیک و تمیز...روی میزشون دوتا شمع روی پایشون روشن بود...به نظرش برای خودش و کریس زیادی رمانتیک میزد...! از بابت غذا ...؟ مطمئن نبود سوپ هشت پا و حشرات رو بتونه تحمل کنه مخصوصا اگه مشابه همون چیزی میبود که چند ساعت پیش تو مستند کوفتی تی وی داشت میدید و حالشوعمیقا به هم زد.
بی مقدمه پرسید
-میتونم غذای کره ای سفارش بدم ؟
کریس ابروهاشو بالاانداخت
-البته ... هرچی دوست داری سفارش بده سوهوشی.
از سر اطمینانِ خاطر پوفی کرد و لبخند زد
-خوبه ! ...
...«چون اگه این یه رستوران محلی بود ،هشت پارو میذاشتم رو سرت مربی کریس و مجبورت میکردم تو طول این خیابون شلوغ ، پامرغی بری»
لبخند احمقانه ای تحویلش داد.حوصلش داشت سرمیرفت
کریس با اهمی گلوشو صاف کرد و همونجور که شاگردِ چموششو ؛که کلافه اطرافشو برای بار هزارم برانداز میکرد زیر چشمی میپایید ، سر صحبتو باز کرد
-شمع هارو دوست داری ؟
«وات ؟ چرا باید به شمعا اهمیت میداد ؟»
-اِی ! زیادی رسمین ...
رک بودنشو دوست داشت
-خوبه.چون امشب قراره کاملا رسمی باشه!
بعد چند ثانیه سکوت ادامه داد
-خیلی خوب،ازت ممنونم که امشبتو باهام شریک شدی. راستش ؛ میخواستم راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم سوهوشی...
هیچ تغییری تو حالت چشاش ندید،کماکان پوکر و بی میل
لبخند کج و کوله ای زد،درواقع خودشم اندازه ی سوهو معذب بود شاید حتی بیشتر...خنثی بودن سوهو بهش چندباری این حسو القا کرد که شاید بهتر باشه صحبتاشو بذاره برای بعد، اما بعد چندین بار رسیدن به دوراهی همین که عزمشوجزم کرد که ادامه بده ، مشت نسبتا محکمی خورد به بازوش و صدای آشنای شروری که از حنجره ی لعنت شدش بیرون اومد.
-هی...ببین کیا اینجان !! سورپرااایزززز ... ما اومدیممم!!
و صندلیِ کنارش در مقابل چشم های به خون نشسته ی مربی بیچاره با صدای قژمانندی عقب کشیده شد.کای با سرخوشی حرص درارش نشست و با نیش باز از دوست پسرش خواست درست رو به روش ؛ کنار سوهو، بشینه و برای بقیه اعضا لوکیشن بفرسته تا بهشون ملحق شن !!
همه چی انگار داشت به نفع سوهو پیش میرفت چون حالا یه کم لبخند رو صورت پکرش جاخوش کرده بود و شروع کرد درگوشی با دی او پچ پچ کردن.
«چیشد ؟ گند خورد تو قرارمون ؟!»
کریس بعد از چندتا نفس عمیق و سری که ازش دود بلند میشد، کمی سمت کای خم شد.میون کلمات پرحرصش سعی کرد طبیعی جلوه کنه.
-واقعا براوو داری کیم جونگین... چون دقیقا همین الان با حضور بی موقعت جفت پا پریدی وسط دِیتِ کوفتیم که کلی براش نقشه ریخته بودم
و ازونجاییکه میدونست دهن کای هیچوقت بسته نمیمونه تهدیدآمیز ادامه داد
-دهن گشادتو بازکنی ، از لیست تورنمنت فردا خطت میزنم.پس به نفع خودت و دوست پسرته که ساکت بمونی.
با تعلل پشت سرشو خاروند و لبخند کشداری تحویلش داد درواقع تهدید مربی کارساز بود.چون برخلاف اینکه دوست داشت کراش زدن مربی کریسو تو کل رستوران جار بزنه ،دهنشو بست و داشت لب زیریشو گاز میگرفت.
احتمالا هیچی ازین بهترنبود که دیتِ نه چندان رمانتیکش تا دقایقی دیگه به یه دورهمی دوستانه تبدیل میشد ؟مگه نه ؟!
«فقط چند دقیقه صبر کن کیم جونگین... اون که نمیدونه سوهو آسکشواله...میدونه ؟»
با بهت چندبار نگانگاش کرد،حواس مربی حالا پی چک کردن منو بود...
-قطعا نمیدونه !!

***
ساعت نزدیک ۹ شب بود و کای موفق شد ، اعضا رو برای شام کنار هم جمع کنه.هرچند شرایط طبق معمول به مذاق مربی کریس بخت برگشته خوش نمیومد اما خوب اونم ناچارا خودشو هم فاز شاگرداش کرد و داشت مثل احمقا به جوکای بیمزه ی کای میخندید.
چان و بکهیون از ماساژ لذت بخششون تعریف کردن و لازم نبود اشاره ای به سکس بعدش کنن چون رنگ به رنگ شدن گونه های بکهیون به تنهایی همه چیو لو میداد.کایم که احمق نبود!! تیکشو آروم انداخت واز چانی که کنارش نشسته بود، پس سریشو خورد .
"میخواین یه کاری کنین کل تایلند باهاتون خاطره داشته باشنا...از خط پروازشون بگیر تا اتاقای ماساژ !!"
رو به روی چانبک ، لوهان توسکوت با غذاش ورمیرفت اما حواسش به تک تک رفقاش بود.به سهون؟از همه بیشتر!!
"عجیب نیس که دقیقا کنار کریس نشسته و باهاش خیلی صمیمی برخورد میکنه؟"
"تازه بعد پچ پچ باهم میخندن و به هم سیب زمینی تعارف میکنن؟!"
مثل توله سگای مظلوم ، سرشو انداخت پایین و شروع کرد با چنگالش بازی بازی کردن.بعد چندثانیه همینکه نگاشو آورد بالا،دوجفت چشمِ سیاه میخش شد و چنگال با صدای چرقی از دستش افتاد.پسرلخته با پوزخند کنار لبش بهش چشمک کشنده ای زد وبیخیال مشغول نوشیدنیش شد.
"الاناست که غش کنم،چیکار داری میکنی لعنتی؟"
***
روز مسابقه-
دریاچه با آب نه چندان زلال ِ سبزآبی رنگش ، پرچمای کشورای مختلف که تو ضلع شرقی باوزش باد میرقصیدن و سکوهای تماشاچیا که پراز صدا بود و رنگ و نور. قایقرانا گروه گروه دورهم جمع شده بودن وخودشونو کش و قوس میدادن و تاحدودیم عرض اندام !!
عرض اندام برای تضعیفِ روحیه رقبا...
یک ساعت دیگه رسما مسابقه شروع میشد و همه ی اعضا باید به جایگاه ویژشون،پیش مربیا برمیگشتن تا به نوبت برای پارو زدن گروه بندی و نهایتا به جایگاهاشون فرستاده بشن.
-سهون کجاست پس؟
چانیول با چرخوندن سرش به اطراف،ازبکهیون پرسید
-باید همین جاها باشه،اونجاست اوناهاش...با لوهان داره گرم میکنه.
چان رد انگشت اشارشو دنبال کرد و دیدش. بلند صداش کرد
-هی،اوه سهون.بیا اینجا !
پسر بزرگتر با عضلات برجسته ای که به خوبی از زیر لباس کوسه ای سِتِش با لوهان ،نمایان بود برگشت سمت صدایی که اسمشو صدازد و با یه «بریم لو» قدم تند کرد سمت اکیپشون.پسرکوچکترهم پشت سرش راه افتاد.از دیروز زیاد باهم صحبت نکرده بودن.
توحالِ خودش بود و بی توجه به آدما و رفت و آمدای اطرافش، که مچ دستش محکم کشیده شد و از حرکت نگهش داشت.با اخمای توهم و نیمه عصبانی سریع برگشت و روبه روی پسر هم قدخودش ایستاد.
-تو؟ سهون خودتی؟
یه صدای آشنا و قیافه ی آشناتر ... درست میدید؟!
اون؟ کراشش؟ ...
-متیو؟
.
.
.
.
.
" حسش مثه لحظه ای بود که قطارت داره میره و تو،توی ایستگاه جا موندی...حس کردم دارم از قطارم جا میمونم !"

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 29, 2021 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

In case you didnt knowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora