قسمت هشتم
ییبو روی تختش دراز کشیده بود ، از صبح که بیدار شده بود کمی احساس سرماخوردگی
داشت. خیره مانده بود به سقف و سعی می کرد از فکر کردن به اینکه ژان داشت چه می
کرد دست بردارد، حدود یک ساعت پیش ژان گفته بود که بیرون می رود و هنوز خبری از
آمدنش نبود.
دانه های برف از شب گذشته جایشان را به قطره های باران داده بودند. صدای قطره هایی
که خودشان را می کوبیدند به شیشه الالیی بود برای ییبو. پلک هایش کم کم سنگین شد و
آرام قدم گذاشت به دنیای رویا و خیال .
می دانست خواب می بیند، اما نمی توانست مانع اشک هایش شود. صدای خنده ژان توی
گوشش می پچید
:باورم نمیشه گول خوردی
اشک هایش را پاک کرد، پسر دیگری کنار ژان ایستاده بود و همراه ژان به ییبویی که روی
زمین نشسته بود می خندید، پسر را می شناخت همان عشق رفته ژان بود . ژان پسر
صورت را توی دستهایش گرفت
: فکر کردی اون مهربونیا از ته دلم بود... من فقط می خواستم یه کم تفریح کنم ...ییبوی
بیچاره
حرفهای ژان خنجری بود بر قلب ییبو ، حتی وقتی می دانست دارد خواب می بیند دیدن
لبهای ژان که داشت بکهیون را می بوسید دردی داشت مثل نشستن هزاران تیر بر قلبش
:ییبو
سعی کرد گریه هایش را کنترل کند
: ییبو ...
صدایی از دور شنید، صدایی آشنا ، صدای ژان
: ییبو بیدار شو
دستش را به طرف صدا دراز کرد، می خواست به چیزی چنگ بزند برای دور شدن از این
درد و چه چیزی آرامش بخش تر از صدای اسمش بر زبان ژان. باالخره چشم هایش را
باز کرد، با دیدن چهره نگران ژان نفس راحتی کشید ولی زود ترس مثل خوره به جانش
افتاد اگر خوابش واقعی می شد چه ؟ اگر همه چیز تبدیل می شد به کابوسی که نمی توانست
از آن بیدار شود چه می کرد؟
: خوبی؟ انگار داشتی کابوس می دیدی
ییبو سرش را به آرامی تکان داد. صدایش را میان کابوس هایش گم کرده بود . ژان دستش
را دراز کرد و آرام صورت ییبو را نوازش کرد . ییبو جا خورد کمی سرش را عقب برد و
با صورتی سرخ چشم دوخت به گل های آبی روی تختی اش .
ژان که عقب رفتن ییبو را حس کرد با قلبی آکنده از تردید و کمی پشیمانی سینی که روی
پاتختی گذاشته بود به طرف ییبو گرفت
: برات دارو و یه کم سوپ گرفتمپس دلیل بیرون رفتن ژان خریدن دارو برای ییبو بود. پسر کوچکتر لبخندی زد
: ممنونم ... متاسفم بخاطر من مجبور شدی
ژان انگشتش را روی لب ییبو گذاشت
: ششش... نمی خواد خودتو سرزنش کنی ، داروهاتو بخور و یه کم بخواب
با آن لمس کوتاه جرقه ای توی دل هر دو روشن شد و کم کم تبدیل شد به آتشی سوزان که
ممکن بود هر لحظه آن ها را ببلعد . ژان لبخندی زد و از جایش بلند شد . در که بسته شد
ییبو دستش را روی لبش گذاشت جایی که چند لحظه پیش انگشتان ژان آن را لمس کرده بود
. لبش را گاز گرفت . همه چیز داشت خطرناک می شد اگر ژان به این رفتار گیج کننده اش
ادامه می داد ممکن بود ییبو کنترلش را از دست دهد و به اینکه شاید جایی داشته باشد توی
قلب ژان فکر کند.
ییبو از پله ها که پایین رفت ، بوی غذا اولین چیزی بود که حس کرد، چند ساعتی استراحت
کرده بود و با خوردن داروها کمی بهتر شده بود . از در شیشه ای بیرون را نگاه کرد،
خبری از باران نبود، آسمان ابرهایش را فراری داده بود و خورشید شده بود حاکم مطلق
آبی گسترده شده روی سرشان.
با دیدن چیزی که می دید خشکش زد، وانگ ییبو به چشمان خود اعتماد نداشت، شاید خواب
می دید شاید هم بخاطر داروها توهم می زد امکان نداشت شیائو ژان مغرور و سرد را
موقع آشپزی دیده باشد آن هم با پیش بندی که خرگوش های سفید پخش شده بودند رویش .
: بیدار شدی?
ییبو پلک زد ، انگار واقعی بود . ژان با دیدن چشمهای گشاد و دهان باز ییبو نگاهی به
خودش انداخت، نوک گوشش قرمز شد، دستش را پشت گردنش برد و لبخندی خجول زد
: گفتم یه چیزی درست کنم
: داری آشپزی می کنی؟
ژان به میز که پر شده بود از غذا اشاره کرد : اوهوم
ییبو چشمهایش را ریز کرد : یعنی واقعیه؟ توهم نزدم
ژان خندید و ییبو زیباترین ملودی را به گوش شنید، خنده شیائو ژان زیباترین نوایی بود که
ییبو تا به حال شنیده بود و مطمئن بود تا آخر عمر از شنیدنش سیر نمی شد . ژان به صندلی
اشاره کرد
: بشین
ییبو پاهای سنگین از دارو و شوکش را به دنبال خود کشید و روی صندلی نشست. ژان
کاسه ای سوپ مرغ و سبزیجات به طرفش هل داد . ییبو با تردید قاشقی از سوپ خورد،
چشمهایش باز شد
: خوشمزه س
چشمهای ژان درخشید، وانگ ییبو از دستپختش تعریف کرده بود و ژان حاال می توانست
طعم اشتیاق از آشپزی برای کسی که دوست داشت را بچشد. چهره اش سریع هاله همان
شیائو ژان مطمئن و از خود راضی را گرفت
: پس چی فکر کردی ؟دستپخت من محشره از سرآشپزای هتل ها هم بهتر غذا درست می
کنم
ییبو همینجور که از غذاهای مختلف می خورد سرش را به نشانه تایید حرفهای ژان تکان
داد. یک دلیل دیگر برای دوست داشتن ژان به لیست بلندباالی ییبو اضافه شد. ژان که
عکس العمل و اشتهای ییبو را دید روی صندلی جلوی ییبو نشست و با اشتیاق غذا خوردن
ییبو را نگاه کرد. با دیدن اینکه چطور ییبو با آن دهان پر شبیه سنجابی می شد که به انبار
فندق ها وارد شده بود حسی از گرما و خوشحالی توی دل ژان شکوفه می زد
ییبو متوجه نگاه ژان شد با دیدن لبخند و برق توی چشمهای ژان لقمه توی گلویش پرید و
شروع کرد به سرفه زدن، ژان لیوانی پر از آب به دستش داد
: آروم بخور همش مال خودته ، هر چقدر بخوای برات درست می کنم
ییبو مثل یک پسر خوب به حرف ژان گوش کرد و آرام همه غذاهایی که ژان درست کرده
بود را خورد، ژان در حالی که داشت توی جمع کردن بشقابها به ییبو کمک می کرد با
تعجب نگاهش کرد
: این بدن کوچولو چجوری می تونه این همه بخوره؟
اخمی روی صورت ییبو نشست : من کوچولو نیستم
حواس ژان پرت شد روی صورت بامزه ی ییبو ، لیوان از دستش سر خورد و صدای
شکستنش پخش شد توی ویال. ییبو با عجله به طرف ژان برگشت
: چی شد؟ خوبی؟
ژان روی زمین زانو زد تا قبل از اینکه تکه های شکسته لیوان به کسی آسیب برساند
جمعشان کند
BINABASA MO ANG
Forever & everything (Complete)
Romanceگذشته مانند وزنه ای روی دوش شیائو ژان سنگینی می کند. او گذشته اش را به دنبال خود می کشد در حالی که ذره ذره وجودش زیر این بار خورد می شود. او رئیس یکی از بزرگترین کمپانی های ساخت تلفن همراه در دنیاست. رئیسی با صورت و رفتاری از یخ وانگ ییبو پسری که سع...